« شبا که تو آغوش بابام بودم | اربعین اومده و دلا پریشونه » |
سنگباران سپاه خولی
نوشته شده توسطرحیمی 27ام مهر, 1396
شهر حِمص که از شهرهای بزرگ گذشته و امروز سوریه است، در قدیم اِمّسا نام داشته است. در جنوب حَماة واقع است و با نهر عاصی ۵/۱ کیلومتر فاصله دارد. این شهر پر از کنیسه و معبد بوده است. شهر را حمصبنمهرین بنا کرده است. هر چند بنای آن را به یونانیان هم نسبت میدهند. قبر خالدبنولید بیرون شهر است. جالب است که در حِمص محلی بوده است که نیمی از آن کلیسا و نیمی دیگر به مسجد اختصاص داشته است.
کاروان حامل سر، به محض نزدیک شدن به شهر، پیکی فرستادند و به حاکم شهر-خالدبننشیط-اطلاع دادند که برای پذیرایی و تزیین شهر آماده شود. خالد شهر را زینت بست. آذوقه لشکر را فراهم کرد و خود سه میل راه را به استقبال شتافت. وقتی به شهر رسیدند مردم در کنار دروازه جمع شدند و شروع به سنگباران سپاه خولی کردند. در این حمله ۲۶ نفر از سپاه کشته شدند. مردم فریاد میزدند:لا کُفر بعد ایمان و لا ضلال بعد هدی. بیرون شوید.
نزدیک خانه خالدبننشیط-فرماندار شهر-گروهی همپیمان شدند که خولی را بکشند و سر امام را از آنها بگیرند. همین که سپاه خولی دریافتند، هراسان دور شدند؛ بنابراین گزارش، قافله از حِمص گذشت. احتمال هست که خبر قافله به شهرهای بعدی میرسید. همین است که عکسالعملهای مشابه در شهرهای دیگر را شاهد هستیم. البته بافت فرهنگی و فکری و نوع حاکم در بازتابها و رفتارهای مردم شهرها مؤثر بوده است. با عبور از حِمص، کاروان به مرشاد رسید. مرشاد شهر کوچک یا روستاگونهای بوده که به محض شنیدن خبر آمدن کاروان، پیر و جوان و کودک و زن و مرد شهر بیرون آمدند و با صدای بلند به صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت و لعن دشمنان اهل بیت پرداختند.
شایان ذکر است به رسم شهرهای پیشین، پیک لشکر به شهر بعلبک و حاکم شهر خبر داد که کاروان با رأس حسینبنعلی علیه السلام میآید. حاکم دستور زینت شهر را داد و فرمان داد دف بنوازند و در بوقها بدمند و خود و جمعی از شهر با ماده خوشبوی خَلوق، شکر و شراب خرما و زعفران شش میل به استقبال رفتند. شهر با رقص و شادی پذیرای دشمنان شد. امکلثوم وقتی چنین دید، نام شهر را پرسد گفتند:بعلبک. حضرت نفرین کرد و گفت:خداوند سرسبزی و خرمی از شهرشان بگیرد و آبشان را تلخ و بیدادگران را بر آنها مسلط گرداند که جز جور و ستم نبینند.
آن شب مردم شهر به خوشگذرانی همراه با حاملان سر پرداختند و صبحگاهان، سپیدهدم آماده حرکت شدند. امام سجاد علیه السلام در شهر بعلبک این اشعار را زمزمه کرد:روزگار غریبی است که شگفتیها و مصائب آن از بزرگواران فاصله نمیگیرد. کاش میدانستیم که روزگار تا کی با ما سر ستیز دارد و ما تا چه هنگام با حوادث آن پنجه خواهیم افکند؟ ما را بر شترهای بیجهاز سیر میدهند و ساربانان دمی درنگ و مهربانی نمیپذیرند. گویا ما را اسیران روم میپندارند و هر چه را خداوند درباره ما گفته دروغ میانگارند. وای بر شماای امت بد! بر رسول خدا کفر ورزیدید و عصیان کردید و گمراه شدید و راههای رستگاری را گم کردید. به نظر میرسد میرسد این اشعار از امام سجاد علیه السلام نباشد و زبان حالی باشد که در دورههای بعد به ویژه صفویه سروده شده باشد.
گفتنی است به درستی معلوم نیست کدام روز، قافله به عسقلان رسید. عسقلان هماکنون در جنوب سرزمینهای اشغالی قرار گرفته است. قافله قاتلان و حاملان سر، با رسیدن به عسقلان پیکی به سوی حاکم شهر فرستادند و او را از ورود قافله آگاه کردند. حاکم فرمان داد شهر را بیارایند و نوازندگان بنوازند و مردم به شادمانی و پایکوبی بپردازند. قصر نیز برای پذیرایی آماده شد. در این شهر تاجری بود که او را زریر خزاعی میگفتند که در بازار به بازرگانی مشغول بود. وقتی دید مردم شادی میکنند و به هم تبریک میگویند پرسید:این جشن و شادی برای چیست؟ چرا بازارها را آراستهاند؟ به او گفتند:انگار مثل غریبهها میپرسی؟ گفت:بله نمیدانم! گفتند:موضوع این است که در عراق گروهی بر یزید شوریدند و با او بیعت نکردند. یزید لشکری را برای سرکوب فرستاد. آنچه میبینی سرهای آنهاست و اسیران این جنگ. زریر پرسید:اینان کافرند یا مسلمان؟ گفتند:نه، سروران و برجستگان روزگار خود هستند. زریر پرسید:چرا بر یزید خروج کردند؟ گفتند:بزرگشان میگفت: من پسر رسول خدا هستم و به خلافت از یزید شایستهترم. زریر پرسید:پدرش که بود؟ مادرش که بود؟ نام او چیست؟ گفتند:نام او حسین، برادرش حسن و مادرش فاطمه دختر پیامبر و پدرش علی مرتضی است. زریر همین که این سخنان را شنید دنیا و فضا در نگاهش تیره و تار و تنگ شد. خود را به اسیران نزدیک کرد. همین که چشمش به امام سجاد علیه السلام افتاد، بلند بلند گریه کرد. امام سجاد علیه السلام به او فرمود::چرا گریه میکنی در حالی که تمام شهر خندان و شادماناند. زریر گفت:مولای من! من مردی غریبام و امروز به این شهر شوم آمدهام. من بازرگانام از مردم شهر سبب شادمانی را پرسیدم و گفتند کسی بر یزید شورش کرده است و اینک سر او را به سوی شام، همراه اسیران و زنان همراهش میبرند و او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله است که خود را شایسته خلافت میدانسته است. امام سجاد علیه السلام فرمود::ای بازرگان، در تو معرفت و بوی محبت اهل بیت میبینم. خدایت پاداش نیکو عنایت کند. زریر گفت:آقای من چه خدمتی از من ساخته است؟ امام فرمود::به حامل سر بگو اندکی کنار برود تا مردم این همه به زنان نگاه نکنند و به تماشای سرها مشغول شوند. زریر گفت:آقای من درخواستی و حاجتی داری؟ امام فرمود::اگر لباسی اضافه داری برسان. زریر رفت و برای همه زنان لباس و برای امام عمامه آورد.
زریر گوید:در این حال که سر و صدا و شیون در بازار پیچید، درنگ کردم و شمر-لعنةالله علیه-را دیدم که هدایای مرا پس میگرفت. پیش رفتم و لعنت کردم و به او ضربهای زدم و لگام اسبش را کشیدم و گفتم:خدایت لعنت کند. این سر کیست که بر نیزه کردهای و این زنان و کودکان کیستند که اسیر و بر شتران بیجهاز سوار کردهای؟ خداوند دست و پایت را قطع کند و قلب و چشمت را کور گرداند. شمر فریاد زد:او را بزنید. سواران و مردم شهر، زریر را آنقدر زدند که بیهوش شد و به تصور اینکه کشته شده است او را رها کردند. زریر گوید:شبهنگام به هوش آمدم و توانی یافتم و با همه زخمها خود را بر زمین کشیدم و به مسجد سلیمان نبی رفتم. در آنجا جمعی را دیدم سرها برهنه و گریبانها چاک زده و چشمها گریان و قلبها بریان. پرسیدم چرا گریه میکنید در شهری که همه شادمان و خنداناند. گفتند:ای که از این جمع گمراه نزد ما آمدهای، اگر از دوستداران ما هستی بنشین و در مصیبت، ما را همراه و یار باش. زریر گوید:گفتم حاشا که از شقاوتپیشگان باشم. کم مانده بود در راه محبت امام حسین علیه السلام کشته شوم و خدا مرا نگاه داشت و بدن زخمخورده را نشانشان دادم و آنان به سوگواری ادامه دادند. نام حاکم شهر یعقوب عسقلانی ذکر شده که در کربلا شرکت داشته است.
خاطرنشان میشود جوشن کوهی است در غرب شهر حلب. نامگذاری این کوه را به جوشن از آن جهت دانستهاند که شمربنذیالجوشن سر مبارک امام حسین علیه السلام را بر این ارتفاع قرار داده است. جوشن هم به معنای سینه پهن و گشاده و هم به معنای زره است. در اطراف کوه جوشن، زیارتگاهها و مقبرههای فراوانی است که از جمله مقبرهها، مزار ابنشهرآشوب، نویسنده کتاب المناقب است. نوشتهاند وقتی قافله اسیران به منطقه شمالی شام یعنی حلب رسیدند در کنار جوشن، شب را درنگ کردند. جوشن معدن مس سرخ داشت:یکی از زنان امام که باردار بود فرزند خود را به نام محسن در این نقطه سقط کرد که به «مشهدالسّقط» مشهور است. نوشتهاند که همسر امام پس از سقط فرزند، از کارگران آنجا آب و نان طلب کرد، اما کارگران نه تنها غذا ندادند که او را ناسزا گفتند و آن زن نفرین کرد و از آن زمان به بعد هیچکس در آنجا کار نمیکند مگر اینکه زیان میکند. در همین منطقه، محلی است به نام مسجدالنقطه، که نوشتهاند در این محل سر مبارک امام حسین علیه السلام را بر صخرهای قرار دادند. هنگام طلوع آفتاب، سر را برداشتند چند قطره خون بر این سنگ جاری شده بود. مردم بعدها جمع شدند و در آنجا به سوگواری پرداختند. مشهدالسّقط (محل دفن محسنبنالحسین علیه السلام )را مشهدالدکَه هم میگویند.
منابع:
۱. مقتل ابی مخنف
۲. مناقب
۳. وسیلةالدارین
۴. نفسالمهموم
۵. معالیالسبطین
۶. ینابعالمودة
۷. المنتخب
۸. بحارالانوار
۹. العوالم
۱۰. آینه در کربلاست (محمدرضا سنگری)
فرم در حال بارگذاری ...