موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"
مَحرَم حیدر
نوشته شده توسطرحیمی 3ام فروردین, 1395
قسمت این بود که تو محرم حیدر باشی
به علی مونس و هم خانه و همسر باشی
قسمت این بود که در زندگی مشترکت
به عزیزان دل فاطمه مادر باشی
آفرین بر تو که هنگام ورودت گفتی
آمدی خادمۀ خانه کوثر باشی
قسمت این بود که در بین تمامی زنان
تو فقط صاحب یک ماه و سه اختر باشی
قمرت یک نفره لشگر انصار خداست
پس عجب نیست که تو مادر لشگر باشی
خاک این خانه تو را قبلۀ حاجات کند
متعجب نشو گر شافع محشر باشی
غم این خانه زیاد است زیاد است زیاد
سعی کن مرهم زخم دل دختر باشی
این یتیمان همه به واژۀ در حساس اند
نکند در بزنند و تو پس در باشی
چار تا بچه این خانه همه مادری اند
نکند تب بکنی گوشۀ بستر باشی
سعی کن بیشتر از زینب و کلثوم و حسن
فاطمه دور و بر این شه بی سر باشی
سعی کن ثانیه ای تشنه نماند این گل
یار این سوخته دل تا دم آخر باشی
مهدی نظری
یا راد یوسف علی یعقوب
نوشته شده توسطرحیمی 2ام فروردین, 1395بیا که بی تو به عشقم دروغ می بندند
بیا که سخت به این انتظار می خندند
در این زمانه که زخم زبان زدن هنر است
بیا که رفیقان همه هنرمندند
چقدر مردم این شهر بیخیال تو اند
و از نبودنت شاد و خرسندند
چقدر تک تک این نامه های چشم به راه
به نامه های همان کوفیان همانندند
**************
یا رآدَّ یُوسُفَ عَلی یَعْقُوبَ
شیعیانش چشم انتظارند مولا
اللهم عجل لولیک الفرج
عمری در انتظار نشستم نیامدی
در را به غیر روی تو بستم نیامدی
دل را برای آمدنت ای بهار من
روزی هزار بار شکستم نیامدی
آقای من
امروز هم که با همه بی پناهیم
عاشق تر از همیشه ات هستم نیامدی
گفتند سبز پوش تو از کعبه می رسد
هر جمعه رو به قبله نشستم نیامدی
…
فضای مجازی صفایی نداره ... ( دل نوشته )
نوشته شده توسطرحیمی 26ام اسفند, 1394دیروز دلم خیلی گرفته بود، انگار احساس دل تنگی میکرد، دل تنگی آدمایی که یه عمر باهاشون زندگی کرده بودم، کسانی که باهاشون بزرگ شده بودم و خو گرفته بودم…
آره، احساس کمبود وجود کسانی که چند سال پیش با دیدنشون دلم شاد میشد، ازشون انرژی میگرفتم، با تکیه کردن به اونا به آینده امیدوارتر میشدم، احساس میکردم با وجود اونا یه مرحله توی زندگیم جلو افتادم، گرفتاریهای ذهنیم از بین میرفت، باهاشون درد دل میکردم، اصلا با دیدن چهره شون غم و غصه هام تموم میشد…
اما الان دیگه پیشم نیستند؛ بارشونو بستند و به یه دنیای دیگه رفتند…
احساس این همه کمبود، باعث دل تنگیم شده بود، چارهای ندیدم، دلم میخاست چند لحظهای هم که شده باهاشون درد دل کنم، حرف بزنم، وجودشونو احساس کنم، برای همین یه سری رفتم قبرستون سراغ همون آدما …
وقتی داشتم به مزار یکیشون نزدیک میشدم، یه آهی از ته دلم کشیدم، یاد گذشتههامون افتادم، یاد اون خوبیهاش، یاد اون بدیهایی که بهش کردم، سرمو پایین انداختم. چشمم که به سنگ قبرش افتاد، بی اختیار اسمشو خوندم، یدفعه وجودشو احساس کردم…
آهسته و بریده بریده سلام کردم، احساس کردم زبونم طاقت گفتگو نداره، در ذهنم، با نگاهم، با سکوتی که فقط بین من و اون بود، شروع کردم به درد دل کردن :
شما که رفتید خیلی چیزها عوض شد…
آخرین وصیت حضرت زهرا سلام الله علیها
نوشته شده توسطرحیمی 23ام اسفند, 1394
دم آخر وصیتی دارم
ای علی جان به خاطرت بسپار
نیمه شبها حسین دلبندم
با لب تشنه می شود بیدار
بار سنگین این وصیت را
از سر شانه ها ی من بردار
قبل خوابیدنش عزیز دلم
ظرف آبی برای او بگذار
گریه کردم ز غربتش دیشب
تا سحر سوختم برای حسین
با همین دست ناتوان امروز
پیرهن دوختم برای حسین
کفنش را به زینبم دادم
حرف های نگفته را گفتم
چند ساعت برای دختر خود
فقط از رنج کربلا گفتم
گفتمش میوه دلم زینب
کربلا باش یار و یاور او
ظهر روز دهم به نیت من
بوسه ای زن به زیر حنجر او
وقت افتادنش به روی زمین
چشم خود را ببند مثل خدا
صبر کن دختر عقیله ی من
قهرمان بزرگ کرببلا
…
بهار منتظر
نوشته شده توسطرحیمی 21ام اسفند, 1394چه سالها که گذشت و بهار منتظر است
بهار ِ زخمی ِ پشت حصار منتظر است
چه سروها که به دست ِ تبر شهید شدند
شقایق ِ دل ِ ما ، داغدار منتظر است
از این لباس سیاه عزا ، دلش پوسید
سحر مگر برسد ، شام ِ تار منتظر است
بهانه گیر شدند و به گریه افتادند
ستاره کشت خودش را ، سه تار منتظر است
چه قدر پنجره باز است رو به سوی امید
چه قدر دلشده ی بیقرار منتظر است
مگر به مقصد ِ خورشید رو بگرداند
در ایستگاه ِ تغزّل ، قطار منتظر است
کویر شد دل عشّاق و آسمان خشکید
بیا که عشق ببارد ، بهار منتظر است
محمدرضا سلیمی
تقدیم به رهبر علوی حضرت امام خامنه ای (روحی فداه)
نوشته شده توسطرحیمی 20ام اسفند, 1394
چه زیبا می شوی وقتی به منبرخطبه میخوانی
نمایان می شود کرببلا وقتی رجزخوانی
مسلمانان تماماً از تو خط و مَشیْ می گیرند
که تنها تو به جا آوردی ارکان مسلمانی
تمام حاکمانِ غرب می دانند و می ترسند
که تو با چَفیِه ات اعلام کردی مرد میدانی
عزیز فاطمه حکم جهاد از تو، جهاد از ما
که ماییم آن بَلاجویان و یاران خراسانی
چه می فهمند حُکامِ عرب از هیبت حیدر
چه می فهمند از خیبر، چه می فهمند کِیْسانی
تو مختاری، تو مِقدادی، تویی تو مالک اشتر
تو پرچمدارِ اسلامی و تو از نسلِ سلمانی
عبایت را تکانی ده نفس در سینه بند آید
که ریزد از عبایت چند صد تا شیخ لبنانی
لبانت را تکان دادی و طوفانی به پا کردی
فدایِ غیرتِ کِیسانی ات ای مرد ایرانی
همینکه اسمِ رزم و جنگ با کُفّار می آید
عجب شوقی نشیند بینِ چشمان سلیمانی
فدایی رهبر
مرا به خانه زهرای مهربان ببرید
نوشته شده توسطرحیمی 20ام اسفند, 1394مرا به خانه زهرای مهربان ببرید
به خاک بوسی آن قبر بی نشان ببرید
اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید
کجاست آن درِ آتش گرفته تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید؟
مرا اگر شَوَم از دست، برنگردانید
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید
کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش، کِشان کِشان ببرید؟
در رثای حضرت زهرا، سلام الله علیها
نوشته شده توسطرحیمی 8ام اسفند, 1394مرا به خانه زهرای مهربان ببرید
به خاک بوسی آن قبر بی نشان ببرید
اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید
کجاست آن درِ آتش گرفته تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید؟
مرا اگر شَوَم از دست، برنگردانید
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید
کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش، کِشان کِشان ببرید؟
بیش از این سوختن نمی خواهم- روضه حاج محمود كریمی
نوشته شده توسطرحیمی 4ام اسفند, 1394
بیش از این سوختن نمی خواهم
گریه بر خویشتن نمی خواهم
مده زحمت به بازویت مادر
به خدا پیروهن نمی خواهم
درد داری تو استراحت كن
نیمه شب آب من نمی خواهم
ای كه غم دیده از وطن هستی
بعد از این من وطن نمی خواهم
فكر عریانی مرا كم كن
غرق در خون كفن نمی خواهم
وقت قتلم میا سوی گودال
وقت كشته شدن نمی خواهم
تو ببینی كه شمر می آید
از تو بر سر زدن نمی خواهم
روی تو سایه ای كبودین داشت
سر سالم به تن نمی خواهم
شاد كن جان من كه غمگین است
رحم كن بر دلم كه مسكین است
روز اول كه دیدمت گفتم
آن كه روزم سیه كند این است
نكشد كس كمان عشق با زور
عشق شاه همه سلاطین است
بی رخت دین من همه كفر است
با رخت كفر من همه دین است
گه گهی یاد كن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است
بنوازی و پسش بیازاری
آخر ای دوست این چه آیین است
روز اول كه به استاد سپردند مرا
دیگران را هنر آموخت مرا مجنون كرد
مادری دست به پهلو به زمین افتاده
نوشته شده توسطرحیمی 2ام اسفند, 1394
مادری خورده زمین ،خاک دو عالم به سرم
عالمی گشته حزین ،خاک دو عالم به سرم. . .
پسری دیده که مادر به زمین افتاده
وایم از آن و از این ،خاک دو عالم به سرم. . .
چادر و گونه ی مادر به گمانم هر دو
گشته با خاک عجین ،خاک دو عالم به سرم. . .
آنقدر ضربه ی سیلی بخدا محکم بود
ناله زد عرش برین ،خاک دو عالم به سرم. . .
دیده ای تار شد و حاصل گستاخی شد
ورم چشم و جبین ،خاک دو عالم به سرم. . .
ضربت سیلی ملعون حسنش را دق داد
ضربه هم داشت طنین،خاک دو عالم به سرم. . .
بعد از آن حادثه شرمنده نشد غوغا کرد
هیزم آورد، همین ،خاک دو عالم به سرم. . .
بر در خانه ی آتش زده ای می کوبید
آن لعین ابن لعین ،خاک دو عالم به سرم. . .
بیخبر بود گمانم در از این قصه ی شوم
میخ هم کرده کمین،خاک دو عالم به سرم
بین دیوار و در انگار کسی میلرزد
درب و دیوار غمین ،خاک دو عالم به سرم. . .
مادری دست به پهلو به زمین افتاده
زینب و داغ چنین ، خاک دو عالم به سرم. . .
سوخت از داغ غم بستن دستان علی
قلب جبریل امین ،خاک دو عالم به سرم. . .
قطره خون میچکد از پهلوی مادر به زمین
وای از حال زمین ،خاک دو عالم به سرم. . .
غم و اندوه تو را با جگر پاره نوشت
حیدر خانه نشین ،خاک دوعالم به سرم.