« مرثیه و مداحی های شهادت امام جعفر صادق علیه السلامعذر دیگران را بپذیریم »

سکه‌ها در آتش

نوشته شده توسطرحیمی 15ام تیر, 1397

 

جلو رفتم و آرام به شانه‌ي مصادف زدم و پرسيدم: «مصادف آن‌ها را مي‌بيني؟» و با انگشت به رو‌به‌رو اشاره کردم. مصادف جهت انگشت‌هايم را گرفت و به روبه‌رو خيره شد و آرام گفت: «چند اسب‌سوارند.» و ادامه داد: «و شايد چند شترسوار.» هنوز سرم را به نشانه‌ي تأييد تکان نداده بودم که هيجان‌زده گفت: «يک کاوران‌اند اسحاق، يک کاروان تجاري!»

به سياهي‌هايي که هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شدند نگاه کردم. از اين فاصله مي‌شد تعداد شترها را تشخيص داد. با تعجب به مصادف نگاه کردم. گفت: «از مصر مي‌آيند. شايد بتوانند از اوضاع بازار مصر خبري بدهند.»

هوا تاريک شده بود که دو کاروان به هم رسيدند و توقف کردند. همراه چند نفر از اهالي کاروان به سمت مرد ميان‌سالي که تيرگي چهره‌اش در تاريکي هوا به سياهي مي‌زد، رفتم. مرد جلوتر از بقيه ايستاده بود. خطوط چهره‌اش از پختگي‌اش خبر مي‌داد و احتمالاً رئيس کاروان بود.

مصادف جلوتر از بقيه رفت و سلام کرد:

- سلام برادران، خسته نباشيد. از مصر مي‌آييد؟

- سلام برادر، بله از مصر مي‌آييم. يک روز است در راهيم. شما تاجر هستيد؟

- بله، از حجاز مي‌آييم، از مدينه. از بازار مصر خبر داري؟ وضع خريد و فروش آن‌جا چطور است؟

- شلوغ است و پررونق. از همه‌جا براي تجارت مي‌آيند، ولي برخي اجناس کمياب شده و قيمت زيادي دارد. مردم هم سخت به آن‌ها احتياج دارند…

آتش از لابه‌لاي خارها زبانه مي‌کشيد و بالا مي‌آمد. شعله‌هاي سرخ و زرد و آتش در تاريکي شب مي‌درخشيد و با نسيم ملايمي که مي‌وزيد به اين سو و آن سو خم مي‌شد.



- چه شده اسحاق، در فکري؟

سرم را به طرف مصادف چرخاندم و دوباره به شعله‌هاي آتش خيره شدم.

- در فکرِ…، کار درستي نيست مصادف. با اين کار تو مخالفم.

- فکر نمي‌کنم اشتباهي باشد. خريد و فروش است. ما هم فروشنده‌ايم و قيمت اجناس در اختيار ماست.

به چشم‌هايش خيره شدم و گفتم:

- مصادف طمع نکن. خوش‌حال باش که باري که بر شترها حمل مي‌کنيم، احتياج مردم آن‌جا را برطرف مي‌کند. فراموش نکن که تو از جانب امام مسؤوليت داري.

مصادف سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد. اهالي کاروان هرکدام گوشه‌اي در خواب و يا در کنار هم در حال صحبت بودند. در نزديکي ما چند نفر دور آتشي نشسته بودند. مصادف به آن‌ها خيره شد و گفت:

«ما همه تصميم داريم بارها‌ي‌مان را به دو برابر بفروشيم و تا آن‌جا که من مي‌دانم کار پُرمنفعت و پُرسودي است. دليلي براي مخالفت تو نمي‌بينم.» و از کنار آتش بلند شد و به طرف آن‌ها رفت…

سر و صداي خريدارها و فروشنده‌ها در بازار پيچيده بود. مصادف دهانه‌ي شتر را گرفت و جلو رفت. اطراف را نگاه کرد. گوشه‌ي خلوتي از بازار توجهش را جلب کرد و شتر را به آن سمت برد. به دنبال او شترهاي ديگر را به آن سمت بازار حرکت دادم. مصادف ايستاد و نگاهي به اطراف کرد و گفت: «جاي مناسبي است. بارها را خالي مي‌کنيم و مي‌فروشيم.» سرم را به نشانه‌ي رضايت تکان دادم و به طرف يکي از شترها رفتم. بايد شترها را مي‌خوابانديم و بارشان را خالي مي‌کرديم.

آخرين شتري را که روي زمين خواباندم متوجه پيرمردي شدم که به طرفم مي‌آمد. پيرمرد خميده و عصازنان جلو آمد. به بارها اشاره کرد و پرسيد:

- اين‌ها را از کجا آورده‌اي؟

- از مدينه پدرجان.

- چند مي‌فروشي؟

- يک دينار.

پيرمرد جلوتر آمد.

صداي مردي که در حال صحبت با مصادف بود توجهم را جلب کرد. مرد دو سکه به مصادف داد و رفت. جلو رفتم و پرسيدم: «دو برابر فروختي؟» مصادف سکه‌‌ها را درون کيسه ريخت و گفت: «بله.» گفتم: «قيمت چيزي که تو مي‌‌فروشي يک دينار است نه دو دينار.»

- هر وقت ديگر بود، يک دينار مي‌فروختم؛ ولي حالا که کالاي ما کمياب شده، دو دينار قيمت دارد.

- اما درست نيست مصادف.

- من با همه‌ي کاروان هم‌قسم شده‌ايم که دو برابر بفروشيم. تو هم بايد دو برابر بفروشي…

ضربه‌ي آرامي به پهلوي اسب زدم و جلوتر رفتم. مصادف سرش را چرخاند، لبخندي زد و گفت: «خوش‌حالم که به مدينه برمي‌گرديم. منتظرم تا امام را زودتر ببينم.»

- من هم خوش‌حالم. راه زيادي نمانده. به زودي امام را خواهيم ديد.

- و من دو برابر سود را به امام خواهم داد.

سري تکان دادم. نمي‌دانستم امام چه واکنشي نشان خواهند داد…

درِ خانه‌ باز بود. کفش‌هاي توي ايوان نشان مي‌داد که امام مهمان دارند. غلامي گوشه‌اي از حياط مشغول کشيدن آب از چاه بود. با نگاهش به ما اجازه‌ي ورود داد. مصادف داخل شد و از پله‌ها بالا رفت. به دنبالش داخل اتاق شدم. سلام کرديم و نشستيم.

امام احوال ما را جويا شدند و از چگونگي سفر پرسيدند. گفتم: «خدا را شکر، سفر خوبي بود!» مصادف بلند شد و روبه‌روي امام نشست. دو کيسه را از داخل لباسش درآورد و روبه‌روي امام گذاشت. امام جعفر صادق(ع) پرسيدند: «اين دو کيسه چيست؟»

- يکي سرمايه‌اي است که شما به من داديد تا با آن تجارت کنم و ديگري سودي است که از فروش کالاهايي که با سرمايه‌ي شما خريده بودم، به دست آوردم.»

نگاه امام پرسش‌گر شد. مصادف لبخندي زد و ادامه داد:

- نزديک مصر بوديم که به کاروان کوچکي برخورديم. گفتند بار ما در مصر کمياب است. ما با اهالي کاروان تصميم گرفتيم اجناس‌مان را به دو برابر بفروشيم. وقتي به مصر رسيديم متوجه شديم حرف آن‌ها درست بوده و مردم به شدت به کالاي ما نياز داشتند. ما هم آن‌ها را به دو برابر قيمت فروختيم و اين کيسه سودي است که به دست آورديم.

ناگهان چهره‌ي امام درهم رفت. آثار خشم و ناراحتي در چهره‌ي امام پيدا شد. امام يکي از کيسه‌ها را جلو کشيد و فرمود: «اين پولي است که به تو سپرده بودم. به آن کيسه احتياجي ندارم. بدان که جنگيدن با شمشير از کسب حلال آسان‌تر است.»

لبخند بر لب‌هاي مصادف خشکيد. به کيسه‌اي که روي زمين مانده بود نگاه کردم. انگار شعله‌هاي آتش بود که از لابه‌لاي سکه‌ها زبانه مي‌کشيد.?

بحارالانوار، ج 47، ص 59.

مجله سلام بچه ها مردادماه سال 1391 شماره 269
نویسنده : حورا احتشامی


فرم در حال بارگذاری ...