« شب پنجم محرم [۱۳۹۷-۱۴۴۰] هیأت رایة العباس علیه السلام بانوای حاج محمود کریمی۲۵ حدیث گوهربار درباره مقام کربلا و امام حسین علیه السلام »

اشعار شب هفتم ماه محرم

نوشته شده توسطرحیمی 25ام شهریور, 1397

 

شب هفتم ماه محرم اختصاص دارد به روضه حضرت علی اصغرعلیه السلام

 

وحید قاسمی

دل آقا اسیر زلفت بود
خنده ات باده ی حیاتش بود
نخ قنداقه ی مطهرتان
لنگر کشتی نجاتش بود
**
یل شش ماهه ای عجیب که نیست
نوه ی حیدری جگر داری
بی جهت حرمله سه شعبه نساخت
با عمو می پری جگر داری
**
گریه هایت برای آب نبود
پدرت را غریب می دیدی
تا که پلک تو را عطش می بست
خواب شیب الخضیب می دیدی
**
حنجرت را بهانه می دیدند
بغض شان جنگ با علی دارد
کوفه با دیدنت هراسان گفت :
چقدر کربلا علی دارد
**
خورجینی که در خیال خودش
سود خلخالها کلان تر بود
از هیاهوی نیزه ها فهمید
از پدر هم سرت گران تر بود
**
رفتی از نیزه سر در آوردی
بین سرها ، سری در آوردی
ناقه ی عمه را حجاب شدی
وقتی از سایه معجر آوردی

 

****

 علی عباسی

وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی که شکسته‌ست مصیبت کمرش را
پروانه به هم ریخته گهوارۀ خود را
تا باز کند از پر قنداق، پرش را
تلخ است پدر گریه کند، طفل بخندد
سخت است که پنهان بکند چشم ترش را
دور و برش آن‌قدر کسی نیست که باید
این طفل در آغوش بگیرد پدرش را
مادر نگران است، خدایا ! نکند تیر
نیت کند، از شیر بگیرد پسرش را
هم چشم به راه است که سیراب بیارند
هم دلهره دارد که مبادا خبرش را…
ای وای از آن تیر و کمانی که گرفته‌ست
این بار سپیدی گلویی نظرش را
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی که شکسته‌ست مصیبت کمرش را

***

هادی ملک پور

میان خطبه، میان بگو مگو انداخت
همان که ولوله در لشگر عدو انداخت
همان که خیره به دست حسین شد… آری
چرا نگاه به باریکی گلو انداخت؟
نشست و ..تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز روبه رو انداخت
امیدبود که رحمی کند ولی افسوس
میان این همه امید و آرزو انداخت
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچه او را ز رنگ و رو انداخت
تو تشنه بودی و بابا فقط به خاطر تو
به قوم سنگدل رو سیاه ، رو انداخت
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
و پشت خیمه  همین دفن کردنش بس بود
به نیش نیزه  کسی را به جستجو انداخت
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و دشمن تو خودش را از آبرو انداخت

***

حمیدرضا برقعی

بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را
من به مهمانی تان سوی شما آمده‌ام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده‌ام
ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟
باغ هامان همه دور از نفس پاییزند
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود
باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند
آیه‌ها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره آیینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده
بی‌گمان در صدف خالی‌شان درّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست
بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود
آی مردم پسر فاطمه یاری می‌خواست
فقط از آن همه یک پاسخ آری می‌خواست
چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر
در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست
آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد
با همان گریه خود غسل شهادت می کرد
گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد
گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد
عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه اهل حرم می دانند
بعد عباس دگر آب سراب است سراب..
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب…
مرغِ در بین قفس این در و آن در می‌زد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد
آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟
علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
می‌روی زیر عبای پدرت آهسته
پسرم می روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام
پسرم شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر می‌آید
کار از دست تو از حلق تو بر می‌آید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش حنجره‌ات را سپر بابا کن

****

حامد خاکی

یابن خیر النساء خداحافظ
در پناه خدا، خداحافظ
تو هنوزم مرا نبوسیدی
پدر تشنه ها خداحافظ
دست کم می شود مرا ببری
مرد بی انتها خداحافظ
خواهشی قبل بُردنم دارم
التماس دعا خداحافظ

بی قراری، قرار می خواهی
من نمردم، که یار می خواهی

پر پرواز و بال پروازی
انتهای زمان آغازی
چه کنم یار کوچکت باشم
چه کنم تا دلت شود راضی
اکبرت رفت با عمو چه شود
یک نگاهی به من بیندازی
هر چه باشم منم علی هستم
از چه با بی کسیت می سازی؟
یاد دارم مرا بغل کردی
گفتی ای یار آخرم نازی

سخنانت عجیب غوغا کرد
بند قنداقه ی مرا وا کرد

روی دستان باب من رفتم
با سرم باشتاب، من رفتم
خیمه پرسید بر نمی گردی؟
مگر اینکه به خواب، من رفتم
مشک سقاییِ عمویم کو ؟
تا کنم پُر ز آب، من رفتم
چه کنم واقعاً پدر تنهاست
عذر خواهم رباب، من رفتم
پشت سرهای ما چه می ریزی
اشک غم جای آب، من رفتم

گر چه بی شیر، زاده ی شیرم
می روم انتقام می گیرم

وقت آن شد خودی نشان بدهم
نا توانم تو را توان بدهم
در میان قنوت دستانت
چون علی اکبرت، اذان بدهم
دوست دارم کنار پیکر تو
با لبی خشک و تشنه جان بدهم
یا ز سر نیزه چون سرت با سر
به سر عمه سایبان بدهم
یا همین که رباب لا لا گفت
با سرم نیزه را تکان بدهم

تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبه اش پا شد

یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت
خنده را بی حیا، ز عمه گرفت
در هیاهوی دست و پا زدنم
بی سر و بی صدا ز عمه گرفت
تیر پایان به جمله داد و مرا
در هوا بی هوا ز عمه گرفت
تن من دست خاک، سر را هم
سر این نیزه ها ز عمه گرفت

اصغرت بال و پر در آورده
از سر نیزه سر در آورده

نیزه دارم همین که راه افتاد
موی من شانه شد به پنجه ی باد
مادرم مات خنده ام شده بود
از تماشام، گریه سر می داد
درِ دروازه را که رد کردیم
دور و اطراف شهر سنگ آباد
سنگشان بی هوا به سر می خورد
سرم از روی نیزه می افتاد
همسفرها به من نمی گویید
سنِّ شش ماهگی مبارک باد؟
سدّ برخورد سنگ و سر نشدم
بی بدن بودنم، اجازه نداد

حال که، تکلیف من مشخص شد
اصغر از محضرت مرخص شد

****

 حسن لطفی

اوّلین روز است که بی گهواره می گردی علی
یک شبه مادر برای خود شدی مردی علی
آخرین باری که بستم بند این قنداق را
بر دلم افتاد دیگر بر نمی گردی علی
خنده ات شرمنده می سازد پدر را گریه کن
بس کن این لبخند، اشکم را در آوردی علی
زانویت را جمع کردی بسکه پیچیدی ز تیر
دست ها را مست کردی بسکه پر دردی علی
باز کن از ساقه ی این تیر انگشتان خود
نیست همبازی تو بی چاره ام کردی علی
بی تعادل هستی و ماتم چگونه با سرت
حجم تیر حرمله را تاب آوردی علی
می زنی لبخند و پیدا می شود سرهای تیر
عاقبت دندان شیری هم در آوردی علی

***

یاسر مسافر

کاش این قبر تو گم باشد و پیدا نشود
اگرم شد سر نبش قبر بلوا نشود
از تو گهواره ای مانده ببرندش غارت
ولی ای کاش سر راس تو دعوا نشود
گفته بودم بنشینی به سر تیغ پسر
که به سرنیزه سر کوچک تو جا نشود
کاش با دیدن تو در همه ی راه علی
بیش از این قامت خم گشته ی من تا نشود ؟
من هنوز از نگه حرمله ها می ترسم
کاش دیگر کسی مشغول تماشا نشود
لب به گریه نکنی باز اگر می خواهی
بوسه ی چوب به لبهای تو پیدا نشود
گر چه خالیست علی جای تو در آغوشم
ولی بهتر که زآغوشه ی زهرا نشود
غارت اینجا نه فقط درهم و دینار و زر است
کاش این سوخته معجر زسرم وا نشود

***

 استادلطیفیان

لالا برای آنکه خواب ندارد چه فایده
ماندن برای آنکه تاب ندارد چه فایده
گیرم تو را حسین بگیرد ، بغل کند
وقتی دو قطره آب ندارد چه فایده
احساس مادری به همین شیر دادن است
آری ولی رباب ندارد چه فایده
انداختن حِرز ، اگر چه به گردنت
تا صورتت نقاب ندارد چه فایده
پرسش نکن سه شعبه برایم بزرگ بود
وقتی کسی جواب ندارد چه فایده
با چه سر تو را به نی بند میکنند
زلفی که پیچ و تاب ندارد چه فایده

****

 استادشفق

ای که گرفتی به دوش بار غم و بار عشق
باز بیا سر کنیم قصه ی گلزار عشق
قصه شنیدم که دوش تشنه لب گلفروش
برد گلی سبز پوش هدیه به بازار عشق
گل غم نا گفته داشت خاطر آشفته داشت
چشم بخون خفته داشت از غم سالار عشق
عشوه کنان ناز کرد، وا شدن آغاز کرد
خنده زد و باز کرد دیده به دیدار عشق
گر چه زمان دیر بود تشنه لب شیر بود
منتظر تیر بود یار وفادار عشق
باغ تب و تاب داشت گل طلب آب داشت
کی خبر از خواب داشت دیده ی بیدار عشق
عشق زمینگیر شد عرش سرازیر شد
گل هدف تیر شد ای عجب از کار عشق
آن گل مینو سرشت بر ورق سرنوشت
با خطی از خون نوشت معنی ایثار عشق
این گل باغ خداست از چمن کربلاست
خوابگه او کجاست سینه ی اسرار عشق
آه که با پشت خم، پشت خیامت برم
نغمه سراید به غم قافله سالار عشق
تازه گل پرپرم من ز تو عاشق ترم
اصغرم ای اصغرم ای گل گلزار عشق
غنچه ی آغوش من، زینت خاموش من
یار کفن پوش من یار من و یار عشق
دشت پر از های و هوست مشتری عشق اوست
ای شده قربان دوست اوست خریدار عشق
خیمه به کویم زدی خنده به رویم زدی
می ز سبویم زدی بر سر بازار عشق
کودک من لای لای از غم تو وای وای
گریه کند های های چشم عزادار عشق
با تو «شفق» پر گرفت عشق در او در گرفت
تا نفسی بر گرفت پرده ز اسرار عشق

****

شاعرناشناس

ایکه خونت ریخت روی دست من دشمن علی
نیست دیگر در تنم یارای ره رفتن علی
قحطی آب و شرار آفتاب و حرمله
دست داده دست هم گیرد ترا از من علی
می چکد از بند قنداق تو خون حنجرت
همره اشک من غمدیده بر دامن علی
روی دستم دست و پا کمتر بزن ای اصغرم
چون ندارم طاقت دیدار جان کندن علی
گریه های دیشبت یادم نرفته پس چرا
می کنی شرمنده ام ای گل ز خندیدن علی
می روم گاهی بسوی خیمه گاهی قتلگاه
دیگر از خجلت ندارم روی بر گشتن علی

****

ای اختر مدینه و سرباز آخرم
جان می دهی ز تیر سه شعبه برابرم
تا پر نشسته تیر عدو در گلوی تو
از حنجرت چگونه برونش در آورم
تیری که حرمله زده بر حلق خشک تو
ای کاش می نشست علی جان به حنجرم
لب تشنه پر زدی ز کنارم علی، ولی
سیراب می شوی به سر دست مادرم
با آن لبی که غرقه به خون شد به من مخند
کم خنده کن علی به من و دیده ترم
شرمم بود که بی تو سوی خیمه رو کنم
این جسم بی سرت ز چه رو تا حرم برم
آبت نداده ام ، بخدا آب می شود
آگه شود ز غصه مرگت چو خواهرم

****

نبوس این قدر بابا آخر این لعل لبانم را
که با لبهای سوزانت بسوزانی زبانم را
ز فرط ضعف ای مه صورتت را تیره می بینم
توان ده با نگاهت جسم و جان ناتوانم را
چه می شد ای پدر یک لحظه از من دور می گشتی
نبینی تا زبان گرداندن دور دهانم را
ز اشکت آبیاری می کنی این غنچه را اما
نمی خواهم ببینم گریه های باغبانم را
سخن سر بسته می گویم مکش پیکان ز حلقومم
که تیر حرمله سوزانده مغز استخوانم را
چو دیدم تیر می آید گلویم را سپر کردم
بپرس از تیر او خود می دهم شرح بیانم را
به هرلبخند خونم از دهان بر شانه ات ریزد
چو رفتم از کفت دیدی به پیراهن نشانم را
ز تو ممنونم ای تیر سه شعبه ساکتم کردی
که دیگر نشنود در خیمه ها مادر فغانم را

****

 استادحبیب الله چایچیان

لاله ی خونین رخ این آتشین صحرا منم
غنچه ی عطشان که سوزد بر لب دریا منم
می برد همراه قرآن سوی میدانم پدر
چون که عترت را به قرآن مختصر معنا منم
اشک ریزد مادرم از دیدن لبخند من
غنچه ی خندان که شد پرپر در این صحرا منم
من که یارب می شدم سیراب از یک جرعه آب
کشته ی لب تشنه ی بی شیر عاشورا منم
آنکه در دست پدر جان داده در میدان جنگ
پیش چشم مادر غمدیده اش تنها منم
ختم شد با نام من طومار اصحاب حسین
چون به اسناد شهادت آخرین امضا منم
کس نکُشته کودک ششماهه ی مظلوم را
در شهادت یادگار محسن زهرا منم
قلب ثار ا… منم ز آن قبر من شد سینه اش
آنکه دارد مدفنی والاتر از والا منم
هر کسی گرید «حسانا» از غم امروز من
خود رهایی بخش او از آتش فردا منم

****

استادشفق

باغ می سوزد در آتش ای دریغا آب نیست
فصل بی تابی است اینجا غنچه ها را تاب نیست
یک نیستان ناله می جوشد از این دشت بلا
یک چمن گل می رود از دست، اما آب نیست
بانگ هل من ناصر من بی جواب است ای دریغ
در طواف خیمه ها لبیکی از اصحاب نیست
در حریم عشق تنها مانده یک ششماهه گل
کز شرار تشنه کامی خرّم و شاداب نیست
ای همای آسمان پرواز من با من بیا
جز تو دیگر تشنه ی وصلی در این محراب نیست
گز کسی بر رویت ای گل شبنم آبی نزد
دیده بگشا گوهر اشک آنقدر نایاب نیست
گاه احرام آمد و نزدیک شد میقات وصل
غنچه ی نشکفته ام برخیز وقت خواب نیست
می برم شاید بسوزد بر تو قلب آفتاب
گر چه می بینم به رویت رنگ چون مهتاب نیست
می کنند آهسته نجوا برگ ها در گوش هم
ای گل زهرا گلوی نازکت را تاب نیست
ظلم این نامحرمان ما را از او محروم ساخت
ور نه بی مهر و وفایی در مرام آب نیست

وارث


فرم در حال بارگذاری ...