« سیمای حضرت رسول صلی الله علیه وآله در آیینه وحیتربیت فرزند »

محمد صلی الله علیه و آله پیامبر صلح و دوستی

نوشته شده توسطرحیمی 1ام دی, 1394


تو را با بوی عطر، با مهربانی، تو را با لبخند شراکت شادی ها شناختیم. سایه بان حمایت تو را هرگز هیچ خسته ای کم نیاورد و در انزوای غربت هیچ تنهایی، پس از بردن نام تو بی نصیب از شوق نماند. تو آمده بودی تا سلام کردن را حتی به کبوتران بیاموزی. بیشتر از باران برای تشنگی ها حقیقت داشتی.

زنده ای تو خیلی پر رنگ تر از آفتاب که هر روز صبح از مشرق جوانه می زند. خیلی ملموس تر از آسمان که می بارد. درختی که تویی در چهار فصل سال شکوفه و بار دارد؛ درختی که تویی سبز است و شکوهمند. آن قدر بزرگ که سایه اش تمام زمین را می پوشاند و شکوفه هایش به همه اهالی زمین می رسد. تو ریشه در بهشت داری و بهشت تجلی خداست. تو هم بنده خدایی، بنده ای با عظمت و ستودنی؛ بنده ای که همه کاینات را از حضور خودش مست و متحیر کرد؛ بنده ای بزرگوار که دل سوزترین فرد نسبت به هم نوعانش بود و اگر این حس سرشار در او موج نمی زد، محال بود خداوند ردای پیامبری را به دوشش بیندازد.
تو پاک ترین چشمه ساری هستی که به مردم زمین وقف شد. حالا بعد از هزار و چهارصد سال، وقتی تشنه می شویم، وقتی نیاز به پاکی داریم، به ساحت مقدس تو پناه می بریم. چشمه ساری که رود های زیادی از وجودش ظهور کرده اند. نسبت همه رودخانه ها و دریاها به تو می رسد. سرچشمه زندگی که خضر را نامیرا کرد. وجود مقدس توست. ولادتت در تاریکی مکه اتفاق افتاد، زندگی ات در تاریکی مدینه و هنوز هم در تاریکی دنیا می شود تو را یافت. یافتن چشمه زندگی آن قدر دشوار نیست که می گویند، اما هر کس به اندازه سبویش از آن سود می برد.

>

رحمة للعالمین

تو را با بوی عطر، با مهربانی، تو را با لبخند شراکت شادی ها شناختیم. سایه بان حمایت تو را هرگز هیچ خسته ای کم نیاورد و در انزوای غربت هیچ تنهایی، پس از بردن نام تو بی نصیب از شوق نماند. تو آمده بودی تا سلام کردن را حتی به کبوتران بیاموزی. بیشتر از باران برای تشنگی ها حقیقت داشتی. هموارتر از نسیم، گره گشای غنچه ها بودی. فصل ها فرمانبردار تو بودند و سر به راه دعاهای بارآورت. نور با اجازه تو منتشر می شد. زمین به حکم تو حاصل خیز بود. قلب تو گرمای آفتاب، دست تو سخاوت ابر، چشم تو عنایت آسمان را رقم می زد. بی دریغِ هدایت بودی و سپیده هر سحر، راه افق ها را از نگاه های شب بیدار تو می آموخت.
هرگز به خواب نرفتی، هرگز چشم از زمین و مردمانش برنداشتی، هرگز خطاهای جهل آدمیان را به روی شان نیاوردی، جز سخن از دانش و عشق نگفتی و با نامهربانان هیچ مدارا نکردی. چه آبی بود دلت که در کنارش آسمان رنگ می باخت. چه بیکران بودی که دریاهای عالم به تو تکیه می دادند. وحی را تو اگر آواز نداده بودی، کجا زندگانی می آموختیم، ما نابلدانِ ملکوت و عبادت. فرسودگی قلب های فقر دیده با لبخندی از سوی تو جوان می شد و به غنا می رسید.
هر حدیثی از حقیقت که تو بر زبان آوردی، غزلی جاودانه شد. در دورترین قاره های هستی، حتی نام تو را گیاهان با صلوات یاد کرده اند. تو اگر نور را نگفته بودی، اگر صدای خدا را نخوانده بودی، چه واژه های گوش خراشی، هذیان در عالم می پراکندند. دل باختگی تو فقط به مهر و دانش حق بود. گندم های زمین را دعای خیر تو برکت می داد. برهنگی بشر پس از رسالت تو بر باد رفت و خیالات نارس انسان در جوار تو تحققِ درست ترین اشارات شد.

لحظه به لحظه شباهت تو با خداوند را عشق دریافت. روز به روز و سال به سال، آموزگاری مردمان را تاب آوردی تا امید به رستگاری را رواج دهی. آخرین معنای علم تو بودی. نهایت دل سوزی خداوند، برای ارشاد. خاتمه خطبه های ایمان، سرانجام رسالاتِ آفرینش و پایان قصیده بشارت و انذار.
ذکر تو را به سزا رعایت نکردند مردمان. پس در تشییع تو حسرت های فراوان فریاد شد و لکنت تمام مؤذنان، بغض گلوی تاریخ گشت. وصایای تو که سراسر، ابیات مدارا و غنیمت عشق بود، بر دست های نسیم منتشر شد و برگ برگ درختان در سوگ تو، دستمال اشک های فرشتگان گشت. حقانیت لغات انسان ساز، در گروی تصدیق تو بود که پس از کوچت هیچ کس دیگر ادعای سخندانی وحی نکرد. چه باغ ها که در خاک سپاری تو خاکستر شد و بر زمین ریخت؛ چرا که درختان حدس می زدند پس از تو قحط سالی کرامت باران فرا می رسد.


فرم در حال بارگذاری ...