« زنانی که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به حال آنها گریست.عاشق شدن در این مکان الزامی است. »

داستان، مؤذن و گناه چشم چرانی

نوشته شده توسطرحیمی 13ام خرداد, 1395

پرسيدند:

چشم آدم گنهکار ميتونه امام زمان رو ببينه؟!

گفت:

شمرهم امام زمانشو ديد !!!

اما نشناخت.



مرد زاهد، چشمان پاک

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی،
من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟
چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

>

جوانی که با چشم پاک صاحب برترین ها شد.

موسی علیه السلام جوانی پرانرژی و پرتوان، پس از درگیری با فرعونیان، از مصر به سوی مدائن هجرت کرد. نزدیک مدائن – همان شهری که شعیب پیامبر علیه السلام در آن می زیست- به جایی رسید که چوپانان برای گوسفندان خویش از آن آب برمی گرفتند. ناگهان دختران جوانی را دید که در کناری ایستاده اند و گوسفندانشان را حفاظت می کنند. از آنان پرسید چه می کنید؟ گفتند: منتظریم تا مردان از این چاه برای گوسفندان آب بیرون آورند و بعد که خلوت شد ما برای گوسفندان خویش آب جستجو می کنیم. موسی علیه السلام آن جوان باغیرت و پرهمّت برای گوسفندان آنان از چاه آب کشید و آن حیوان ها سیراب شدند و دختران جوان هم به سوی خانه خویش رفتند. هنگامی که آن دو دختر جوان پیش پدر پیر خود رفتند با یادآوری جریان آب رسانی آن جوان به گوسفندان خویش، از جوانمردی و مردانگی او سخن به میان آوردند. شعیب یکی از آنان را فرستاد که آن جوان را به خانه دعوت کند. آن دختر پیش پدر این پیشنهاد را داد که:

یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الاْءَمِینُ؛

ای پدر! این جوان را به کار گیر زیرا او هم توانا وهم امین است.

شعیب پیامبر علیه السلام پرسید: به توانایی او از جریان برداشتن سنگ سنگین و سخت پی بردی اما امانت او را از کجا شناختی؟

گفت: هنگامی که من را فرستادی تا او را به خانه خویش دعوت کنم، چون موسی راه را نمی شناخت من جلو افتادم تا او راه را گم نکند، او به من گفت: تو به دنبال من حرکت کن، هرکجا که به بیراهه رفتم مرا آگاه کن، چون ما کسانی هستیم که به دنبال زنان چشم نمی دوزیم و پشت سر آنان حرکت نمی کنیم! من از این رفتار او فهمیدم که جوانی پاکدامن و عفیف و امین است.

نتیجه چشم پاکی موسی علیه السلام آن شد که در نزد شعیب علیه السلام منزلت یافت، با دختر شعیب علیه السلام ازدواج کرد و پس از آن نیز به مقام رسالت و نبوّت رسید.

مؤذن و گناه چشم چرانی

مؤذنى پس از این که چهل سال براى مسلمانان اذان گفت ، روزى براى گفتن اذان بالاى مناره رفت و پس از اتمام اذان نگاهى به خانه هاى اطراف مسجد انداخت . چشمش به دخترى که در یکى از خانه هاى اطراف مشغول شستن سر و صورت خود بود افتاد. با ادامه نگاههاى شهوت زاى خود به تدریج به دختر دل بست و همچنان تا وقتى دختر در حیات خانه بود با نگاه او را تعقیب کرد و چون دختر به اطاق رفت او نیز از مأذنه پایین آمد و به جاى این که مانند همیشه براى نماز به مسجد برود، چنان اسیر شهوت خود شده بود که به در خانه آن دختر آمد و در زد.
پدر دختر به در خانه آمد و چشمش به مؤذن مسجد افتاد ، با کمال تعجب پرسید: چه کار دارید؟

مؤذن گفت : به خواستگارى دختر شما آمده ام . صاحب خانه که از این پیشنهاد غرق در حیرت گشته بود، فکرى کرد و گفت : ما مسلمان نیستیم و مذهب ما زرتشتى است و بنابر آیین خود نمى توانیم به مسلمان دختر بدهیم و هر که بخواهد با ما وصلت کند باید به دین ما در آید .

مؤذن گفت : حاضرم به دین شما در آیم . پدر دختر نیز که به دنبال همین فرصت مى گشت تا بدین وسیله یک نفر را از دین اسلام خارج کرده و به دین خود درآورد؛ گفت: ما حاضریم در این صورت دختر به شما بدهیم.

پس از مذاکره و قرارداد ، وقتى براى انجام این کار تعیین کردند و مؤذن به خانه برگشت و در وقت موعود به منزل آنها رفت و مراسم ورود این آقاى مؤذن مسلمان ، به دین جدید انجام شد و سپس مراسم مقدماتى ازدواج نیز صورت گرفت . حجله عروسى را در طبقه فوقانى ترتیب دادند و آقاى داماد سر از پا نشناخته به طرف پله ها راه افتاد و با عجله بالا مى رفت. همین که به پله آ خر رسید، پایش لغزید و از همانجا به درون حیات پرت شد و در دم جان سپرد و به کام دل نرسیده، به حال کفر از این جهان چشم بربست.


منبع:
کتاب کیفرگناه، ج ۲، ص ۲۲۵

 

 


فرم در حال بارگذاری ...