موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"

نيکبخت و بدبخت کدام است؟

نوشته شده توسطرحیمی 4ام آبان, 1391

      ازعاقلى پرسيدند:

     نيکبخت کيست و بدبختى کدام است ؟

     در پاسخ گفت:

      «نيک بخت آن است که خورد و کشت کرد، بدبخت آن کسى است که مُرد و گذاشت» .

 

مکن نماز بر آن هيچ کس که هيچ نکرد               

    که عمر در سر تحصيل مال کرد و نخورد

کفن پوش عشق ( به مناسبت شهادت حضرت مسلم ابن عقيل عليه السلام )

نوشته شده توسطرحیمی 3ام آبان, 1391

 مى بينمت اى سفير سفر انقلاب كه سفارتت راآغاز كرده اى ، دعوتى كه هيجده هزار دعوتنامه داشته است ، و در بيابانهاى تفديده ،راه مى سپرى و پرچم فراز مند نهضت ازاد يبخش حسين عليه السلام را بر دوش مى كشى ونستوه و استوار، با طنين گامهاى قهرمانانه ات ، سكوت سرد و مرگ افزاى چندين ساله تاريخ اسلام را درهم مى شكنى.

 جوانمردى ، وفا، و دريا دلى به تو ايمان آورده اند و ارزشها، هرگز، پاسدارى ، پايدارتر از تو نديده اند.
       
آن شب ، كه باغافلگيرى و ترور عامل دشمن ، فقط و فقط براى ارزشها، به مخالفت برخاستى ، همه خصلتهاى آسمانى ، بنده ارزش خريد تو شدند. آرى وفا از اينكه چون توئى را در كوفه ، شهر بى وفايان ، در كوى بى وفايى مى ديد، شرمسار بود و اين آزرم را كه از حضور وفامرد ترين يار ابا الاحرار در آن خلوت خالى از مردانگى و غيرت ، احساس مى كردنم ى توانست پنهان كند.

 اى الگوى بزرگ مقاومت ، اى اسوه صبر و استوارى ، از آن لحظه هاى خون و خشم ، شمشير و تكبير، و روياروئى نا برابرنورو ظلمت چه بگويم كه كار و كارزار از جنگ تن به تن گذشته بود و تبديل به جنگ تن به تن ها شده بود.

 رزم حماسه آفرين تنى تنها و دور از ديار با تن ها و گرگهايى تا دندان مسلح ، با نگهبانان اشرافيت وحافظان شيطان.

صفحات: 1· 2

سفیر عشق

نوشته شده توسطرحیمی 3ام آبان, 1391

چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟

خانه ها و ديوارهايش از ترس ‍ مى لرزند… كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟…

كجاست هيبت ديرين كوفه ؟…

آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!

     مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است …

هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد…

هيچ كس ‍ نيست كه او را راهنمايى كند…

آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟  او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است .

كجايند آنانكه با وى براى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟…

كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتى كه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!

چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!

صفحات: 1· 2

سفرنامه حج ( در میقات )

نوشته شده توسطرحیمی 2ام آبان, 1391

     تمثيل حج، تمثيل آفرينش انسان است، و تو، اي انسان، اي آنکه مشتاقانه با لقاء محبوب شتافته‌اي.
      اينجا، تمثيل مرگ است، که فرمود:

     «موتوا قبل ان تموتوا» و اين کفن است که مي‌پوشي تا پيش از آنکه مرگ ترا دريابد، تو با پاي خويشتن به مقتل عشق بشتابي و به مذبح معشوق. و چه مي‌گويي؟

     …لبيک اللهم لبيک،

     اکنون به ميقات آمده‌اي، و تمثيل ميقات، تمثيل وعده‌گاه قيامت، است که فرمود:

     «قل ان‌الاولين و الاخرين لمجموعون الي ميقات يوم معلوم»

    و اکنون تو به ميقات آمده‌اي و اينجا باب ورود به حرم کبريايي است،

     اي آنکه از خود به سوي خدا گريخته‌اي و به نداي آسماني «ففروا الي‌الله» لبيگ گفته‌اي، ورود به حرم کبريايي، بي‌احرام جايز نيست.

     و تو نخست بايد باطن را از حب ماسوي‌ الله تطهير کني،

     و اين‌گونه لباس عصيان را که شيطان بر تو پوشانده است، از تن برآوري و لباس ورود به حرم عشق بپوشي،

     و تمثيل احرام همين است، سفيد است، چرا که کفن است،و دوخت و آرايش ندارد، چرا که لباس تقوي‌است.
      رنگها از رخساره ها پريده است، و… دلها در سينه مي‌لرزد،‌ و…. صداها در گلوها پيچيده است… چرا که لحظه تشرف نزديک است، و دعوت‌ها به اجابت رسيده و حضرت حق (جل و علا) ترا به حرم خوانده است.

بشتاب، بشتاب، اي از خود گذشته، به سوي خدا بشتاب.

لبيک اللهم لبيک،

لبيک لا شريک لک لبيک، 

ان‌الحمد و النعمه لک و الملک

لا شريک لک لبيک.

در رثاى ائمه علیهم السلام بقيع

نوشته شده توسطرحیمی 2ام آبان, 1391

 در جهان ، هم شأن و همتايى، كجا دارد بقيع
چون كه يك جا، چار محبوب خدا، دارد بقيع
نور چشمان رسول (ص ) و پور دلبند بتول
صادق و سجّاد و باقر مجتبى ، دارد بقيع
خلق شد عالم ، ز يُمن خلقت آل عبا
يك تن از پنج تن آل عبا، دارد بقيع
همدم دلدادگان و محرم محراب راز
هست زين العابدين، بنگر چه ها دارد بقيع
حاصل آيات قرآن ، باقر علم رسول
وارث فضل و كمال انبياء، دارد بقيع
صادق آل محمّد(ص )، ناشر احكام حقّ
دين و دانش را، رئيس و پيشوا دارد بقيع
در نظر آيد زمين ، بر چرخ سنگينى كند
بسكه خاكش گوهر سنگين بها دارد بقيع
گرچه تاريك است و در ظاهر ندارد يك چراغ
همچو ايوان نجف نور و صفا دارد بقيع
سر به ديوارش نهد هركس از اين جا بگذرد
در سكوتش ، ناله ها و گريه ها دارد بقيع
مى كند محكوم ظالم را، به هر دور و زمان
گفته ها با زائران آشنا دارد بقيع
ناله اُمّ البنين ، با اشك زهرا همدم است
در غبار غم جمال كربلا دارد بقيع

 

مرد آن بود كه ميان... و لحظه ای از یاد خدا غافل نباشد

نوشته شده توسطرحیمی 1ام آبان, 1391

      شيخ ابوسعيد ابن ابوالخير را گفتند: فلان كس بر روى آب مى رود. گفت : سهل است بزغى (مثل وزغ لفظا و معنا) و صعوه اى (پرنده است كوچكتر از گنجشك ) نيز روى آب مي رود.
     گفتند: فلان كس در هوا ميپرد. گفت زغنى (غليواج را گويند) و مگسى نيز بر هوا مي پرد.
     گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى بشهرى مي رود. گفت : شيطان نيز در يكنفس از مشرق بمغرب مي رود.
     اينچنين چيزها را بس قيمتى نيست، مرد آن بود كه ميان خلق داد و ستد كند و زن خواهد و با خلق در آميزد، و يك لحظه از خداى خود غافل نباشد.(نفحات الانس ص 305)
نتيجه :
    آرى انسان بايد زندگى اجتماعى داشته ، و هر فردى از افراد اجتماع وظيفه از وظائف و امور مربوط باجتماع را انجام بدهد. كسيكه در اينقسمت تسامح ميورزد: خود را عضو فلج جامعه قرار داده ، و گذشته از اينكه اثر و نفعى از وجود او در خارج پديدار نميشود: احتياجات زندگى و لوازم معاش خود را نيز بديگران تحميل ميكند.
     ديگران زحمتها كشيده و هزاران كوشش و فعاليت براى تربيت و تنظيم امور زندگى (از خوراك و پوشاك و وسائل مادى ديگر) ميكنند، و اين شخص بى اينكه خدمت و فعاليتى كند: از عمل و جديت ديگران استفاده مينمايد.
     انسان بايد در عين حاليكه وظائف انفرادى و اجتماعى خود را انجام داده ، و از نيكوكارى و خدمت بنوع و دستگيرى ضعفاء كه جزو وظائف اجتماعى است خسته و افسرده نميشود: مشغول پاك كردن دل و تصفيه اخلاق و تحصيل معارف و حقايق و تكميل نفس بوده : و پيوسته با خدا باشد.
     و يكى از جهات تفوق و برترى و جامعيت دين مقدس اسلام : همين است كه در تعليمات مقدسه خود تمام خصوصيات و جهات ظاهرى و معنوى و انفرادى و اجتماعيرا منظور داشته ، و حتى اينكه از رهبانيت و كناره گيرى و صحرا نشينى منع اكيد فرموده است .
     و اين شعار را در ميان مسلمين از نادانان وظيفه نشناس كه خود را درويش و قلندر معرفى ميكنند، بپا مى دارند.
     و مثل اين اشخاص بآن ماند كه : شخص جابرى جمعى را مجبور و ملزم بتهيه آب و خوراك و فرش و لوازم ديگر كند، تا در نتيجه تهيه شدن و حاضر بودن مقدمات و لوازم : دو ركعت نماز بخواند، و سپس با اين عبادت مخصوص خود را از مقربين درگاه شمرده ، و ديگر آنرا بچشم حقارت و محبوبيت نگرد.
خود خلق و تمنا كند از خلق رهائى از خلق كسى چون رهد از خود نرهيده هر تار تعلق كه زاغيار بريده است چون كرم بريشم همه برخويش تنيده رسول اكرم فرمود: (ان الله لم يكتب علينا الرهبانية انما رهبانية امتى الجهاد فى سبيل الله ) - خداوندا براى ما رهبانيت را مقر نفرموده است و رهبانيت امت من در اينستكه در راه خدا پيوسته جهاد و فعاليت كنيم .

مجموعه قصه هاى شيرين - آيت الله حاج شيخ حسن مصطفوى

نجوای آشنا

نوشته شده توسطرحیمی 1ام آبان, 1391

الهي! راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.

الهي! چگونه خاموش باشيم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گويم که خرد مدهوش و بي هوش است.

الهي! چون تو حاضري چه جويم و چون تو ناظري چه گويم.

الهي! آن خواهم که هيچ نخواهم.

الهي! چون در تو مي نگرم از آنچه که خوانده ام شرم دارم.

الهي! در ذات خودم متحيرم تا چه رسد در ذات تو.

الهي! هرچه بيشتر دانستم نادان تر شدم، بر نادانيم بيفزا.

الهي! کلمات و کلامت که اينقدر شيرين و دلنشين اند، خودت چوني؟

الهي! شکرت که دولت صبرم دادي تا به ملکت فقرم رساندي.

الهي! از شياطين جن بريدن دشوار نيست، با شياطين انس چه بايد کرد؟

الهي! به سوي تو آمدم. به حق خودت مرا به من برمگردان.

حج ناتمام

نوشته شده توسطرحیمی 28ام مهر, 1391

از كعبه رو بكر ببلا مي كند حسين
و آنجا دوباره كعبه بنا مي كند حسين

گر ساخته است خانه اى از سنگ و گل خليل
آنجا بناز خون خدا مي كند حسين

روزى كه حاجيان به حرم روى مي نهند
پشت از حريم كعبه چرا؟ مي كند حسين

آن حج نا تمام كه بر عمره شد بدل
اتمام ان بدشت بلا مي كند حسين

آنجا وقوف در عرفات ار نكرده است
فرياد معرفت همه جا مي كند حسين

آنجا اگر كه فرصت قربانيش نبود
اينجا هر انچه هست فدا مي كند حسين

آنجا كه سعى بين صفا در دويدن است
اينجا به قتلگاه صفا مي كند حسين

آنجا حنا حرام بود بهرا حاجيان
اينجا ز خون خويش حنا مي كند حسين

وقتى به خيمه گاه رود از پى وداع
اينجا دوباره حج نساء مي كند حسين

بعد از هزار سال به همراه حاجيان
هر سال رو بسوى منا مي كند حسين

از چار سوى كعبه ، ز گلدسته ها هنوز
هر صبح و ظهر و شام ندا مي كند حسين

بشنو دعاى در عرفاتش كه بنگرى
با سوز دل هنوزه دعا مي كند حسين

سر داده است و حكم شفاعت گرفته است
بر وعده اى كه داده وفا مي كند حسين

سه داستان در باره تفأل به لسان الغیب

نوشته شده توسطرحیمی 27ام مهر, 1391

     فال زدن به ديوان حافظ (شاعر معروف شيرازى كه حافظ قرآن بود) در ايران شهرت دارد، در اين كه آيا فال زدن به ديوان حافظ اساسى دارد يا خرافه مى باشد، بين صاحب نظران گفتگو است. بعضى معتقدند كه چون حافظ، همه قرآن را در حفظ داشت و لقب «لسان الغيب » بر او صدق مى كرد، فال زدن به ديوانش ممكن است ، صحيح باشد، و بعضى بر آن ، اصل و اساسى نمى يابند، به هر حال در اينجا مناسب است ، به سه مورد از فال حافظ كه نقل شده توجه كنيد:

     1.مى گويند: مرحوم علامه طباطبائى (صاحب تفسير الميزان متوفى 25 آبان 1360 شمسى ) هنگامى كه از تبريز وارد حوزه علميه قم شد و خواست كتاب اسفار ملاصدرا (كه در علم فلسفه است ) تدريس كند، در زمان مرجعيت حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى بود، و اين مرجع بزرگ براى علامه پيام فرستاد كه كتاب فلسفه را در قم تدريس نكند…

     به هر حال ، تا روزى علامه طباطبائى كنار كرسى نشسته بود و در اين فكر بود كه آيا كتاب اسفار را تدريس كند يا نه ؟

     سرانجام ديوان حافظ را كه روى كرسى بود برداشت و به آن فال زد و آن را به طور ناگهانى باز كرد و ديد در طرف راست صفحه اين اشعار است :


عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار       

عهدبا پيمانه بستم شرط با ساغر كنم
 
من كه دارم در گدائى گنج سلطانى بدست        

كى طمع بر گردش گردون دون پرور كنم
 
دوستان را گرد در آتش مى پسندد لطف دوست      

تنگ چشمم گر طمع بر چشمه كوثر كنم


     از اين اشعار، الهام گرفت و به تدريس اسفار پرداخت و كم كم موفقيت شايانى در اين جهت پيدا كرد.

    2 . گويند: يكى از شخصيتهاى نيكوكار در شيراز از دنيا رفت و جنازه او را برداشتند تا طبق وصيتش در حافظيه (كنار قبر حافظ) دفن كنند، به ديوان حافظ فال زدند ببينند آيا حافظ، راضى است يا نه ؟

اين شعر آمد:

رواق منظر چشم من آشيانه تو است    

كرم نما و فرود آى كه خانه خانه تو است


     3 .  باز نقل مى كنند: بعد از سقوط شاه سلطان حسين صفوى ، و غلبه افغانها بر ايران ، محمود افغان يكى از اقوام خود را كه ((مگس خان )) نام داشت ، فرماندار شيراز كرد.

وى پس از چند روزى كه در شيراز بود، روزى كنار قبر حافظ رفت ، بر اثر تعصبات غلطى كه داشت تصميم گرفت قبر حافظ را خراب كند، هر چه اطرافيانش او را نصيحت كردند كه از اين تصميم بگذرد، او گوش نكرد، سرانجام قرار بر اين شد كه از ديوان حافظ، در اين مورد، فالى بگيرند، وقتى كه ديوان را باز كردند، اين شعر در آغاز صفحه راست آن آمد:


اى مگس ! عرصه سيمرغ نه جولانگه تو است     

عِرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى


     مگس خان ، با خواندن اين شعر، سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، و از روح حافظ طلب عفو و بخشش كرد.


منبع :

  • داستان دوستان ج 1/محمد محمدى اشتهاردى

ای کاش د ر این بیت بسوزم

نوشته شده توسطرحیمی 25ام مهر, 1391

یا حبیب الباکین

« گر بگویند مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »

                                               سعدی

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی

افتاده نخ چادر او دست نسیمی

تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم

با دست خودش داده اناری به یتیمی

حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را

بخشیده به همسایه، چه قران کریمی

در خانهء زهرا همه معراج نشینند

آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی

ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم

می سوخت حریم دل مولا چه حریمی

آتش مزن آتش  در و دیوار دلش را

جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی

 

حالا نکند پنجره را وا بگذاریم

پرپر شود آن لاله زخمی به نسیمی

سید حمیدرضا برقعی