موضوع: "خلوت دل"

داستانک:سفر قطره باران

نوشته شده توسطرحیمی 18ام دی, 1391

قطره ی باران با دل پاک و زلالش در اوج آسمان دلش گرفته، گویا می خواهد کوچ کند … با خود فکری می کند؛ اگر قطره ای اشک شود که از چشم غمگین ابری بچکد هم خود کوچیده و هم اندکی از غصه های ابر کاهیده و دلش را سبک کرده است.

حس فداکاری در دریای دلش تلاطمی به پا کرده است. با خود می گوید: سقوط  می کنم تا قطره ای اشک شوم از چشمان اشکبار  ابر مهربان!… و ناگاه خود را در آسمان رها می کند، خودش می داند راهی را که انتخاب کرده است راهی است پر خطر که شاید هیچ گاه به سر منزل عشق خویش نرسد، راستی که چه سفر عجیبی است ! گاه فرشته ای از کنارش می گذرد و لبخند زنان راه را به او نشان می دهد.

شور عجیبی در دلش به پاست ؛ با خود می گوید: چه سرمایی است، هر چه به زمین نزدیک تر می  می شوم اشتیاقم برای زندگی کمتر می شود، به راستی که زندگی ، آن بالاترها چقدر می ارزد..

از سرما به خود می لرزد، حس سرما آنقدر در وجودش رخنه کرده که چشمانش همه جا را تار می بیند، از شدّت سرما بدنش بی حس شده است ، ناگهان همه چیز را تاریک و سیاه می بیند،چشمانش را که می گشاید خود را با لباس سپید و بسیار لطیفی می بیند که بر گونه تب دار گل سرخی زیبا نشسته است. گل بیمار نگاهی به او می کند و به او می گوید:

تو در آخرین لحظات زندگی من ،اندکی از تب من کاستی…

برف زیبا به اطراف نگاه می کند؛ بچه هایی را می بیند که خندان سر به آسمان کرده ، تا باز هم امسال برف بخورند ، حس زیبایی در درونش موج می زند، چشمانش را می بندد، گرمای ایثاری که از دلش شعله می کشد وجودش را آرام آرام ذوب می کند .

او نمی خواهد شاهد پلیدی های زمین باشد.

رقیه رحیمی

کاش باز هم کودک بودیم!

نوشته شده توسطرحیمی 18ام دی, 1391


امروز که صحنه بازی بچه های خردسال را می دیدم با خود اندیشیدم که راستی تماشای یک بچه معصوم ،تماشای یک فطرت پاک انسانی است که سنگینی و تجربه هیچ گناهی را به دوش نمی کشد و این همه لطافت که در جسم و جان بچه هاست، به خاطر آن است که نوری از معصومیت در وجود شان تلؤتلؤ می کند و مانند چراغی در درونشان می سوزد و جسمشان را روشنی و صفا می بخشد .

یکی از آنها بی هیچ قصد و غرضی دست دیگری را می گیرد و با زبان اشاره او را به بازی دعوت می کند ، مدتی با هم بازی می کنند، خوب که نگاه می کنم ، می بینم هیچ بویی از خودخواهی های معمول که در بین بزرگترها رایج است، به مشام نمی رسد . برای هیچ کدام از آنها فرقی نمی کند که کدام یک اول بازی را شروع کنند، با کدام اسباب بازی وقت خود را صرف کنند و هر وقت یکی از آنها، اسباب بازی را از دیگری می خواهد، او بدون هیچ چشم داشتی وسیله اش را به دیگری می دهد تا او هم بازی کند، حتّی دعوایشان با کینه ها و اختلافات ماهم فرق می کند ، وقتی موضوعی پیش می آید که بین آنها اختلاف می افتد به چند دقیقه نمی کشد که دوباره جمع آنها را می بینم در حالیکه هیچ یک از آنها ذره ای کینه و نفرت به دیگری در دل خود احساس نمی کند.
چشمان کوچکشان مانند دریایی است که صداقت در آن موج می زند و وقتی که می خندند حس زیبای پاکی و صفا را به ما منتقل می کنند.
من نمی توانم این حس را آن طور که می خواهم توصیف کنم چرا که آمیزه ای از همه زیباییهای معنوی است.

رقیه رحیمی

 

حسین ، مقلب القلوب و الابصار من ....

نوشته شده توسطرحیمی 17ام دی, 1391

حسین جان ، تو مفتاح فلاح منی ، من ، همان صغیری هستم که پروردی ، فرودستی که رفیعم کردی ، ترسانی که آسایشم دادی ! من بنده ی بی ریای توام ، تو که قلبم در قبضه توست ، تو که جز باب بیت تو ، با دیگرم انس نیست !

می دانم چشمه فیض الهی ، بی حضور اشک ، محرم رواق سینه نخواهد بود ؛

می دانم اشک ، قوت سفره عشق ، شکوه عروج بشر و غسل زیارت آسمان در اقیانوس بی کران رحمت الهی است …

و من با قطرات اشک آمده ام . مرا سرگردان صحرای خسران مپسند و به سایبان تسلیم ببر !

                           

فاطمه ارجمندی(طلبه پایه اول)

تنها یاری رسان

نوشته شده توسطرحیمی 16ام دی, 1391

شب است و تنها

ستاره های خاموش

پچ پچ های خود را     آرام، آرام در گوش ماه نجوا می کنند

و من هق هق کنان

                         گریه های سرد خود را

                         بر سرود تنهایی ام  مویه می کنم

و در این تنهایی خاموش به دنبال تو می گردم

در این موج پر تلاطم نفس و هوس

                             که بدین سو و آن سو می برندم

 تویی که تنها

می توانی

           یاری ام کنی

 در این شعله های سیاه دریابی گونه ام 

                               ای مهربانتر از مادر


                                                                                  
رقیه رحیمی

حسین ، مقلب القلوب و الابصار من ....

نوشته شده توسطرحیمی 14ام دی, 1391


” السَّلام عَلیکَ ، سَلامَ مَن قَلُبُه بِمُصابِکَ مَقروحٌ وَ دَمعُهُ عِندَ ذِکرُکَ مَفسوحً، سَلامَ المَفجُوعَ الحزینِ الوالِه المُستَکین ….”
سلام بر تو ، سلام بر کسی که دلش از مصیبت تو مجروح است و اشکش هنگام یاد تو سرازیر ، سلام کسی که مصیبت زده و اندهگین و متحیر و بیچاره است ….. ( زیارت ناحیه مقدسه ).
کربلا کجاست ؟ بیابانی از رمل و ملال ؟ صحرایی از سنگ و مصیبت ؟ ساحت محک زدن محبت ؟ میزان با غیرت زیستن ؟ و …. و حسینی بودن ، تنها به گفتار نیست که اگر می خواهی حسینی شوی ، باید حرمت را بشناسی و اخلاص در ولایت را ، تولی و تبری را .
نگاه کن ، بصیرانه نگاه کن !اين قلب ، زمینی است که باروری اش با اشک آگاهی است و قلب تو زمانی جریحه دار می شود و چشمت به اشک می نشیند که در پی معرفت ، ولایت را یافته باشی و محبت و بیزاری از دشمن را ….
….و تو ای حسین ، ضیفک حیث کنتُ من البلاد؛ در هر سرزمین که باشم ، میهمان توام ! من این عبد به لکنت افتاده در فضای ذنوب ، آمده ام و به حریم عشقت پناه آورده ام که محتاج گردی از تربت قدمت هستم . به تو پناه آورده ام که مقلب القلوب و الابصار من باشی تا از کور دلی نجات یابم !

فاطمه ارجمندی(طلبه پایه اول)

دلنوشته: تیک ،تیک

نوشته شده توسطرحیمی 11ام دی, 1391

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تیک، تیک، تیک

چه باشتاب،این همه عجله برای چیست؟

دقایقی پر شتاب و پشت سرهم می گذرند!

یاد آن لحظاتی می افتم که آن جلیله با شکوه، عمه جانمان را می گویم،

به زمان التماس می کرد

مکن ای صبح طلوع

امشبو دلم خُوشهِ داداشَمو سیر می بینم

لحظه ها چه پر شتابِ مکن ای صبح طلوع

اینو که گفتم صدای دل شکسته ام بود.

آخه عمه جان سادات ،عمه ی ما هم هست. مگر نه اینکه جدّ بزرگوارشان فرمود:

« من و علی پداران این امت هستیم، أَنَا وَ عَلِیٌ‏ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ ».

پس چگونه به خود جرأت این را ندهم که شما را عمه جان خطاب نکنم!

بگذرم که سالیان درازی است که به زور خودمان را به شما چسبانده ایم!

آخر غیر شما ها کسی را نداریم!…..

                        و باز زمان یاد می افتد  چه به سرعت گذشت چهلمین روز از …

                               آری اربعین ارباب نزدیک می شود.

و چقدر سخت است کسی را که دوستش می داری و از فراقش می نالی ،

و هر روز و هر زمان و به هر سو که می نگری

 نگاهی ، آهی

سکوتی ، صدایی

گهواره کودک شیرخواری، یا قامت رشید دلاوری

گوشوار و خلخالی و یا شمشیر و نیزه ای

آبی

آتشی

.

.

.

نفسم به شماره افتاده و نگاهم خسته تر از زمان

 و دلم ریش تر از ریش

واین غم جانکاهی که کارونیان را می آزارد، رمق مرا هم گرفته و حتی توان اینکه قلمم را تکان بدهم ندارم.

آه ، …                که  دوست می دارم آنقدر فریاد بکشم.

                         که تمام استخوان هایم خرد شوند     و این دل گّر  گرفته ام خاموش.


اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ
                                  

دلنوشته: عمرم...!

نوشته شده توسطرحیمی 6ام دی, 1391

به نام هستی بخش مهربانی که همیشه و همه جا به یاد من است…

                                                                 و دردا که من از وی دورم..

 انگشتانم را روی صفحه کیبورد می برم و با ضرباتی که  از عمق پر تلاطم روحم برمی خیزد ضربه می زنم تا شاید عطش دلتنگیم را فریاد کنم.

نمی دانم از چه و از کجا بنویسم.

                                        از حس و حال عجیبی که مدت هاست امانم را بریده…

                                        یا از شور و شوقی که تاب از کفم ربوده است…

از کدامش!

از همه ی آن افکاری که مدتی است سرو کله اش پیدا شده و دست از سرم بر نمی دارد

                                        یا از خبری که رسول مهر برایم به ارمغان دارد:

إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ(العصر/3)

از همه ی دلتنگی هایی که گاه و بی گاه آسمان دلم را ابری می کند و ابر دیدگانم را بارانی…

یا بارقه ی امیدی که همیشه یأسم را در آخرین لحظه به عشق محبوبی ، از دریای پر تلاطم دنیا باز نجاتش می دهد.

حافظ از دست مده صحبت آن کشتی نوح

  ورنه این سیل حوادث بکند بنیادت

از اوراق دفتر روزگار که هر روز یکی پس از از دیگری ورق می خورند و بی اندکی درنگ،

                                                                                            لحظه های حسرتم را پر می کند.

یا حس وصالی که سال هاست درد جدایی گمشده ی کنعانی مان را به سمت روزنه امیدی نوید می دهد.

آه!… می نگارم و باز گم شده در خیالم ،نمیدانم به کدام سو در حرکتم.

وای بر من!

           که روزگار می گذرد و لحظه هایش بی آنکه توشه ای برگیرم ،


در این بازار پر سودا هستی ام را به ناچیزی می فروشم.

                                                         “يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ ” انگار همه اش برای من است.

            مواظب باش!

           دشمنت آشکاراست و کمر بر قتل تو بسته!

                                      در کمین توست…  بیدار باش.

ببین!

 آنجا که آفریدگار قسم یاد کند که همیشه در خسرانی،که انسانها همه در زيانند،

      باز تصورت این است که هر روز که بر عمرت می گذرد بر آن افزوده می گردد…

حاشا که چنین نیست ، که هر لحظه کزآن گذرد ، از عمر شریف…مان را می گوییم همچو یخی که در حال ذوب شدن است ما هم در حال آب شدنیم و تمام گشتن.

باز هم آه که آه در بساط هم ندارم

که در مقابل این هدر رفتن چه چیز بدست آورده ام ،جزء آه و آه.

یک شب به طاعت تو نیاورده ام به صبح

بیهوده رفت روز و شب و سال و ماه من

رقیه رحیمی

دلنوشته : دلتنگی هایم

نوشته شده توسطرحیمی 4ام دی, 1391

در سینه دلم گم شده تهمت به که بندم

     آهی می کشم و لبخندی می زنم ،با یک دنیا حسرت و امید و آرزو می گویم:

                                                                   غیر از تو در این خانه کسی راه ندارد…

     و این سفره ناگشوده دلم را که باز می کنم تنها و تنها شمایید که تکیه گاه همیشگی اش و تنها پناهگاه دغدغه های دلگیر و غم آلوده اش بوده و هستید.

     انگار آرامش و شکوه حس حضورتان این بغض گلوگیرم را که فشارش سکوتم را شکسته و چون باد بهاری که دل مرده زمین را دوباره زنده می کند، دل مردابیم را که در حال بلعیدنم است ،دوباره نجات داده و شکوفایش می کند.

      از سردرماندگی و بی اختیار به سمت نگاهتان خیره می شوم و لحظاتی را که مدام حس حضورتان را صلا می زند می کاوم و با شما می گویم:

     آقا جان !

چه کنم دیده و دل را که مدام      دل تو را می طلبد دیده تو را می جوید

متی ترانا و نراک  ای عزیز زهرا

     درمانده و مستأصل مثل چینی ترک خورده در انتظار آنم که دل شکسته ام را به نگاهی بند بزنید!

     آقا جان!

     فقط و فقط شمایید صاحب این دل…

    سکوت می کنم ، بعد از اندکی فکر می بینم که راست میگویم صاحب آن شمایید ولی با شرمساری بگویم آه! آن را به اندکی فروخته ام و …

دیگر نمی خواهم بنویسم و قلمم را زمین می گذارم،

                    اشک بر گونه هایم سُر میخورد و به چشمانم می خندد.

     و خنکی اش را به قلبم روانه می سازد

 دوباره شوق خیالی صدایم می کند و مرا به راهی بانگ میزند

            بلند شو

                         مردانه بایست

                                       دلت را به باد بسپار و برای رفتن چشم وا کن و برپیامش دل، می شنوی

تورا صدا می زند

                  درنگ جایز نیست

                                       بال بگشا، بال….

سرّ "ما رأیتُ الّا جمیلاً " در چیست؟

نوشته شده توسطرحیمی 2ام دی, 1391

می پرسند اگر واقعه ی کربلا چنان که در زیارت عاشورا آمده است بر زمین و آسمانها عظیم است ، پس چرا زینب (س) می گوید :"ما رَایتُ اِلا جمیلا” من چیزی جز زیبایی ندیدم ؟ ! !

انشراح قلب زینب (س) بود که کار او را یُسر کرد و جمیل دید . آری این بود و جز این نبود که او وزر را از شانه های خود کاسته بود و سبک بال شده بود و همانکه ذکر و یاد او سر مرفوع بالای نی بود و همانکه قرائت قرآن می کرد” و رَفعنا لَکَ ذِکرَک “همان که داغ برادر کمر او را شکسته بود و این رفعت ذکر او به خاطر شرح صدرش بود…

آری در کلمه ی شرح معنایی است به وسعت شرحه شرحه های گل سرخ و او عطر شکفتن و یُسر را در انتهای عُسر - یعنی شکافتن فرق شبیه ترین افراد به محمد (ص) - و بر روی ساقه نی معنا کرده است و  فرق شکافتن و شکفتن را در الف قامت یار معنا کرده بود و گل محمدی پدید آمده و ذبح عظیم خویش را به نام قلیل قربانی به روی شاخه ی خشکیده ی قابلیان زمان به پیشگاه خدا هدیه کرد ، تا غنچه ی دل دریایی ها با گل یاد این واقعه بشکافد و راه عبور را به قلب ها بگشاید و تنها آنان که این گل یاد را در سینه شکفته دارند عسر و یسر را در سینه ی خود به معیت رسانند و یکی کرده اند و تنها آنانند که بر پروردگارشان رغبت دارند.

اِنَ مَعَ العُسر یُسرا - فَاذِا فَرَغتَ فانصَب و الِی رَبِک فَرغَب

و در نهایت ادب کامل است آن که در فکر حضرت زینب (س) به ظهور رسیده است .

مطلب از :سارا کمانکش ( طلبه پایه اول)

http://wzus.ask.com/r?t=a&d=mys&s=ads&c=p&app=aoth&ti=1&ai=30751&l=dis&o=APN10267&sv=0a652948&ip=02b9d94c&cu.wz=0&u=http%3A%2F%2Fwww.aftabnews.ir%2Fimages%2Fdocs%2F000087%2Fn00087720-t.jpg

الهی

نوشته شده توسطرحیمی 26ام آبان, 1391

الهي! راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.

الهي! چگونه خاموش باشيم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گويم که خرد مدهوش و بي هوش است.

الهي! چون تو حاضري چه جويم و چون تو ناظري چه گويم.

الهي! آن خواهم که هيچ نخواهم.

الهي! چون در تو مي نگرم از آنچه که خوانده ام شرم دارم.

الهي! در ذات خودم متحيرم تا چه رسد در ذات تو.

الهي! هرچه بيشتر دانستم نادان تر شدم، بر نادانيم بيفزا.

الهي! کلمات و کلامت که اينقدر شيرين و دلنشين اند، خودت چوني؟

الهي! شکرت که دولت صبرم دادي تا به ملکت فقرم رساندي.

الهي! از شياطين جن بريدن دشوار نيست، با شياطين انس چه بايد کرد؟

الهي! به سوي تو آمدم. به حق خودت مرا به من برمگردان.