« زن از دیدگاه امام خمینیمقام زن در اسلام »

آخرین اشتباه

نوشته شده توسطرحیمی 24ام شهریور, 1394

نزدیکی های عصر بود. بچه ها توی کوچه پخش بودند، چند بچه در حال تیله بازی بودند.

پاییز بود و برگهای پاییزی برسطح کوچه، پاشیده شده بود. باد پاییزی، گرد و خاکی از زمین برپا کرده، برگهای خشک را در هوا پخش می کرد.

دو-سه تا بچه چهار پنج ساله به دنبال برگها می دویدند و باد هم برگها را بالا می برد و بچه ها از این بازی، لذت می بردند.

باد به چادرم می خورد و من تند به طرف خانه قدم برمی داشتم، محکم چادرم را گرفته بودم، امّا باد خیلی تند می وزید و مرا اذیت می کرد.

دفتری که از زیر گذر خریده بودم، در دستم بود و نمی گذاشت چادر را درست بگیرم، تقریباً همه صورتم باز بود، درست نزدیک در خانه بودم که آقا را دیدم که از سمت دیگر کوچه به سوی خانه می ایند.

ناگهان به قدری ترسیدم که وحشت کردم، خدایا آقا با این وضع که تقریباً همه صورتم باز بود، دیده است.

می دانستم آقا نسبت به پوشش خیلی حساس هستند، چند بار محکم به در زدم.

خواستم به آقا نگاه کنم، امّا ترس و خجالت اجازه چنین کاری را نداد.

مشهدی علی- کارگر خانه- در را باز کرد، آن قدر دستپاچه بودم که یادم رفت سلام کنم

سریع توی خانه دویدم و رفتم توی اتاق، قایم شدم.

می دانستم آقا به این اتاق کمتر رفت و آمد دارند. در هر صورت مقصر بودم، چرا که دهساله بودم و به سن تکلیف رسیده بودم.

در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، از پنجره به آسمان نگاه می کردم که ابرآلود بود.

شام حاضر است.

با صدای فهیمه که از اتاق پذیرایی شنیده می شد، بخودم آمدم، همه سر سفره شام بودند، امّا من از آقا خجالت می کشیدم و نمی توانستم به چهره آقا نگاه کنم، پس بهتر است امشب شام نخورم.

فهیمه آرام در اتاق را باز کرد و کنارم نشست، من بدون اینکه حرکتی کنم، پرده توری را کنار زده، آسمانِ شب را که تاریکِ تاریک بود، می پاییدم.

- چرا شام نمی خوری ؟!

- میل ندارم.

- نمی دانم چرا آقا جان از تو سراغی نگرفتند، حتماً کار اشتباهی کردی وگرنه وقتی که دیر سر سفره می آمدی، می گفتند : فریده کجاست؟

- نمی دانم

- راست بگو آبجی چه اشتباهی کردی، من تو را می شناسم، از من قایم نکن.

بعد آبجی فهیمه دستم را گرفتم و در حالی که قصد داشت دلداری ام دهد، گفت : آبجی، مگر من غریبه ام ؛ هر چه هست به من بگو.

من هم تمام جریان را به او گفتم و فهیمه نیز اصرار نکرد سر سفره شام بروم.

او نیز اخلاق و سختگیری آقا را می دانست، باید مدتی می گذشت تا آقا مرا ببخشند.

آن شب وقتی همه خوابیدند، تنها به آشپزخانه رفتم و چند لقمه غذا خوردم. مامان را آن شب قبل از خواب دیدم امّا حرفی نزد، انگار همه چیز را می دانست.

دم ظهر بود، حتی صبحانه نخورده بودم، از پنجره آقا را دیدم که وارد اتاق مطالعه شد، آقا پیاده روی خود را تمام کرده بود، همیشه آقا نیم ساعت صبح و نیم ساعت بعدازظهر در حیاط پیاده روی می کردند و ما اگر سؤال یا کاری داشتیم، در موقع پیاده روی به او می گفتیم، حتی مامان.

با رفتن آقا خیالم راحت شد، پا شدم و به حیاط رفتم، مشهدی علی- کارگر خانه – در حیاط بود، سلام کردم، لبخندی زد و گفت : دخترم، از دیروز عصر پیدایت نیست، چرا دیروز قبل از ورود آقا، تند توی حیاط دویدی و رفتی قایم شدی.

سرم را پایین انداختم و هیچ جوابی ندادم، اصلاً جوابی نداشتم.

- حتماً اشتباهی کردی و از آقا خجالت می کشی.

سرم را به نشانه بلکه تکان دادم و گفتم : گرسنه ام، حتی صبحانه نخورده ام.

- بیا دخترم، نان و پنیر دارم، پیش مشهدی علی رفتم و چای شیرین با نان و پنیر خوردم.

درست دو روز نتوانستم پیش آقا بروم، تحمل نگاه سنگین آقا را نداشتم، این دو روز نهار را پیش مشهدی علی می خوردم.

برای شام هم سر سفره نمی رفتم، یک جوری بهانه می گرفتم و یا اینکه خودم را به خواب می زدم، امّا کاملاً تنبیه شده بودم.

دم ظهر بود، آقا تازه از خانه بیرون رفته بودند، معمولاً آقا وقتی سراغ کاری می رفت، دیر برمی گشت.

در حیاط، کنار حوض نشسته بودم و دستهایم را در آب تکان می دادم.

صدای در آمد، پشت در رفتم، شاید آقا باشند، امّا مطمئن بودم که آقا پشت در نیست.

- کیه؟

- دخترم بازکن

صدای آقا بود، ناگهان دستپاچه شدم، آن قدر دستپاچه شده بودم که چیزی نمانده بود به اتاق برگردم، هاج و واج مانده بودم.

آقا دوباره صدا زد : دخترم…

با صدای آقا به خودم آمدم و در را باز کردم، خجالت کشیدم که به چهره آقا نگاه کنم، حتی خجالت کشیدم که در آن لحظه بگویم: آقا جان مرا ببخش، سرم را پایین انداخته بودم. آقا دستی به سرم کشیدند و گفتند : دخترم! چرا به آقاجانت نگاه نمی کنی.

مثل همیشه آقا آن قدر مهربان حرف زدند که احساس سبکی کردم، حتماً آقا مرا بخشیده است و گرنه این طور مهربانانه با من حرف نمی زدند.

آرام سرم را بلند کردم و به چهره مهربان آقا نگاه کردم، لبخند کمرنگی بر روی لبهایم نقش بست.

آقا حتی یک کلمه در مورد اشتباه من حرف نزد و من از آن روز به بعد سعی کردم که دقت کنم و دیگر اشتباه نکنم.


فرم در حال بارگذاری ...