موضوع: "محمدبروجردی (مسیح کردستان)"

سی و سومین سالگرد شهادت سردار بروجردی

نوشته شده توسطرحیمی 6ام خرداد, 1395

 

 مراسم گرامیداشت سی و سومین سالگرد شهادت سردار محمد بروجردی،فردا جمعه با حضور فرماندهان و مسئولین لشکری و کشوری برگزار می‌شود.

مراسم گرامی‌داشت سی و سومین سالگرد شهادت سرلشکر پاسدار محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه غرب کشور با حضور شخصیت‌های عالی‌رتبه لشکری و کشوری و آحاد مردم شهیدپرور، جمعه هفتم خرداد بعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد و حسینیه امام خمینی(ره) واقع در شهرک شهید محلاتی، بلوار شهدای گمنام برگزار می‌شود.

گفتنی است این سردار سرافراز سپاه اسلام که به مسیح کردستان معروف بود، در اول خرداد سال ۱۳۶۲به فیض عظیم شهادت نائل شد.

خبرگزاری دفاع مقدس

به یاد مسیح کردستان (سالروز شهادت سر لشکر پاسدار شهید محمد بروجردی )

نوشته شده توسطرحیمی 1ام خرداد, 1393

اصل مقاومت و پایداری

-همان طور که امام فرمودند -

نباید فراموش شود

که بیم آن می رود زحمات شهدا به هدر رود؛

اگر چه آنها به سعادت رسیدند

اما این ما هستیم که آزمایش میشویم.

(فرازی از وصیتنامه شهید بروجردی)


 

من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین شایع شده و سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن دارد، به مراتب حساس تر و سخت تر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست؛ وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند تا بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری را که جریانهای انحرافی دارند بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب، حیاتی است.

عروج مسیح کردستان

روز اول خرداد سال 1362، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران:

«بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم».

با عبور از سه راهی «مهاباد - نقده» خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

«صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود»

سردار شهید «حاج همت» ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، 6 ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:

«…بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»

در وصف خصایل اخلاقی «محمد»، همین بس که عموم مردم کردستان لقب «مسیح کردستان» را به او پیشکش کرده اند. محمد، علی رغم موقعیت درخشان و برجسته ای که در بین فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح انقلاب اعم از ارتش و سپاه داشت، چنان کف نفس و تواضعی از خود بروز میداد که در بین تمامی رزم آوران جبهه های غرب و جنوب، اخلاص او زبانزد خاص و عام شده بود. با توجه به اینکه فرماندهی عالی جنگ در جبهه های شمال غرب و غرب کشور را بر عهده داشت، بارها مخبرین جراید و اکیپهای گزارشی رادیو و برای مصاحبه به سراغش می رفتند اما هر بار دست خالی بر گشتند. چرا که «مسیح کردستان»، همواره از دوربینهای تلویزیونی و میکروفونها گریزان بود. یکی از دوستانش در این باره میگوید:

«سعی داشت گمنام باشد. سعی میکرد وجودش در جامعه مطرح نشود. معتقد بود که تمام اجر یک کار، در گمنامی عامل آن است. سخت اصرار داشت بر این گمنامی. یک بار که اکیپ فیلمبرداری تلویزیون غافلگیرانه از او فیلمبرداری کرد، مصرانه مانع از ادامه کارشان شد. می گفت: از من فیلمبرداری می کنید؟. بروید استغفار کنید… شما باید بروید از این بچه رزمنده ها که دارند می جنگند فیلم بگیرید…»

سردار سرتیپ «قاسمی نیز از عشق و ارادت عمیق محمد به فرزندان معنوی حضرت امام ، اینگونه یاد می کند:

«حاج آقا همیشه رسم داشتند که با بچه بسیجی ها حشرو نشر داشته باشند. با تمامی تنگی وقت و مسئولیت های سنگین که به عنوان فرمانده منطقه 7 سپاه کشور داشتند، از کمترین فرصت ها، برای رسیدگی به معضلات بسیجی ها استفاده می کردند. در برخورد با نیروها، مصداق عینی «رحماء بینهم» بودند.درهر عملیات هم، مثل یک نیروی ساده، دوش به دو ش بسیجی ها می جنگید و پیشروی میکرد. برای همین هم، بچه ها عاشق او بودند، اما خدا شاهد است که این مرد، از این همه عشق و ارادت، سر سوزنی دچار عجب و غرور نشد».

از دیگر مسایلی که «محمد» به شدت نسبت به آن پای بندی نشان می داد، رسیدگی و ملاقات با خانواده های شهدا و جانبازان بود. محبت و علاقه اش به یتیمان شهدا و حد حصری نداشت. بارها با لحنی مو کد گفته بود:

«خدا ما را به واسطه همین شهید داده ها امتحان می کند. مبادا با غفلت از آنها، سختی و عذاب خدا را برای خودمان بخریم!».

با گسترش دامنه فعالیت قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در غرب، «محمد» ضرورت تشکیل یک یگان رزمی ویژه، جهت جنگ های غرب کشور را احساس نمود. بر حسب همین ضرورت نیز، او سازمان دهی، آموزش و کادر بندی «تیپ ویژه شهدا» را در دستور کار خود قرار داد. مسئولیت فرماندهی این تیپ را نیز به سردار شهید «ناصر کاظمی» محول کرد.

حضور مستقیم او در تمامی مراحل نبرد تا به آن حد ملموس بود که به گفته سردار شهید «حاج همت»:

«در جریان پاکسازی محور «بانه - سردشت»؛ بعضی از برادران ما، به شهید کاظمی گفته بودند شما به بروجردی بگویید اینقدر جلو نیاید. احتیاجی به آمدن ایشان نیست. ما خودمان می رویم. شهید کاظمی، چندین بار درخواست بچه ها را با بروجردی مطرح کرد. اما هر بار، ایشان چیزی نمی گفت. نهایتا در برابر اصرار موکد شهید کاظمی گفته بود: اگر بنابر ولایت است، من بر شما ولایت دارم، اینقدر از حد خودتان خارج نشوید!.»

سرتیپ شهید آبشناسان که خود در چندین نبرد دوشادوش «محمد» جنگیده بود، درباره روحیه معنوی او در میادین رزم گفته بود:

«در عملیات دائم زیر لب با خودش زمزمه می کرد و نام خدا را بر زبان می آورد. چه در موقع سختی ها، و چه در حین پیروزی، زبانش جز به شکر به درگاه خداوند نچرخید. واقعا ایشان مظهر توکل بودند.

همسر شهید، از یکی از آخرین دیدارهایش با «محمد» میگوید:

« به ایشان گفتم چهار سال است که در این منطقه هستیم. انشاءالله بعد از ختم جنگ به تهران برمی گردیم یا نه؟!. در جوابم گفتند: بخاطر نیاز شدید این منطقه ، تصمیم گرفته ام در کردستان بمانم کاری هم به ختم جنگ ندارم. گفتم : پس لابد باخبر شهادت شما به تهران بر می گردیم؟ خندید و چیزی نگفت».

یادش گرامی راهش پر رهرو باد.

چرا به خاطر من گناه مي کنند؟

نوشته شده توسطرحیمی 4ام اردیبهشت, 1392

 آيا واقعاً رسيده ايم به اين که دچار بلا شده ايم؟

آيا واقعاً اميدمان از همه جا قطع شده و فقط از خداوند کمک مي خواهيم؟

برادران مواظبت کنيد که دروغ نگوييم، پناه بر خدا.

 

شهیــــد محمـــد بروجـــردی

وقتي با او مطرح مي کردند که فلاني اينجوري گفته است، ناراحت مي شد و مي گفت:

خدايا ما را ببخش.

ما پيش خودمان فکر مي کرديم که اينها چون پشت سرش گفته اند ناراحت شده است و مي گفتيم:

حاج آقا ناراحت نباش.

مي گفت: از اين ناراحت هستم که من خودم چيزي نيستم.

من خودم آدمي بي ارزش هستم.

اين آدم هاي به اين خوبي چرا براي يک آدم بي ارزش گناه مي کنند.

به دروغ گفتن به هر صورتي حساسيت زيادي داشتند؛

مثلاً روزي بعد از نماز جماعت در ستاد سپاه مهاباد، برادران، دعاي الهي عظم البلاء را مي خواندند. بعد از پايان دعا به صورت تقريباً غير منتظره اي بلند شدند و رو به برادران کردند و گفتند:

آيا واقعاً رسيده ايم به اين که دچار بلا شده ايم؟

آيا واقعاً اميدمان از همه جا قطع شده و فقط از خداوند کمک مي خواهيم؟

برادران مواظبت کنيد که دروغ نگوييم، پناه بر خدا.

پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی صاحب الزمان

نقطه پرواز

نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391

      ایزدی با خود گفت : چرا محمد اینطوری شده ، چند روزی است انگار همه حرفهایش وصیت است . با همه خداحافظی می كند ، از همه حلالیت می طلبد و …

     ایزدی به چهره آرام محمد خیره بود . محمد یك بار دیگر به ایزدی چشم دوخت و با لحنی كه خواهش هم در آن بود گفت : خلاصه ، از امروز مسئولیت به گردن شماست . این مردم را فراموش نكنید !

     ـ چشم ! چشم !‌چقدر مردم مردم می كنی !

     ایزدی لحظه ای ساكت شده بود و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ، پرسید : راستی مسافرتی جایی می روی كه از همه حلالیت می طلبی !

     ـ آدم همیشه در سفر است، یك لحظه بعدش را هم خبر ندارد . هر لحظه باید آماده باشد و باید همه را از خود راضی كند .

 

     ـ خب ، بالاخره بر سر محل استقرار تیپ به جایی رسیدی ؟

     ـ بله ، بین سه راهی نقده و جاده فرعی آن جای مناسبی است   

    . هم وسعت دارد ، هم كنار جاده اصلی است . مثل این كه یك ساختمان نیمه خراب دولتی هم دارد كه مال وزارت كشاورزی است . می روم از نزدیك ببینم .

     همه به دنبال بروجردی از پایگاه بیرون آمدند . ماشین محمد خراب بود . به همین دلیل ماشین كاوه را برداشتند . كاوه اصرار داشت كه خودش هم همراه محمد برود ، اما بروجردی مخالف بود . سوار كه شد ، زود از داخل درها را قفل كرد.

     كاوه از پشت شیشه اعتراض كرد و سعی كرد در را با زور باز كند . بروجردی كمی شیشه را پایین كشید و با محبت گفت :

     برادر من! شما لازم است اینجا باشی . پیش این بچه ها.

     پاسدار جوانی دوان دوان آمد . كار ضروری با محمد داشت. قرار شد داخل ماشین حرفش را بزند. بروجردی در را باز كرد تا پاسدار جوان سوار شود. كاوه كه وضع را چنین دید، فوری یك ماشین دیگر هم آماده كرد تا ماشین محمد را اسكورت كند. روی ماشین دوشكا كار گذاشته بودند .

     دو ماشین با هم به راه افتادند. محمد به درد دلهای جوان پاسدار گوش می داد گه گاه هم او را به صبر در مشكلات دعوت می كرد .

     ـ برادر جان ، هنوز تو اول راهی! باید طاقت داشته باشی .   

     خداوند با صابرین است. نمی دانی، وقتی صبر می كنی و در زمان خودش مشكل حل می شود، چه لذتی می بری. توكل به خدا داشته باش. هرچه خیر در آن است، به تو می رسد .

     به سه راهی نقده كه رسیدند ، به راننده اشاره كرد بایستد . 

     جوان راننده ترمز كرد و كشید كنار جاده. بروجردی به او گفت: داود جان، تو دیگر برگرد .

     ـ نه نمی شود. من با شما می آیم. هرجا بروید !

     ـ نه داوود جان، تو برو ارومیه پیش جلالی. بگو آن مسئله ای كه دیروز صحبتش را كردیم، پیگیری كند .

     داوود با لحن گریه دار گفت: آخر جلالی سفارش كرد در هیچ شرایطی از شما جدا نشوم .

     ـ خب، حالا من می گویم برو ارومیه .

     حرف مرا گوش نمی كنی !

     داوود مانده بود كه چه كند. نگران بود. دلهره بر دلش سنگینی می كرد. در طول مسیر لحظه ای چشم از بروجردی برنداشته بود .  

     همه جا مواظبش بود. او كه همه جا و در همه سفرها سفارش به خواندن آیه الكرسی می كرد، در این مسیر خودش نخوانده بود. به یاد حرف محمد افتاد. اولین روزهایی كه راننده او شده بود، به داوود سفارش كرده بود :

     هرجا كه می روی، حتماً آیه الكرسی را بخوان .

    داوود پرسیده بود: خب، این بچه هایی كه همیشه می خوانند،ولی باز هم شهید می شوند چی ؟

     بروجردی گفته بود: آن روز حتماً یادشان رفته …

     داوود آهی كشید و امروز خود فراموش كرده بود . در طول مسیر چند بار اراده كرده بود ، به محمد تذكر بدهد كه آیه الكرسی را بخواند اما خجالت كشیده بود. چند لحظه دو دل ایستاد و محمد را نگاه كرد . اما نگاه محمد با نفوذتر بود و داوود سرش را پایین انداخت و برگشت. نمی خواست محمد فكر كند كه او به حرفش گوش نمی كند.

     وقتی داوود به ارومیه رسید، جلالی با دیدن او تعجب كرد .

     ـ داوود ! تو اینجا چه می كنی؟ كو محمد ؟ مگر نگفتم تنهایش نگذار !

     داوود با صدای لرزانش گفت: اصرار كرد بیایم پیش شما . گفت مسئله ای كه دیروز صحبتش را كردیم ، حتماً پیگیری كنید .

     داوود این را گفت و رفت طرف تلفن. جلالی پرسید : می خواهی به كسی زنگ بزنی ؟

ـ نگرانم . می خواهم زنگ بزنم مهاباد . از حال محمد بپرسم .

ـ چرا مگر اتفاقی افتاد ؟

ـ آخر امروز تا سه راهی نقده مواظبش بودم . محمد برخلاف همیشه كه آیه الكرسی می خواند امروز فراموش كرد. آنقدر سرش به حرفها ودرد دلهای آن پاسدار گرم بود كه فراموش كرد .

     در سه راهی نقده ، وقتی بروجردی داوود را پیاده كرد، خودش نشست پشت ماشین و حركت كرد . سه نفر دیگر عقب نشسته بودند. جاده خاكی بود و پر دست انداز و محمد آهسته می راند. بیشتر منطقه را نگاه می كرد . به نزدیكی های پادگان شهید شاه آبادی كه رسید . دست اندازها بیشتر شد . محمد باز هم سرعت را كمتر كرد كمی جلوتر به آبگیر كوچكی رسیدند. ماشین اول گذشت. بروجردی هم پشت سر آن وارد آبگیر شد ولی در همان لحظه انفجاری عظیم ماشین را به هوا برد و تكه پایه های آن در گوشه و كنار افتاد . مین ضد تانك بود . از جمع پنج نفری كه داخل ماشین محمد بودند ، تنها او به شدت مجروح شد . بچه ها پایین پریدند و خواستند كاری بكنند اما

محمد …

     خبر مثل برق و باد در كردستان پیچید . جلالی ، سرهنگ آبشناسان ، ایزدی ، استاندار و فرماندهان سپاه و ارتش ، به بیمارستان ارومیه آمدند . عده زیادی خون دادند . تا اگر محمد به خون نیازداشت ، آماده باشد . در میان هیاهو و نگرانی مردم هلیكوپتر بر زمین نشست . همه هجوم بردند. در این چند ساعت انتظار ، حرفها و سخنان و حركات عجیب این چند روزه محمد را به خاطر آورده بودند . در این چند روز ، از همه حلالیت خواسته بود. همه را سفارش كرده بود كه با مردم مدارا كنند. در كردستان بمانند و … ایزدی صبح را به یاد آورد . صورت او را بوسید و حلالیت طلبیده بود. بعد هم سفارش تیپ ویژه شهدا ، بچه ها و كردستان را كرده بود. ایزدی به گریه افتاد. این حرف محمد هنوز در گوشش بود .

ـ حاجی جان ، نمی خواهم به خاطر من كارها را ول كنید بیایید دنبال جنازه من ، بروید …

     برانكارد را از هلیكوپتر بر زمین گذاشتند. جلالی و ایزدی دو طرف آن ایستاده بودند ولی هیچ كدام جرأت نداشتند پارچه را از روی صورت محمد پس بزنند. در همین لحظه كسی كنار جنازه محمد نشست و پارچه را پس زد. جلالی به چهره بروجردی نگاه كرد. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت . انگار در آن حالت هم داشت سفارش می كرد:

كردستان را تنها نگذار !

     با دیدن خون تازه كه موهای بلند محمد را خیس كرده بود ، همه روی زمین نشستند . صدای گریه و زاری بلند شد .

    همه در این فكر بودند كه چه كنند . باید با فرمانده شان می رفتند . ولی او كه از قبل سفارش كرده بود كردستان را تنها نگذارند . نه می توانستند پیكر خونینش را تنها بگذارند و نه این كه حرفش را عمل نكنند .

 محمد تنهای تنها به آسمانها رفته بود .

تکه ای از آسمان / حسین فتاحی

 

وصیت نامه شهید بروجردی

نوشته شده توسطرحیمی 26ام شهریور, 1391

اين وصيت نامه رادر حالي مي‌نويسم كه فردايش عازم سنندج هستم . با توجه به اينكه چندين بار در عمليات شركت كرده و ضرورت نوشتن وصيتنامه را حس كرده بودم ولي هم فرصت نداشتم و هم اهميت نمي‌دادم ولي نمي‌دانم چرا حس كردم كه صرفا اگر ننويسم گناهي مرتكب شده ام . لذا بدينوسيله وصيت نامه خود را در مورد خانواده و برادران آشنا مي‌نويسم.

صفحات: 1· 2