« ارزش معامله با خداهشدار!!! »

صبر زینبی

نوشته شده توسطرحیمی 5ام مرداد, 1394

 

و در این نزدیکی سیدی هست که دلی خون دارد؟
……


با شور تمام لباس هایش را تنش کرد،برایش فالله خیر حافظا خواندم
با هر ذکر یا حسین روی لب هایش می دانستم که آتش می گرفت …

قلبش می سوخت..ذهنش می سوخت…
حالات درونی اش را احساس می کردم
می دانستم که در پشت در صاحب امرمان منتظرش مانده
یا علی بلندی گفت،قدمی برداشت و از مسجد خارج شد..
با رفتنش،نگرانی تمام وجودم را در بر گرفت..
مثل هر روز می دانستم که تا به هدفش برسد، طاقتم تمام می شود و آخر با بچه ها تنها می شوم ..

هر چه هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ می خواندم،فکر به نبودش،فکر تنهاییم،فکر خانه ی بدون او…

باز ذهنم را مشغول کرده بود.

هدفش شهادت حسینی بود..اما من چی؟…

بدون توجه به من..من که صبر زینبی نداشتم

چادرم را بر سر کردم،سر بر سجده گذاشتم و دعا کردم که مثل عباس بن علی شهید شود..

همانطور که خودش همیشه برایم می گفت… ساعت ها گریه کردم..او را آوردند،همسرم را در دست گرفته و داخل آوردند.

در آغوش گرفتمش و
با خود عهد بستم که نگذارم فردا در قیام شرکت کند…

با اینکه می دانستم هیچ وقت به عهد خود عمل نمی کنم…

انگار چادرم حسینی شده بود و صبرم زینبی.

افسران

 

نظر از: ابراهيمي [عضو] 

مهدی جان!
من تمام شعرهایم را در وصف نبودنت سروده ام. . . .
و اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی. . . .
دست خالی. . . .حیرت زده. . . .نقاش میشوم و نقش پرواز را بر دنیا خواهم کشید. . . .

1394/05/06 @ 16:21
نظر از: محسن بهرامی [بازدید کننده]
محسن بهرامی

سلام علیکم
ممنون از نظرتون در بلاگ سبک زایمان اسلامی
مطلب اصلاح گردید
التماس دعا

1394/05/05 @ 17:13


فرم در حال بارگذاری ...