« مداحی های شب تاسوعا حسینی با نوای مداحان مشهور + فیلمدر «روز هشتم» محرم بر امام حسین (علیه السلام) چه گذشت؟ »

اشعار هشتم ماه محرم الحرام /ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

نوشته شده توسطرحیمی 19ام مهر, 1395

 

 

 

 

 

 

 

اشعار مدح و مراثی روز هشتم محرم الحرام در رثای حضرت علی اکبر علیه السلام


واقعه عاشورا در رثای شهدای 72گانه آن همواره جایگاه ویژه ای در دیوان شاعران فارسی زبان داشته و در این میان شاعران کشورمان جایگاه ویژه‌ای را به خود اختصاص داده‌اند.در اینجا مجموعه اشعاری را می‌خوانیم که به مناسبت فرارسیدن هشتمین روز ماه محرم و شهادت حضرت علی اکبر(ع)سروده شده‌اند.

 

…ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
 
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
 
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
 
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
 
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
 
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
 
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
 
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کـون و مکان می چرخید
 
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
 
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله

 
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
 
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
 
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
 
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
 
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
 
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
 
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
 
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
 
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
 
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا
 
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
 
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
 
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
 
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
 
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
 
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
 
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
 
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم…
 

سید حمید رضا برقعی

 
 
تو که از روز ولادت دل بابا بردی
دل اهل حرم و حضرت مولا بردی
تا علی گفت بگوش تو اذان شیر شدی
دم تکبیر شدی و دم شمشیر شدی
تا نظر کرد به رخسار تو گفتا حیدر
چون علی اکبر ما دهر نزاید دیگر
روز میلاد تو بابا چه خوش احوالی بود
حیف جای نبی و مادر من خالی بود
جای لالایی خواب تو عزیز دل من
صد و ده مرتبه یا فاطمه می گفت حسن
عمّه را بوی خوش فاطمه از بوی تو بود
پنجه ی امّ بنین شانه ی گیسوی تو بود
هر زمان تشنه شدی دست علم جام تو بود
تا دم پخته شدن خشت فلک خام تو بود
تا در آغوش بزرگان حرم مرد شدی
کیسه بر دوش علی اصغر شب گرد شدی
به جلال و به جمال احمد و زهرا بودی
گل لیلا همه مجنون و تو لیلا بودی
تو گلاب همه گلهای پیمبر بودی
الحق از روز ازل هم علی اکبر بودی
آسمانی است اگر بر سر جنّات و نهر
من و عباس مه و مهر و تویی نجم سحر
جای من کار حرم یکسره در دست تو بود
میمنه دست عمو میسره در دست تو بود
تا تو را تشنه به آغوش شهادت دادم
یاد انگور طلب کردن تو افتادم
تو که دیدی پدر آن روز دمی دست گشود
بین فردوس وَ من فاصله یک دست نبود
شد ستون های حریم نبوی خاک جنان
دست بردم به دل شاخه ای از تاک جنان
خوشه ای چیدم و دادم به تو ای شور بهشت
شهد شد از نمک لعل تو انگور بهشت
حال امروز که عطشان ز حرم می رفتی
بار آخر که خرامان ز برم می رفتی
از پس اشک پدر محو تماشای تو شد
و حیا مانع بوسیدن لب های تو شد
خیمه ها مکّه و من کعبه و چشمم زمزم
با صدای عرفاتیت حرم ریخت به هم
من به دنبال صدای تو رسیدم به برت
چشم بگشا و ببین حال خراب پدرت
رخ زیبات پر از خاک و لبانت پر خون
بدن پاک تو صد چاک و دهانت پر خون
تا سراسیمه کنار تو رسیدم پسرم
لخته ی خون ز دهان تو کشیدم پسرم
تو که با پهلوی زخمیت چو مادر شده ای
با شکاف سر خود حیدر دیگر شده ای
ای اذان گوی حرم وقت نماز است بمان
به من و بی کسی عمه ی خود روضه بخوان
عمه در راه بیا تا نرسیده به برم
مددی کن که تنت را ببرم تا به حرم
محمود کریمی
 
خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شود
جایی برای بوسه که پیدا نمی شود
 
لب را به هم بزن و نفس زن که هیچ چیز
شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود
این پیرمرد بی تو زمین گیر می شود
بی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود
 
هر عضو را که دیده ام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود
 
خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از این جا نمی شود
 
ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره ام
گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود
 
باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود
 
حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
اشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود
حسن لطفی
 
 
ای تجلی صفات همه ی برترها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم! می روی اما پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سرها
سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
زودتر از همه ی آماده شدی،یعنی که:
“آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجرها”
چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگرها
با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها
علی اکبر لطیفیان
 
ولدي
 
پدر از خيمه ها نظر ميكرد
زير ِ لبها پسر پسر ميكرد
پيش ِ چشم ِ پدر علي اكبر
آتش ِ شوق شعله ور ميكرد
***
قلبِ ميدان پُر از تلاطم شد
علي آمد به رزمگاهِ حُنين
شده احيا نبرد حيدر باز
هنر ِ رزم ِ بچه شير ِ حسين
***
رجزي خواند و دشت ساكت شد
با نگاهش شكست هيمنه را
يا علي و گفت و زد به ميسره و
مثل تيري شكافت ميمنه را
***
عطش آنقدر جان گرفت از او
كه نميديد هيچ جز از دود
واي دلشوره بر حسين افتاد
ديد او محشري غبار آلود
***
علي اكبر ز راه مي آمد
دستهايش به گردن مركب
خون فرقش ز خوود جاري شد
بسته شد راهِ ديدن مركب
***
يكي آمد لجام اسبش را
برگرفت و سوي خصم كشيد
گفت ديگر توان ندارد، حال
همه ضربه هايِ خود بزنيد
***
در بر چشمهايِ او كم كم
بدني پاره پاره پيدا شد
به خدا كشته شد حسين آن دم
كه علي اكبر ارباً اربا شد
***
رويِ خاكيّ و آرزو كردم
كاش جايِ تو من چنين بودم
تن من كاش غرق خون ميشد
جايِ تو نقش بر زمين بودم
***
كاش ميشد دوباره در كامم
به دو بوسه شبيه قند شوي
احترامت كنم به يك لبخند
احترامم كني بلند شوي
***
همه ي سعي خويش را كردم
بردن پيكر تو ناشدني ست
از تن ِ پاره پاره يِ تو مگر
حلقه هاي زره جدا شدني ست!!!
***
هاشميون، بعيد ميدانم
بالِ من سمت آسمان بپرد
خواهرم را خودم ميارمش و
پسرم را كسي فقط ببرد
***
غيرتي، عمه از حرم آمد
چشم لشگر به عمّه ات افتاد
هلهله ميكند سپاه يزيد
آبروي مرا مده بر باد
(مسعود اصلاني)
 
ز دستم‌ مي‌ روي‌ اما صدايم‌ در نمي‌آيد
دلم‌ ميسوزد و كاري‌ ز دستم‌ بر نمي‌آيد
سرم‌ را مي‌گذارم‌ رويِ‌ كِتف‌ِ خواهرم‌ زينب‌
الا اي‌ محرم‌ دردم‌ چرا اكبر نمي‌آيد
اگر زينب‌ نمي‌آمد گريبان‌ پاره‌ مي‌كردم‌
تحمل‌ مي‌رود اما شب‌ غم‌ سر نمي‌آيد
اذان‌ گوي‌ دل‌ بابا، اذاني‌ ميهمانم‌ كن‌
اگر چه‌ از گلوي‌ تو صدائي‌ در نمي‌آيد
الا اي‌ سرو بي‌ همتا، عصاي‌ِ پيريِ‌ بابا
به والله‌ سرم‌ ديگر از اين‌ بدتر نمي‌آيد
تمام سعي خود را ميكنم اما نميدانم
چرا اين تيرها از پيكر تو در نمي آيد
حسن لطفی
 
گلی که در چمن حُسن امتحان می داد
خبر ز رویش گل های ارغوان می داد
تجلیات نبی را به چهره اش دیدند
فروغ و جلوه ز نورش به کهکشان می داد
کلام وحی به روی لبش چو گل می کرد
ملاحت سخنش جلوه بر بیان می داد
در آبشار صدایش نسیم زمزمه بود
صدای او به دل ناتوان، توان می داد
جوانیش به جوانان حدیث عشق آموخت
مرام او ره توحید را نشان می داد
به نغمۀ “او لسنا علی الحق” از لب خود
به باغ صدق و صفا رنگ جاودان می داد
به دشت کرب وبلا تا گذاشت پا این گل
تمام دشت بلا نکهت جنان می داد
دوباره روح دگر بر نماز و دین بخشید
به صبحگاه شهادت چو او اذان می داد
میان عرصۀ عشق و شرف چنان کوشید
که درس غیرت و مردی به عاشقان می داد
صدای یا ابتای گل بهشت حسین
خبر ز فاجعۀ غم به باغبان می داد
طنین گرم وداعش شرر به دل می زد
صدا و نغمۀ او عرش را تکان می داد
گلی که جای لبان حسین بر لب داشت
فتاده بود به روی زمین و جان می داد
زمان دوباره بهم ریخت چون حسین آمد
زمین عنان دلش را به آسمان می داد
کنار آن گل صد برگ پرپر افتاده
مگر که اشک به چشمان او امان می داد
جمال حق به جمال پسر چو رخ بنهاد
هماره بوسه بر آن لعل خونفشان می داد
اگر که زینب او از حرم نیامده بود
گمان کنم که «وفائی» حسین جان می داد
محمد رسولی
 
علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان، آفتاب را گم کرد
آن چنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد
خواست تا خیمه پَر کشد اما
شیر زخمی عُقاب را گم کرد
پدر آمد به یاری اش برود
من بمیرم ، رکاب را گم کرد
پسر بوتراب ، بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد
جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد
علی اکبر لطیفیان
 
در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد
نفسش ارثیه ی فاطمه امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد
سنگها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه ی بال و پرم را می برد
یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد
سر آن نیزه که از پهلوی او بیرون زد
تا دل کینه ی لشگر پسرم را می برد
تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه ای از قطعات جگرم را می برد
چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا
باد می آمد و عطر ثمرم را می برد
علیرضا لک
 
جاری عبور كردی و نم نم شدی علی
از خاك می خروشی و زمزم شدی علی
چه مادرانه دور تو می گشت خواهرم
با دست های عمه مُعَمَم شدی علی
بعدش دوباره مثل همان سالهای قبل
آیینه ي رسول مُكَرَم شدی علی
پیغمبرانه رفتی و زیر نزول تیغ
مثل شروع سوره ي مریم شدی علی
تا از میان معركه پیدا كنم تو را
گیسو به باد دادی و پرچم شدی علی
معراج ذوالفقاری و پهلو شكافدار
زهرا،نبی،علی؛همه با هم شدی علی
زخمی، شكسته ،خورد شده ،ذره ذره ،ریز ريز
یكجا تمام آنچه كه گفتم شدی علی
من از تنت هر آنچه كه شد جمع كرده ام
ای وای بر دلم! چقدر كم شدی علی
فیاض هوشیار پارسیان
بر زانو آمده پسرش را صدا كند
شاید جراحت جگرش را دوا كند
گر چه جگر نداشت نگاهش كند ولی
بالین او نشسته پسر را صدا كند
لكنت گرفته پیر جوان مُرده حق بده
سخت است واژۀ پسرم را ادا كند
آمد به پا بلند شود، خورد بر زمین
مجبور شد كه خواهر خود را صدا كند
كارش به التماس كشیده ولی چه سود
باید حسین چند عبا دست و پا كند
مثل انارِ دانه شده ریخت بر زمین
وقتی ز خاك خواست تنش را جدا كند
تا خیمه گاه جمع جوانان به خط شدند
شاید كه تكه تكه تنش جا به جا كند
تا دید خواهر آمده شد غصه اش دو تا
حالا عزا گرفته چه سازد چه ها كند
كم نیست چشم خیره سر و شوم و بد نظر
ای كاش می شد این همه لشگر حیا كند
می كوشد از میانِ تبرها و دشنه ها
حتی ز رویِ تیغ، علی را سوا كند
درگیر بود ساقۀ نیزه به سینه اش
راهی نبود تا گرۀ بسته وا كند
كتفش ز جایِ ضربِ تبر باز مانده است
هر ضربه آمده كه یكی را دو تا كند
بدجور دوخته اند سرش را به رویِ خاك
باید شروع به كَندن سر نیزه ها كند
مانند خاك روی زمین پخش شد تنش
طوری زدند آرزوی بوریا كند
سید محمد جوادی

پا بر زمين نكش، جگرم تير مي كشد
اي نور ديده، پلك ترم تير مي كشد
گفتم عصاي پيري من مي شوي، نشد
ياري رسان مرا، كمرم تير مي كشد
اي ميوه ي دلم چقدر آه مي كشي!
اين سينه از غمت پسرم، تير مي كشد
با خود نگفتي آخر از اين دست وپا زدن
قلب شكسته ي پدرم تير مي كشد!؟
پهلوي تو چه زود مرا تا مدينه برد
زخمي كبود در نظرم تير مي كشد
من خيزران نخورده لبم درد مي كند
از بس دهان نوحه گرم تير مي كشد
اي پاره ي تنم چقدر پاره پاره اي
با ديدنت علي جگرم تير مي كشد
مصطفی متولی
 
 
ای سرو قطعه قطعۀ در خون کشیده ام
 
ای دیده بسته از نگه، ای نور دیده ام
 
داغت نشست تا به دلم ای همای جان
 
آتش گرفت لانۀ مرغ پریده ام
 
صد بار جان رسیده به هر گام بر لبم
 
تا در کنار پیکر پاکت رسیده ام
 
چون بر گ نسترن جگرم پاره پاره شد
 
تا گشت نقش خاک زمین یاس چیده ام
 
قوّت ز هر دو زانو و نورم ز دیده رفت
 
ز آن دم که بانگ یا ابتایت شنیده ام
 
تنها نه در کنار بدن بلکه نوک نی
 
گرید به زخم های تو رأس بریده ام
 
بعد از تو می دهند گواهی به مرگ من
 
رنگ پریدۀ من و قدّ خمیده ام
 
ای اهل کوفه هلهله از چیست اینهمه
 
ساکت شوید من پدری داغدیده ام
 
خلوت کنید معرکۀ جنگ را که من
 
گریم بلند بر گل در خون طپیده ام
 
هر کس که داغ دید گریبان درد ز هم
 
من در غم تو دامن دل را دریده ام
 
“میثم” کشد به شعله جهان وجود را
 
از آتشی که در دل او آفریده ام
 
غلامرضا سازگار


فرم در حال بارگذاری ...