« چرا واردات کالاهای مشابه داخلی حرام است؟مواعظ امام حسن عليه السّلام به جناده »

عشق ، عشق خداست و باید به او عاشق شد

نوشته شده توسطرحیمی 29ام فروردین, 1396

 

بسم الل‍ه الرحمن الرحیم

[داستان ذیل سرگذشت حاج امامقلی نخجوانی به نقل از مرحوم آیت الل‍ه سیّد علی قاضی طباطبایی می‌باشد:]

حضرت آیة الل‍ه حاج شیخ عبّاس قوچانی (ره) می‌فرمودند:

داستان اساتید عرفانی مرحوم قاضی ـ قدّس سرّه ـ از قرار نقل خودشان بدین طریق بوده است که: استاد اوّل ایشان، پدرشان آقا سیّد حسین قاضی، و او شاگرد امامقلی نخجوانی، و او شاگرد آقا سیّد قریش قزوینی بوده است. از این قرار که:

امامقلی نخجوانی در نخجوان در زمان شباب خود، عاشق یک پسر ارمنی می‌شود و به طوری عشق او بر او غالب می‌گردد که خواب و خوراک را از او می‌گیرد، و روزی که در معبر و خیابان در اندیشۀ خود با او مشغول و سراسیمه و حیاری می‌رفته است، کسی از پشت سر دست به شانۀ او می‌گذارد و می‌گوید:

”این راه عشق نیست و این عشق درست نیست!

عشق، عشق خداست و باید به او عاشق شد.“

به مجرّد این کلام عشقش تبدیل به عشق خدا می‌شود، آن عشق به گونه‌ای از بین می‌رود که اثری از آن به جای نمی‌ماند و عشق خداوند تمام وجودش را فرا می‌گیرد.

پس از چند روز، باز آن مرد به او می‌رسد و این، از او، راه وصول و چاره می‌طلبد، او می‌گوید:

”باید بروی به مکّۀ مکرّمه و در آنجا اقامت کنی تا کارت درست گردد.“

امامقلی از او دستور می‌گیرد و به مکّه رهسپار می‌شود و چهار سال درنگ می‌کند و به مقصودش نمی‌رسد، و پس از گذشت این زمان به او گفته می‌شود:

”باید به مشهد مقدّس خدمت حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السّلام بروی و در آنجا به چاره‌ات می رسی!“

امامقلی از مکّۀ مشرّفه به صوب خراسان رهسپار و سه ماه تمام در مشهد مقدّس به توسّلات و زیارات حضرت امام رضا علیه‌السّلام اشتغال می‌ورزد و مع ذلک فتح بابی برای وی نمی‌شود؛ پس از گذشت سه ماه از جانب حضرت رضا علیه‌السّلام به او گفته می‌شود:

”باید به قزوین بروی نزد آقا سیّد قریش قزوینی! مطلوب تو آنجاست.“

امامقلی می‌گوید: من تا آن لحظه ابداً نام و نشانی از آقا سیّد قریش نشنیده و به خاطر نداشتم؛ فلهذا از مشهد به سوی قزوین حرکت نمودم و در قزوین از او جویا شدم. معلوم شد از علمای معروف و سرشناس و دارای درس و بحث، و در منزل وی رفع خصومات و مشکلات مردم می‌گردد.

من هم روزی به منزل او رفتم و در میان مراجعین نشستم. اطاق‌های متعدّدی برای مراجعین بود و او به کارها و حوائج مردم رسیدگی می‌نمود؛ و من پیوسته با خود می‌گفتم: عجیب است که مرا بدین جا ارجاع داده‌اند و در قزوین هم یک نفر آقا سیّد قریش قزوینی بیشتر نیست! و این مرد که اهل مراجعۀ مردم و رفت و آمد و رتق و فتق عامّه است،

کجا می‌تواند درد مرا دوا کند؟!

طبعاً باید او یک مرد مُنعَزل و منزوی باشد. بالأخره نشستم تا قریب ظهر که مردم همه رفتند و من هم برخاستم که خداحافظی کنم و بروم، در این حال آقا سیّد قریش از بالای اطاق به من اشاره ای نمود که بیا!

من نزد او رفتم و از اطاق‌های متعدّدی مرا عبور داد تا در یک اطاق آخر وارد شدیم. در آنجا بدون آنکه من چیزی بگویم، مثل اینکه تمام امور و جریانات و احوال من در مُشتِ اوست، دستوراتی به من داد و فرمود:

”باید به اینها عمل کنی! و إن شاءالل‍ه مقصدت حاصل است“ و اضافه فرمود: ”باید به تبریز بروی و در آنجا رحل اقامت افکنده و به کسب و کار مشغول شوی!“

من به سمت تبریز حرکت نمودم و در آنجا جماعتی از صوفیان بودند که امر بر آنها مشتبه شده بود؛ آنان صبحگاهان هر کدامشان یک دورۀ تسبیح، صاحب جواهر را لَعن می‌کردند! من جلوی این امر را گرفتم و ایشان را به راه شرع قویم و صراط مستقیم هدایت نمودم. همۀ آنها از صوفیان صافی ضمیر و رندان صاحب شریعت و اهل تقلید و عبادت شدند. و الحمدللّه به مقصد و مقصود رسیدم و آنچه در وعده بود صورت خارج و تحقّق یافت و نیز فهمیدم علّت اعزام من به تبریز این بوده است.[1]

_______________________________________________

[1]ـ مهر تابناک، ج 1، ص 63.

پرتال متقین

نظر از:  

سلام علیکم دوست مهربانم که به یادم بودید

خدایا عاشقم عاشق ترم کن
هرکس تورا ندارد جز بی کسی چه دارد
جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد

1396/01/29 @ 23:19


فرم در حال بارگذاری ...