موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"

در رثای شهادت حضرت امام محمدتقی جواد الائمه علیه السلام

نوشته شده توسطرحیمی 24ام مهر, 1391

 ای شیعه بزن ناله و فریاد امشب
از غربت آن غریب کن یاد امشب
مسموم شد از زهر، جواد بن رضا
در حجره ی در بسته ی بغداد امشب

   چه اضطرابی دامن زمین را فرا می گیرد، آن گاه که دلش مزار امامی می شود. گویی در آن هنگام، دست و پایش می لرزد! زمین از اینکه باید گوهری را در میان بگیرد، بسیار ناخشنود است. اکنون زمین چه شرمسار است که تنها بیست و پنج بهار، او را مهمان خوانش دیده بود؛ او که جواد بود و جود، قطره ای از پیشانی بلندش؛ تقی بود و پرهیزکاری، سطری از صحیفه وجودش.

     او که در همان خردسالی امام شد و در نوجوانی، رهگشای گره های فکری. که بی درنگ، دشوارترین پرسش را پاسخ می گفت و خبر از اتصال خویش به دریای علم الهی می داد.

     برای هروله از «مروه» دلت تا «صفای» کاظمین، راهی نیست. در این حج ولایت و عشق همیشه در «سعی» باش؛ که بی «سعی» نمی توان به «صفای» جمال معصوم علیهم السلام رسید.

اسب لاغر میان به کار آید .

نوشته شده توسطرحیمی 22ام مهر, 1391

پادشاهى چند پسر داشت ، ولى يکى از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قد بلند و زيبا روى بودند.

شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده مى نگريست، و با چنان نگاهش، او را تحقير مى کرد.

آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد که چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، به پدر رو کرد و گفت :

     اى پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نيست که هرکس ‍ قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است ، چنانکه گوسفند پاکيزه است ، ولى فيل مردار بو گرفته مى باشد:

آن شنيدى که لاغرى دانا

گفت بار به ابلهى فربه

اسب تازى وگر ضعيف بود

همچنان از طويله خر به

شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت ، سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

عيب و هنرش نهفته باشد

هر پيسه (1) گمان مبر نهالى (2)

شايد که پلنگ خفته باشد

اتفاقاً در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين کسى که از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر کوتاه قد و بدقيافه بود، که با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت :

اى که شخص منت حقير نمود

تا درشتى هنر نپندارى

اسب لاغر ميان ، به کار آيد

روز ميدان نه گاو پروارى

     افراد سپاه دشمن بسيار، ولی افراد سپاه پادشاه ، اندک بودند. هنگام شدت درگيرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که :

«آهاى مردان ! بکوشيد و يا جامه زنان بپوشيد.»

     همين نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.

     شاه سر و چشمان همان پسر را بوسيد و او را از نزديکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود.

     برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشيارى مخصوصى که داشت جريان را فهميد و بى درنگ دست از غذا کشيد و گفت :

«محال است که هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.»

کس نيابد به زير سايه بوم (3)

ور هماى (4) از جهان شود معدوم

     پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه کرد و هر کدام از آنها را به يکى از گوشه هاى کشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمنى از ميان رفت . چنانچه گفته اند:

«ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى (5) نگنجند.»

نيم نانى گر خورد مرد خدا

بذل درويشان کند نيمى دگر

ملک اقلمى بگيرد پادشاه

همچنان در بند اقليمى دگر

  1. پيسه : ابلق و سياه و سفيد بهم آميخته .
  2. نهال : شکار. بعضى اى شعر را چنين خوانده اند:هر پيشه گمان مبر که خالى است     شايد که پلنگ خفته باشد
  3. بوم : جغد، بوف .
  4. هماى : پرنده برجسته آسمانى ، پرنده اقبال
  5. اقليم : سرزمين پهناور و وسيع

مناجاتی با امام زمان(عج) در محکومیت توهین به ساحت پیامبر اعظم (ص)

نوشته شده توسطرحیمی 21ام مهر, 1391

صبح جمعه رسیده از راه و

در فراق تو بر لبم آه است

ندبه‌ ی چشم های بارانی

ذکر «أین بقیة الله» است

 

بی تو دل های ما چه سرگردان

بی تو احوالمان پریشان است

«العجل یابن فاطمه» دیگر

جان به لب های ندبه خوانان است

 

روی دوشت عبای پیغمبر

وارث ذوالفقار مولایی

می رسی با طنین «جاء الحق»

می کنی کعبه را تماشایی

 

تو بیا تا معرفی گردد

در جهان برترینِ آئین ها

پرچم حق در اهتزاز آید

جمع گردد بساط توهین ها

آخر این روزهای محنت بار

غم تو از شماره بیرون است

شده بی حرمتی به ساحت عشق

آه از این ماجرا دلت خون است

 

باز هم کینه‌ ی شیاطین و

باز هم غربت رسول الله

دل عالم چگونه تاب آورد

بشکند حرمت رسول الله

 

این جماعت ز نسل آن هایند

که به شخص نبی ستم کردند

ساحتش را به تهمت هذیان

چه وقیحانه متهم کردند

 

بعد از او کینه ها نمایان شد

تا که حق علی شود انکار

أجر او را چه خوب أدا کردند

کوثرش بین آن در و دیوار…

 

فتنه ای در مدینه بر پا شد

که زد آتش به خانه‌ ی زهرا

از همان شعله ها غروبی سوخت

خیمه های امام عاشورا

 

آن امامی که مرهم زخمش

شده شمشیر و تیر و سر نیزه

پیکرش غرق خون رها ماند و

سر او آفتاب بر نیزه

 

خون این کشته خون بها دارد

می رسد وارثی که در راه است

ندبه‌ ی چشم های بارانی

ذکر «أین بقیة الله» است

نتيجه مهر و نامهرى رهبر به ملت

نوشته شده توسطرحیمی 20ام مهر, 1391

     در مسجد جمعه شهر دمشق، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .

درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند

     پس از دعا به من رو كرد و گفت : «از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم ) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .»
     به شاه گفتم : «بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى .»

به بازوان توانا و فتوت سر دست

خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (1)

نترسد آنكه (2) بر افتادگان نبخشايد؟

كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست

هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت

دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (3)

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (4)

بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى

1. يعنى : با داشتن بازوهاى توانا و سرپنجه قوى ، شكستن سر پنجه مسكين ناتوان كارى نادرست تو غلط است .
2. يعنى : نمى ترسد كسى كه …؟
3. دماغ بيهده : پختن …: فكر بيهوده و باطل كردن ، پندارى احمقانه است .
4. اگر اكنون به عدل و داد رفتار نكنى ، در روز قيامت بر اساس عدل و داد كيفر گردى

دلنوشته : در این مهلت کوتاه !

نوشته شده توسطرحیمی 19ام مهر, 1391

     آری قصه جانکاهی است زندگی، این که عمری میان صبح و قنوت شناور شوی و این که عمری مسیر عمودی آفتاب و نور را طی کنی و بعد ورق برگردد و خواهان سیاهی باشی. بعد اینکه حس کنی میان مرداب شناوری آن قدر که خودت هم جزئی از مرداب شوی آیا این قصه جانکاهی نیست؟
     سایه ها همیشه در کمین اند،گرگ ها همیشه پشت سنگ حیلت و با هیئتی دلربا، لغزش و غفلت تو را به انتظار نشسته اند. روباه های بزک کرده با زیب و زینت سرنوشت و زندگی همچون در معرکه می تازد و … تا وقتی که از درون تکان نخوری سر و کارت با اینهاست. لحظه لحظه متلاشی شدنت را با اینها می بینی. ابلیس آنچنان به ریش من و تو می خندد که قهقهه اش اشک هر دلسوخته ای را در می آورد. فقط کافی است کمی بنشینی و بیندیشی به واژه های امهلال و املا. اگر چه نمی دانی در کجای راهی و نمی دانی چقدر از راه را پیموده ای و چقدر از جاده مانده است اما معلوم است که این جاده، سرانجام، انتهایی به نام زندگی بعدی دارد. زندگی ای که دیگر امکان هیچ عمل و حرکت و کنشی از تو نیست.

     اما تو ای عابر، پیاده، سواره! با زندگی و سرنوشت چگونه ای؟ می گذاری تا مانند ظرفی در این مهلت کوتاه از مرداب لبریز شوی یا می خواهی تهی از هر سیاهی شوی. آه اگر این مهلت ها از تو گرفته شود و بن بستی را پیش روی خودت ببینی!

     ای عابر پیاده! پرنده شدن راحت است وقتیکه به خودت بیایی. بگذار تا با خودت کمی رُک و راست باشی هیچگاه میان خودت فاصله نگذار خودت داری سرنوشت را رقم می زنی به هر حال، کجا، چه رنگی، سیاه یا سفید همه اینها با خودت است در این مسیر پر پیچ و خم زندگی جاده های توفیق و استغفار هم هست در این جاده، شبها و روزهایی از گریه و حسرت را پیش رو داری و چقدر خوب است در این جاده، گام برداشتن می دانی در این جادهف لذتی زیبا را از بارندگی خودت خواهی دید لااقل کمی سبک می شوی و برای پرنده شدن فضا را باز می بینی باور کن هنوز «او» تو را می خواند هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسی را که جزئی از خودش است براند. تلاش کن تا به روشنایی و نور برسی هر چند: عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم اما راه شیرینی به نام «توبه» باز است.

طلبه سوده گودرزی

دفتر دل

نوشته شده توسطرحیمی 19ام مهر, 1391

چو اين دفتر حکايت دارد از دل

بسي حرف و شکايت دارد از دل

بحــکم طـالعــش از اخـتـر دل

نــهــادم نـــــــام او را دفـــتـرِ دل

ز طــوفاني دريـــاي دل مـــن

صدف هايي که دارد ســاحل من

بسي از آن صدفها را ز ساحل

نمودم جمـع و شد و اين دفتر دل

زمــا ايــن دفتر دل يـــادگاري

بـــماند بعــد ما در روزگـــــــــاري

نه چنــدان بگذرد از اين زمانه

که ما را نـيست نــامي و نــشانه

وليـکن دفتر دل هست باقي

من الـــــآن الي يــــوم التـّلاقــي

(دفتر دل- علامه حسن زاده آملي)

آموختن خاموشى از حيوانات

نوشته شده توسطرحیمی 19ام مهر, 1391

     نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى کرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.

     حکيمى او را ديد و به او گفت :

«اى احمق ! بيهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون کن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.»

حکيمى گفتش اى نادان چه کوشى

در اين سودا بترس از لولائم

نياموزد بهايم  از تو گفتار

تو خاموشى بياموز از بهائم

هر که تأمل نکند در جواب

بيشتر آيد سخنش ناصواب

يا سخن آراى چو مردم بهوش

يا بنشين همچو بائم خموش

خسی در میقات

نوشته شده توسطرحیمی 16ام مهر, 1391

 

     متن زير به مناسبت ايام معنوي ذي الحجه و مناسک حج تقديم دوستان مي گردد:

     من از اين شهر اميد،

     شهر توحيد كه نامش مكه است،

     و غنوده است ميان صدفش كعبه پاك،

     قصه ها ميدانم،

     دست در دست من اينك بگذار،

     تا از اين شهر پر از خاطره ديدار كنيم،

     هر كجا گام نهى در اين شهر، و به هر سوى و به هر چشم انداز،كه نظر كرده و چشم اندازى،

مي شود زنده در انديشه، بسى خاطره ها.

     يادى از هاجر و اسماعيلش، مظهر سعى و تكاپو وتلاش ، صاحب زمزمه زمزم عشق ،

     يادى از ابراهيم ، آنكه شالوده اين خانه بريخت ، آنكه بت هاى كهن را بشكست ،

     آنكه بر درگه دوست ، پسرش را كه جوان بود، قربانى برد.

     يادى از ناله جانسوز بلال، كه در اين شهر، در آن دوره پرخوف و گزند به احد بود بلند،

     يادى از غار حرا، مهبط وحى، يادى از بعثت پيغمبر پاك ،

     يادى از هجرت و از فتح بزرگ ،

     يادى از شعب ابيطالب و آزار قريش،

     شهر دين، شهر خدا، شهر رسول، شهر ميلاد على عليه السلام،

     شهر نجواى حسين ابن على عليه السلام در عرفات،

      شهر قرآن و حديث ، شهر فيض و بركات …،

      و بسى خاطره از جاى دگر، شخص دگر….،

     آسمانى نيلى، به مناجات و عبادت، مشغول، اشك در ديده و غم ها به دل و بار گناهان بر دوش،

     همه در گريه و در راز و نياز، جامه اى ساده و يكسان و سفيد، جامه اى ضد غرور،

      همه بر تن دارند، همگى درسعى اند، ياكه درحال طواف ، گرد اين خانه كه از روز نخست ،

     بهر مردم شده در مكه بنا، وطن مشتركى چون مكه ، نتوان يافت به هيچ آئينى .

     امتيازات نكوهيده در اين شهر و حريم ، به مساوات مبدل گشته است.

     اين مراسم كه در اين خانه بپاست ، رمزى از شوكت و از تقويت آئين است،جلوه اى از دين است.

     حاجى اينجا همه او مى بيند، نام او مي شود، فيض او مى طلبد،

     با شعار لبيك ، پاسخ دعوت او مى گويد، غرق در جذبه پر شور خداست ، قطره اى از درياست، و…

     بانگ توحيد كه در دشت و فضا مى پيچد، موج لبيك كه در كوه و هوا مى غلطد،

     طور سيناى مسلمانان را، جلوه گر مى سازد، چه كسى جرات اين را دارد، كه در اينجا سخن از من گويد؟!
      من و تو رنگ ز رخساره خود مى بازند، همه ما مى گردند، همه او مى گردند!

     پهندشت عرفات ، جلوه گاهى است كه در آينه اش، چهره روشن وحدت، پيداست،

     همه در زير يكى سقف بلند آسمانى نيلى، به مناجات و عبادت،مشغول،

     اشك در ديده و غم ها به دل و بار گناهان بر دوش ، همه در گريه و در راز و نياز،

     جامه اى ساده و يكسان و سفيد، جامه اى ضد غرور،همه بر تن دارند،

     همگى درسعى اند، ياكه درحال طواف ،

     گرد اين خانه كه از روز نخست ، بهر مردم شده در مكه بنا، وطن مشتركى چون مكه ، نتوان يافت به هيچ آئينى.

     امتيازات نكوهيده در اين شهر و حريم ، به مساوات مبدل گشته است .

     اين مراسم كه در اين خانه بپاست ، رمزى از شوكت و از تقويت آئين است ، جلوه اى از دين است .

     حاجى اينجا همه او مى بيند، نام او مي شود،

     فيض او مى طلبد، با شعار لبيك ،

     پاسخ دعوت او مى گويد، غرق در جذبه پر شور خداست ،

     قطره اى از درياست ، و…

از عاشورا تا غدير/محمد عسكرى

 

پیشدستی آرام رونده بر شتابزده

نوشته شده توسطرحیمی 16ام مهر, 1391

 

    يک روز در سفرى بر اثر غرور جوانى، شتابان و تند راه روى کردم، و شبانگاه خود به پاى کوه بلندى پشته رسيدم، خسته و کوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروى راهپيمايى نداشت، از پشت سر کاروان، پيرمردى ناتوان، آرام آرام مى آمد، به من رسيد و گفت: «براى چه نشسته اى؟ برخيز و حرکت کن که اينجا جاى خوابيدن نيست .»

گفتم: چگونه راه روم که پايم را ياراى حرکت نيست.

گفت: مگر نشنيده اى که صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن «با آرامش و کم کم ره سپرده ) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن؟ »

اين که مشتاق منزلى ، مشتاب

پند من کار بند و صبر آموز

 

اسب تازى (1) دوتگ (2) رود به شتاب

اشتر آهسته مى رود شب و روز

  1. تازى: تازنده و چابک.
  2. دو تگ: دو طاق ، دو مرحله ، دو دور.

گله از همسر ناسازگار

نوشته شده توسطرحیمی 14ام مهر, 1391

      با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (1)
اسير گشتم .آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤ ساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت . پرسيد: «اى فلان كس ! چرا به اينجا آمده اى ؟ اين چه حال پريشانى است كه در تو مى نگرم» .
     گفتم : چه گويم كه گفتنى نيست !

همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت (2)

قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت

پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان

     دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارت فرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش ‍ را به همسرى من درآورد و مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت ، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.

زن بد در سراى مرد كنو
هم در اين عالمست دوزخ او

زينهار از قرين بد، زنهار!
وقنا ربنا عذاب النار(3)

     خلاصه اينكه : آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مى گفت : مگر تو آن كس نيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت؟

     گفتم : آرى، من آنم كه پدرت مرا با ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه ، گرفتار تو ساخت .


شنيدم گوسفندى را بزرگى

رهانيد از دهان و دست گرگى

شبانگه كارد بر حلق بماليد

روان گوسفند از وى بناليد


كه از چنگال گرگم در ربودى

چو ديدم عاقبت ، خود گرگ بودى

  1. فرنگ از فرانك گرفته شده كه نام قوم آريايى ساكن فرانسه مى باشد. مسلمانان اين اسم را بر تمام اروپائيان اطلاق مى كنند. آنها در كنار بيت المقدس با مسلمانان ستيز مى كردند و سعدى را به عنوان مسلمان ، اسير نموده و بردند.
  2. يعنى : زيرا با دل بستن به خدا، دلم به غير خدا مشغول نبود.
  3. يعنى : از همدم بد، پرهيز و دورى كن . خدايا ما را از عذاب دوزخ حفظ نما.