« رنگ امید...راهی‌ست راه عشق که باید به سر دوید »

غروب های دلْ تنگ

نوشته شده توسطرحیمی 23ام مرداد, 1394

یک جمعه دیگر آمد و تو، بازهم نیامدی!

دلم از این غروب های بی رمق، که تند و تند می آیند و باطل می شوند، گرفته است. دلم می خواهد یک جمعه که از خواب بیدار می شوم ببینم که خورشید از پشت کوه های مغرب، به دنیا لبخند می زند؛ ببینم که درخت ها شکوفه هایشان را زودتر از موعد، به دنیا آورده اند و تمام مرغ عشق ها «عشق»شان را به پای تو ریخته اند.

آیا آن روز می رسد که پرواز، معنای واقعی اش را در نگاه تو پیدا کند و گل محبّت، که زیباترینش در گلدان دل تو می شکفد، عطر و بویش را به همگان ببخشد؟ آیا آن روز می رسد که تو بر شانه های کعبه تکیه دهی و دویست و سیزده ستاره پنهان از هفت آسمان، به زمین بیایند و پیش رویت صف بکشند؟ آیا آن روز می رسد؟…

باید صبر کرد… من هم صبر می کنم و جمعه های خالی ام را از عشق و انتظار، لبریز می کنم و غروب های دلْ تنگ را باز هم بی تو می گذرانم و غصّه دوری ات را به جان می خرم و دم برنمی آورم. شاید یکی از این جمعه ها، درست همان جمعه ای که انتظار ندارم، نغمه داوودی ات را بشنوم!

فقط دعایم کن! دعایم کن که آن روز از کسانی نباشم که بادبادک نگاهشان، در بند شاخه های گناه، پرواز را فراموش کرده اند و در آسمان نگاهت، جایی برای پریدن ندارند. دوست دارم آن روز از آنهایی باشم که هرگاه، نامشان را خواندی، جانشان را تقدیم می کنند و هرگاه، جانشان را خواستی، شرمشان را؛ که چیزی عزیزتر از جان ندارند.

رابعه راد

 


فرم در حال بارگذاری ...