« مهم ترین فعالیت امام صادق(علیه السلام) مبارزه با فرقه های منحرف و نوظهور بود | روضه امام صادق علیه السلام با نوای حاج منصور ارضی » |
اشعار آیینی ویژه شهادت امام جعفر صادق علیه السلام
نوشته شده توسطرحیمی 8ام مرداد, 1395شهادت صادق آل عبا، امام جعفر صادق علیه السلام بر شیعیان تسلیت باد
اشعار آیینی ویژه شهادت امام جعفر صادق علیه السلام
روضه را از داغ تو کرب و بلایش می کنم
چشم وقتی آرزوی اشک نم نم می کند
میرود اول بساطش را فراهم می کند
میرود اول سراغ روضه ای جانسوز و بعد
از دل خود التماس یک جهان غم می کند
مینشیند گوشه ای زانوی غم میگیرد و
صحبت از هرچیز غیر از اشک را کم می کند
روضه بسیار است اما چشم تارم روضه ی
پیرمردی با دل خون را مقدم می کند
روضه میخواند ز قبر بی چراغ و زائرش
آرزوی سنگ قبر و صحن و پرچم می کند
میکشد طرحی شبیه گنبد شاه نجف
گنبد و گلدسته ای زیبا مجسم می کند
آتش افتاده بجان در دوباره شعله اش
صحنه را در پیش چشم خلق مبهم می کند
سن بالا پابرهنه در پی مرکب یقین
قامت یک پیرمرد زار را خم می کند
باز دستی در طناب و باز هم زخم زبان
یادی از دست کبود عمه اش هم می کند
لقمه نانی نیست اینجا ضعف دارم عمه جان..
گشنگی حال مرا بدجور درهم میکند..
قافله دیگر زهم پاشیده شد اما سنان..
باز با شلاق و با سیلی منظم می کند..
حرف یک طفل سه ساله آمد و بی اختیار
باز قلب عاشقم یاد محرم می کند
روضه را از داغ تو کرب و بلایش می کنم
حق بی بی را شب سوم ادایش می کنم
سید پوریا هاشمی
بوی غربت همیشه می آید
بوی غربت همیشه می آید
از سر قبر بی چراغ کسی
دل شهر مدینه میسوزد
با تب شعله های داغ کسی
جان عالم فدای قبری که
غیر خورشید سایبانش نیست
نه ضریحی نه سقف آینه ای
بر سرش غیر آسمانش نیست
دل من باز روضه میخواند
روضه ی غربت شقایق را
روضه ی حرمت و شکستن آن
روضه ی گریه های صادق را
روضه ای را که باز میخواهند
پر پروانه را بسوزانند
اصلاً انگار عادت اینهاست
نیمه شب خانه را بسوزانند
داغیِ سینه میکند باور
با نفس هاش آه سردی را
خاک این کوچه ها نمی فهمند
غربت اشک پیرمردی را
پیرمردی که سوز آتش را
ساکت و بی کلام حس میکرد
پیرمردی که درد غربت را
مثل نبضش مدام حس میکرد
وحشیانه هجوم آوردند
کودکت داشت ناله سر میداد
وسط کوچه دست بسته تو را
تا کشیدند امامه ات افتاد
بی عبا ، قد خمیده ، چون زهرا
پا برهنه ز خانه ات بردند
ای محاسن سپید آل رسول
خون دل اهل خانه ات خوردند
بین آن کوچه ای که باریک است
چه غم گریه آوری داری
از زمین خوردن تو فهمیدم
بی کسی، ارث مادری داری
ارث آن مادری که در کوچه
صورتش در هجوم سیلی بود
بعد آن ضربه سخت وا میشد
پلکهایی که شد سیاه و کبود
ولی آقا خیالتان راحت
بین آن کوچه ظلم باطل شد
معجر مادر زمین خورده
بین صورت و دست حائل شد
مسعود اصلانی
ای صحن خاکی حرمت دلرباترین
ای صحن خاکی حرمت دلرباترین
گرد وغبار مرقد تو کیمیاتربن
در ذهن ما حریم شما فوق جنت است
ای گنبد نداشتهء تو طلاترین
با احترام به نجف ومشهدالرضا
صحن بقیع خلوتتان با صفاترین
با استناد اینکه همه نور واحدید
صادق ترین ، عزیزترین ، با خداترین
دو مادر و چهار امامید در بقیع
با غصه ها و درد علی آشناترین
هستید در مدینه پس از این هزار سال
ام البنین و فاطمه را مبتلاترین
ما هر چه خواستیم ز دستت گرفته ایم
بوده همیشه لطف تو بی انتهاترین
خاکش شفاست مدفن تو یابن فاطمه
دست همه به دامن تویابن فاطمه
پیداست در جمال توتصویر اهل بیت
زهرا جوانترین و تویی پیر اهل بیت
درس کلام و فقه و اصولت زبانزد است
ای ناشر علوم فراگیر اهل بیت
عالم ز دانش تومسلمان شناس شد
بی انتهاست جادهء تأثیر اهل بیت
اسلام با تو و پدر تو رواج یافت
در تو ظهور یافته تدبیر اهل بیت
گاهی شده است علم تو روشنگر علوم
گاهی شده است علم تو شمشیر اهل بیت
در دستتان سپرده خدا هر جه هست و نیست
فی الجمله عالم است به تسخیر اهل بیت
شیخ الاَِۀمه را ز چه بردند نیمه شب
با غم ، رقم زده شده تقدیر اهل بیت
مانند ابر ، چشم خلایق گریسته
عالم برای حضرت صادق گریسته
شیطان و باز کوچهء اجداد فاطمه
ابن ربیع و خانهء اولاد فاطمه
بی حرمتی به ساحت فرزند بوتراب
صبر است بس که حسن خداداد فاطمه
نیمه شب است و روضهء مادر به پا شده
پشت در است نقطهء میعاد فاطمه
بیخود نبود پشت در و بین شعله ها
افتاد ناگهان پسرش یاد فاطمه
هنگام رفتنش چو علی بین کوچه ها
آقا نیاز داشت به امداد فاطمه
بیش از علی و فضه و اسماء و زینبش
میخ در است شاهد فریاد فاطمه
از کوچه ها به آل علی ظلم ، باب شد
یارب زدشمنان ، بستان داد فاطمه
ما را برای گریهء بر تو محک زدند
با نام مادر تو به روضه نمک زدند
مهدی مقیمی
بی عبا بود که در کوچه کشیدند او را
آتشی باز فراهم شده و بر در خورد
دست زهرا وسط عرش به روی سر خورد
بی عبا بود که در کوچه کشیدند او را
پسر حضرت حیدر به غرورش بر خورد
چند باری پی مرکب نفسش بند آمد
چند باری وسط کوچه زمین، با سر خورد
به همه اهل جهان موی سفیدش می گفت:
چه قدر خون دل از کینه ی این لشکر خورد
داشت با آن همه اندوه، تجسم می کرد
غصه هایی که در این شهرِ بلا، حیدر خورد
بی قرار است چرا او؛ نکند تازه شده
داغ آن ضربه ی آنروز که بر مادر خورد
خانه ی سوخته اش ارثیه از خیمه گهِ
کشته ای بود که بر حنجره اش خنجر خورد
محمد حسین رحیمیان
غریب و بی کس و تنها و بی هوا بردند
غریب و بی کس و تنها و بی هوا بردند
عزیز فاطمه را نیمه شب کجا بردند
شدند از در و دیوار وارد و او را
غریب از سر سجادهء دعا بردند
امام محترم و سالخوردهء ما را
پیاده ، پای برهنه ز کوچه ها بردند
عزیز فاطمه را در کمال بی ادبی
بدون مرکب و عمامه و عبا بردند
حدیث آتش و در، در مدینه تکراریست
امام را اگر از بین شعله ها بردند
طناب بوده و یا اینکه نه نمی دانم
ولی غریب همانند مرتضی بردند
دلا بسوز که آن شب امام صادق را
به ضرب طعنه و الفاظ ناروا بردند
دوباره حرمت آل علی شکست اینجا
که با کمال جسارت امام را بردند
میان مجلس او ذاکران دل ما را
به روضه بعد مدینه به کربلا بردند
عجیب این دل ما را پس از کنار بقیع
کنار مضجع سلطان اولیا بردند
غریب کشته شدی ای عزیز دل اما
کجا دگر سرتان را به نیزه ها بردند
غمی که کشته همه اهل بیت را این است
که معجر از سر ناموس کبریا بردند
مهدی مقیمی
گناه شیخ الائمه چه بود ای مردم
همان امام که احیا نمود مکتب را
بنا گذاشت به عالم ستون مذهب را
به علم و حکمت و ایمان خویش روشن کرد
در آسمان امامت هزار کوکب را
ز انقلاب کلامش ، کمال حاصل شد
نجات داد ز بیداد ، هر معذب را
به نور علم و عمل پرورید در عالم
هزارها خلف صالح و مهذب را
بنای حوزه اگر باقرالعلوم گذاشت
به فقه جعفری آراست صادقش لب را
حیات مکتب شیعه حدیث و قرآن است
که هر دو علت بالندگیست مذهب را
ز بعد کرب و بلا، بعد باقر و سجاد
شکست صادق دین پشت ظلمت شب را
میان محفل علمی ز ظلم دشمن گفت
به اهل بیت ، هدایت نمود اغلب را
رواج داد که راه عروج ما روضه است
ادا نمود حقوق حسین و زینب را
گناه شیخ الائمه چه بود ای مردم
شکست دشمن او آن دل مقرب را
شبیه حیدر کرار دست او بستند
شبیه فاطمه در شعله گفت یارب را
دوباره وقت نماز و هجوم نامردان
دوباره بی ادبی سیدی مؤدب را
چرا کسی نگران امام پیرش نیست
کجاست دادرسی ، غربت لبالب را
میان آن همه شاگرد یک نفر نشنید
صدای بغض گلوی رئیس مذهب را
امام مفترض الطاعه را پیاده کشاند
برای خویش مهیا نمود مرکب را
به روی صادق دین ناسزا ! زبانم لال
خدا عذاب کند دشمن مکذب را
هنوز تهمت بی دین به اهل دین رسم است
هنوز فتنه بَرَد مردم مذبذب را
به یاد تاول پای سه ساله که افتاد
مرور کرد همه روضه های آن شب را
محمود ژولیده
خورشید بود و ماه به نورش نظاره داشت
خورشید بود و ماه به نورش نظاره داشت
در کهکشان علم هزاران ستاره داشت
عطر کلام وحی زلعل لبش چکید
فضل و مقام و منزلتی بی شماره داشت
در مکتب فضیلت و جاوید دانشش
او«بوبصیر»و«مؤمن طاق»و «زراره» داشت
کس پی نبرده است براین نور لایزال
دریای فضل او مگر آخر کناره داشت
هرگز خزان ندید گلستان علم او
زیرا که این بهشت بهاری هماره داشت
سوگند بر ترنم قرآن که هل اتی
بر جود و بر سجیّت او استعاره داشت
آتش برای خادم او چون خلیل بود
وقتی تنور شعله کشید و شراره داشت
پوشانده است ابر غمی آفتاب را
هرگه به سوی کرب وبلا او نظاره داشت
لرزید بند بند تنش درعزای او
وقتی به داغ وماتم زهرا اشاره داشت
حاجت به زهر دادن این مقتدا نبود
زیرا دلی چنان جگرش پاره پاره داشت
تنها نه دربقیع«وفائی» که این امام
درسینه های ماهمه دارالزیاره داشت
سید هاشم وفایی
امروز، روز ناله و اندوه و ماتم است
امروز، روز ناله و اندوه و ماتم است
روز عزای اشرف اولاد آدم است
چیزی شبیه روز حسین و محرّم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
ای دل که در حریم تو اندوه کربلاست
اندوهبار حضرت صادق، دلِ خداست
هفت آسمان برای غمش گریه می کنند
دور مزار بی حرمش گریه می کنند
در زیر پرچم و علمش گریه می کنند
سینه زنان ز سوز دمش گریه می کنند
زانو بغل نموده، ملالی گرفته اند
کرّوبیان چه اشک زلالی گرفته اند
در این عزا برای تأمّل مجال نیست
این رزق گریه بی غم آقا حلال نیست
اشکت بدون حضرت صادق زلال نیست
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
ای شیعه این عزا، چو عزای محرم است
شد سرنگون زِ باد مخالف چراغشان
آفت رسیده از در و دیوار باغشان
آن آتشی که سرزده آمد سراغشان
داغی نهاده بار دگر روی داغشان
نقّاش سرنوشت قلم را چه بد کشید
آتش دوباره از در و دیوار قد کشید
شیخُ الائمه ی غم ایّام دیده را
مرد مدینه مانده ی ماتم چشیده را
این زاده ی حسین شه سر بریده را
این پیرمرد خسته ی قامت خمیده را
ابن ربیع از چه به آزار می برد
در کوچه، بی عمامه و دستار می برد
در کوچه های بی کسی این پیرمرد دین
پای برهنه می دود و می خورد زمین
آهی کشید از جگرش، آهِ آتشین
با خاک کوچه زمزمه می کرداینچنین
“ از روی خاک، امّ ابیها بلند شو
مادر بیا بخاطر بابا بلند شو”
هر چند روضه شمع تنش را مذاب کرد
او را به بر گرفت چنان شعله، آب کرد
چشم امام را که سراسر شراب کرد
زهری رسید آخر و او را کباب کرد
انگور زهر بار به داد دلش رسید
منصور عاقبت به مراد دلش رسید
هرچند بستری است، غمش سر نمی رسد
هنگام مرگ هم کرمش سر نمی رسد
اندوه شعله ور زِ دمش سر نمی رسد
این روضه بی حسین به آخر نمی رسد
جدّم حسین با لب تشنه شهید شد
با ضربه های نیزه و دشنه شهید شد
در قتلگاه ولوله شد، وای عمه ام
دور تنش چه غلغله شد، وای عمه ام
وقت سرور حرمله شد، وای عمه ام
لشگر به سمت قافله شد، وای عمه ام
این ها ز مرد های حرم سر گرفته اند
از بانوان قافله زیور گرفته اند
امیر عظیمی
در دلش حال و هوایی ز غم حیدر داشت
نه عمامه به سر و نه که ردا در بر داشت
در دلش حال و هوایی ز غم حیدر داشت
نیمه شب تا که به صورت به زمین خورد آقا
با لب غرق به خون زمزمه مادر داشت
رضا رسولی
تو ولیّ اللّهی و آئینه ی پیغمبری
تو ولیّ اللّهی و آئینه ی پیغمبری
در شجاعت در فصاحت در بلاغت حیدری
فاطمه یا مجتبایی یا حسین دیگری
نور چشم سیّد سجّاد و نجل باقری
هم ابو عبداللّهی هم صادقی هم جعفری
صدق، شاهینی بود بر کفّۀ میزان تو
ای به روز بیکسی یار همه بی یارها
دیده از منصور دون بیدادها آزارها
حمله ور بر خانه ات خصم ستمگر بارها
شعله ور از خانه ات چون بیت زهرا نارها
اشک افشاندند بهر غربتت دیوارها
بلکه آتش بود در بیت الولا گریان تو
برد با پای پیاده دشمن کین گسترت
نه ردا بر دوش بود و نه عمامه بر سرت
ضعف بر تن، ذکر بر لب، اشک در چشم ترت
بارها می خواست جان گردد جدا از پیکرت
بود خالی آن دلِ شب جای زهرا مادرت
تا ببیند بر تو چون بگذشت از عدوان تو
تا کند با قتل تو منصور روز خلق شام
بارها شمشیر خود آورد بیرون از نیام
کرد بهر کشتنت با خشم و قهر از جا قیام
دید ناگه پیش رویش حضرت خیر الانام
زد نهیبش کی ستمگر دست بردار از امام
ورنه گیرم جان و سوزم مسند و ایوان تو
عاقبت شد از شرار زهر اعضای تو آب
ریخت در قلب تو آتش رفت از جسم تو تاب
گشت با مرگت مدینه صحنۀ یوم الحساب
آسمان فضل بودی سر نهادی بر تراب
عالمی در سایه امّا تربتت در آفتاب
چشم «میثم» نه جهان گردیده اشک افشان تو
غلامرضا سازگار
آه باید گفت آقایی که در غم کم نداشت
اف به قومی که به دست معجزه ایمان نداشت
حقشان است این چنین که سفره هاشان نان نداشت
خشکسالی لایق شهری ست که بعد از نبی
اعتقادی به دعای حضرت باران نداشت
آه باید این چنین ظلمی روا باشد به او
آن زمان که هیچ کس تعریفی از انسان نداشت
پا به نعلینش کند یک آن نخواهد شد ولی
پا برهنه میدوید و فرصت یک آن نداشت
ریسمان ها آنقدر محکم گلو را می فشرد
پشت مرکب ها نمی آمد یقینا جان نداشت
حرمت موی سپید قدکمان خواهد شکست
یک قدم آهسته گیرد استخوان خواهد شکست
آه بی شرمانه آتش بر درش انداختند
هیزم سوزانده را روی پرش انداختند
حرمت موی سپیدش را نفهمیدند که
این چنین عمامه از روی سرش انداختند
آه انگاری که این روضه برایم آشناست
رد زخمی که به روی پیکرش انداختند
تازیانه، دست بسته، چشم کم سو، نیمه شب
با لگد من را به یاد مادرش انداختند
باز هم مردم شبیه شام و کوفه طعنه بر
بارش اشک از دو چشمان ترش انداختنئد
خوب شد آنجا کسی از درد دلتنگی نخورد
خوب شد از بام خانه هیچکس سنگی نخورد
آه باید گفت آقایی که در غم کم نداشت
قد انگشتان خود دور و برش آدم نداشت
آه باید گفت از زخمی که روی دست بود
آنقدر زخم عمیقی بود که مرهم نداشت
آه باید گفت او حتی برای بستنِ
زخم دور گردنش یک آشنایی هم نداشت
آه باید سوخت وقتی که در آن بزم شراب
دور خود از قوم خویشش نیز یک محرم نداشت
آه اما خوب شد شش ماهه یا دختر نبود
خوب شد که شانه ای از داغ لاله خم نداشت
خوب شد قاری قرآنم سر نی ها نشد
سمّ مرکب را ندید و بند بندش وا نشد
مجتبی فلاح نیا
باز در کوچه یِ بنی هاشم، خانه ای بین شعله ها می سوخت
باز هم نوبتِ مدینه شد و
در غَمَش باز کربلا میسوخت
باز در کوچه یِ بنی هاشم
خانه ای بین شعله ها می سوخت
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
درِ آتش گرفته را اما
ناگهان رویِ کودکان بستند
به پَرِ دامنی در این دسته
آتشِ چوبِ شعله وَر نگرفت
پدر از خانه رفت شَکرِ خدا
پهلویِ او به میخِ در نگرفت
نفسش بند آمده، نامرد
در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش
پیرمرد است میخورد به زمین
بینِ کوچه کِشان کِشان نبرش
شرم از رنگِ این محاسن کن
رحم کُن حالِ کودکانش را
این چنین رفتن و زمین خوردن
درد آورده اُستخوانش را
حق بده که به یادِ او انداخت
گَرد و خاکی که بر محاسن داشت
مادرش را که تا درِ مسجد
داغِ بابا عزای محسن داشت
حق بده که به یادِ او انداخت
عرقِ سردِ رویِ پیشانیش
خونِ رویِ جبینِ جدش را
عمه و رنجِ کوچه گردانیش
حق بده که به یادِ او انداخت
عمه اش را گُذر گُذر بردند
از مسیری که ازدحام آنجاست
یعنی از راهِ تنگ تر بردند
حق بده که به یادِ او انداخت
گیسوانش که خاک آلوده اند
گیسویی را که در دلِ گودال
غرقِ خون رویِ خاک ها بودند
رویِ این کوچه ای که از سنگ است
همه جایش نشانیِ او بود
یادِ یک حنجر است این دفعه
نوبتِ روضه خوانی او بود
هرچه او بیشتر نَفَس میزد
بیشتر می زدند زینب را
تیغ شان مانده بود در گودال
با سپر می زدند زینب را
سَرِ شب کودکان همه در خواب
تا سحر میزدند زینب را
یک نفر در میان گودال و
صد نفر میزدند زینب را
حسن لطفی
مشعل تقوا و دینداری ز تو است
ای چراغ دانشت گیتی فروز
تا قیامت پیشتاز علم روز
آفرینش را کتاب ناطقی
اهل بینش را امام صادقی
صدق از باغ بیابانت گلی
مرغ وحی از بوستانت بلبلی
نور دانش، از چراغ علم تو
لاله می روید ز باغ حلم تو
روشنی بخشیده بر اهل زمان
همچو قرص آفتاب از آسمان
اهل دانش، سائل کوی تواند
تشنه کامان لب جوی تواند
خضر در این آستان هوئی شنید
بوعلی زین بوستان بوئی شنید
نیست تنها شیعه مرهون دمت
ای گدای علم و عرفان عالمت
جفر درّی دریم عرفان تو
کیمیا از جابر حیان تو
قلب هستی شد منیر از این چراغ
بو بصیر آمد بصیر از این چراغ
مکتب فضلت مفضّل ساخته
شورها در اهل فضل انداخته
شعله در دست غلامت رام شد
صبح باطل از هشامت شام شد
روح، روح از درس قرآنت گرفت
لالة حمرا ز حمرانت گرفت
آسمان معرفت خاک درت
سائل درس زُراره پرورت
آفتاب از ظل استقلال تو است
علم همچون سایه در دنبال تو است
ای وجود عالمی پا بست تو
ای چراغ عقل ها در دست تو
ای فروغت تافته در سینهها
روشن از تصویر تو آئینهها
تا تو هستی پیشوای مذهبم
ذکر حق آنی نیفتد از لبم
ذرّه ای از نور خورشید تواَم
هر چهام در معرض دید تواَم
مذهبم را بر مذاهب برتری است
ایده و مشی و مرامم جعفری است
کیستم مه شافعی نه حنبلی
نیستم جز پیرو آل علی
ای علومت را به عالم چیرگی
نور دانش بی فروغت تیرگی
شرح فضلت را چه حاجت بر کتاب؟
آفتاب آمد دلیل آفتاب
با احادیث تو نور علم تافت
دین حیات خویشتن را بازیافت
ای فدای لعل گوهر بار تو
هر چه گردد کهنه، جز آثار تو
از تو دل دریای نور داور است
چون بحار مجلسی پرگوهر است
شیعه را از تو زلالی صافی است
کافی شیخ کلینی کافی است
شیعه باشد تا قیامت رو سفید
کز تواش پیریست چون شیخ مفید
مشعل تقوا و دینداری ز تو است
شیخ طوسی، شیخ انصاری ز تو است
گوهر بحرالعلوم از بحر تو است
این شهر آشوبها از شهر تو است
مکتبت شیخ بها میپرورد
سید طاووس ها میپرورد
در ریاض فضل تو شاخه گلیست
کیست آن گل شیخ حر عاملیست
با دمت روح خدا میپروری
چون خمینی مقتدا میپروری
ما از این مکتب کتاب آموختیم
ما از این مشعل چراغ افروختیم
این شعار ما به هر بام و دریست
اهل عالم مذهب ما جعفریست
تیرگیها را به دور انداختیم
خویش را در بحر نور انداختیم
علم گر چه گوهری پر قیمت است
بی چراغ مذهب او ظلمت است
ای همه منصورها مغلوب تو
ای تمام علمها مکتوب تو
ای کشیده از عدو آزارها
رو سوی مقتل نهاده بارها
پای بنهاده بدان جاه رفیع
دست بسته همره ابن ربیع
همچنان نخلی کزو ریزند برگ
داد آزارت عدو تا پای مرگ
سخت باشد سخت، پیری چون ترا
ایستادن پیش دشمن روی پا
سینهات از سنگ غم بشکسته بود
قامتت رنجور و پایت خسته بود
پیش چشم مصطفی خصم پلید
تا سه نوبت تیغ بر رویت کشید
ای به سینه درد و داغت را درود
ای مزار بی چراغت را درود
کاش مانند غبار غربتت
مینشستم در کنار تربتت
کاش بر قبر تو همچون آفتاب
روی خود را مینهادم بر تراب
کاش مانند چراغی تا سحر
در بقیعت داشتم سوز جگر
صبر مات و بی قرار صبر تو است
اشک «میثم» لالهای بر قبر تو است
غلامرضا سازگار
مردی که جبریل امین در محضرش بود
مردی که جبریل امین در محضرش بود
دریای علمش هدیه ی پیغمبرش بود
نام شریفش اسم نهری در بهشت است
خلد برین هم جلوه ای از مظهرش بود
فقه و کلام و منطق و عرفان و حکمت
این چشمه ها جاری ز چشم کوثرش بود
وقتی که در میدان دین آماده می شد
تازه زمان رزم و فتح خیبرش بود
هر احتجاجش چشم ها را خیره می کرد
تیغ کلامش ذوالفقار دیگرش بود
حتّی به همراه هزاران طالب علم
«نعمان ثابت»*پای درس منبرش بود
هارون مکّی ها کجا بودند آن روز
روزی که دست شعله سدّ معبرش بود
فرزند ابراهیم را آتش نسوزاند
این معجزه از معجزات محشرش بود
یاد مدینه بود و عکس آتش و دود …
… دائم میان قاب چشمان ترش بود
پای پیاده ، پشت مرکب ، آه افتاد
آثار افتادن به روی پیکرش بود
شکرخدا چشمی به ناموسش نیفتاد
شکرخدا که بین حجره همسرش بود
مویی نشد کم از سر اهل و عیالش
هر چند که بغضی درون حنجرش بود
در آن شلوغی روضه می خواند اشک می ریخت
اشکش برای عمّه های مضطرش بود
او بیشتر یاد رقیّه بود آن جا
این روضه ها هم حرف های آخرش بود:
از کاروان جا مانده بود و اندکی بعد …
… با تازیانه زجر، بالای سرش بود
یک دست خود را حائل سیلی نمود و
یک دست دیگر هم به روی معجرش بود
آتش ، هجوم ناگهانی ، درد پهلو
این ها همه ارثیه های مادرش بود
* ابوحنیفه نعمان بن ثابت: یکی از پیشوایان اهل سنّت و شاگرد امام صادق (علیه السلام) است
که اذعان کرده :
لو لا السّنتان لهلك نعمان:
اگر آن دو سالى كه از خدمت امام صادق (علیه السلام) استفاده كردم نبود، هلاك مى شدم.
محمد فردوسی
جّدا همۀ عمر پریشان تو بودم
جّدا همۀ عمر پریشان تو بودم
خونین جگر و خسته و گریان تو بودم
من صادق آل توام و در همه عمر
دلسوختۀ آن لب عطشان تو بودم
هرگاه که قرآن به لبم زمزمه کردم
یاد تو و صوت خوش قرآن تو بودم
گلچین ستم گرپی پرپرشدنم بود
زان بود که من یاس گلستان تو بودم
برخانۀ من دست ستم چون شرر افکند
در یاد تو و خیمۀ طفلان تو بودم
آن شب که دل عترت من خون شد و لرزید
من غرق غم شام غریبان تو بودم
با پای پیاده چو مرا خصم دوانید
من یاد رقیه گل بستان تو بودم
منصور چو برکشتن من تیغ برآورد
یاد بدن پاره و عریان تو بودم
ای کاش که درکرب وبلا بودم وآنگاه
درپیش بلایا سپر جان تو بودم
با ناله «وفائی» ز زبان دل من گفت
پیوسته همه عمر در افغان تو بودم
سید هاشم وفایی
السلام ای حجت حق بر زمین
السلام ای حجت حق بر زمین
حضرت صادق امام المومنین
یا ولی الله یا کهف الوراء
فانیا لله ای مرد خدا
ما خدا را با تو پیدا میکنیم
دیده با یاد تو دریا می کنیم
با تو احیا شد قیام اهل بیت
با تو رونق یافت نام اهل بیت
ای فقیه بی بدیل روزگار
تیغ گفتارت شبیه ذو الفقار
هر که در راه شما پابند شد
خوش بر احوالش سعادتمند شد
ای گل زهرا امام غم نصیب
ای غریب بن غریب بن غریب
ای فدای تربت ویران تو
خاک قبرِ با زمین یکسان تو
زائر تو روزها شد آفتاب
نیمۀ شب روضه خوانت ماهتاب
هرکه از خاک مزارت بوسه چید
طعم داغیِ بیابان را چشید
آفتابیُ به رنگ مغربی
آخرین مرد غریب یثربی
من شنیدم خانه ات آتش زدند
نیمه شب کاشانه ات آتش زدند
میزدی ناله منم پور خلیل
کم ببند آتش به پای من دخیل
پشت در می سوخت از پا تا سرت
بی هوا بُردی تو نام مادرت
بی عمامه بی عبا صورت کبود
پیر مرد شیعه و مرد یهود
دست بسته چون امیر المومنین
پیش اهل خانه می خوردی زمین
رسیمان دست عدو افتاده بود
جای پنجه بر گلو افتاده بود
باز در بین محاسن پنجه خورد
ریسمان را دورِ گردن می فِشُرد
کس نداند با چه وضعی آن پلید
جسم تو از خانه بیرون می کشید
صورت تو لطمه ها بسیار خورد
چند باری گوشۀ دیوار خورد
تیزی سنگی به پهلویت گرفت
حُرمِ آتش گوشۀ مویت گرفت
دستهایت بست و بر مرکب نشست
حرمت موی سپیدت را شسکت
بی ادب بود و دهانش باز شد
دید تنهایم زبانش باز شد
زیره چشمی کرد سوی تو نگاه
حرف های زشت میزد گاه گاه
تو میان شعله ها در اضطراب
لیک اصحابِ تو در خانه به خواب
آمدم تا عقدۀ دل وا کنم
با تو آقا لحظه ای نجوا کنم
درد دل با اهل دل باید نمود
سفرۀ دل پیش صاحب دل گشود
خون جگر با ادّعایت کرده اند
در نماز شب دعایت کرده اند!!
ضربه بر دین با لباس دین زدند
بر امامت تهمت ننگین زدند
ریزه خوار سفرۀ بی گانه اند
فکر تسبیح هزاران دانه اند
وقت فتنه رنگ خود را باختند
فرقه ها در این طریقت ساختند
زیر دندانهای هر دنیا پرست
درهم و دینار مزّه کرده است
تا هیا هوئی بپاشد جا زدند
نیشتر بر پیکر آقا زدند
مصلحت اندیشی آخر تاکجا
دشمنی با خط رهبر تاکجا
بشنود هر کس که باشد اهل خیر
آن تباهی های فرزند زبیر
پور نااهل،عمر خاکستر کند
سیف الاسلام زمان کافر کند
ای که بر حفظ ولایت عاشقید
جمله شاگرد امام صادقید
حوزه های علمیه چون سنگر است
شاخص دین گفته های رهبر است
برحذر باشید فرزندان دین
جان مولایم امیرالمومنین
وای اگر دستان دشمن واشود
خواب باشیم و علی تنها شود
صبح پیچد این خبر در شهرمان
بسته شد دستِ ولیِ شیعیان
این ردای دلبری زیبنده است
بر کسی که بر ولایت بنده است
قاسم نعمتی
گلزار بقیع مدفنی را کم داشت
گلزار بقیع مدفنی را کم داشت
در هجرِ امامِ شیعیان ماتم داشت
می ریخت ز تابوت امام صادق
خاکی که مدینه بر سرِ عالم داشت
محمود ژولیده
آتش گرفت خانهاش اما سپر نداشت
دارد میان هیئت خود گریه میکند
با اهل بیت عصمت خود گریه میکند
با داغ هتک حرمت خود گریه میکند
دارد برای غربت خود گریه میکند
آتش گرفت خانهاش اما سپر نداشت
بینِ چهار هزار نفر یک نفر نداشت
مشعل به دستها وسط خانه ریختند
یک عده بی حیا وسط خانه ریختند
تا اینکه بی هوا وسط خانه ریختند
اموالِ خانه را وسط خانه ریختند
بین نماز بود و مجالش نداده اند
حتی امان به اهل و عیالش نداده اند
بین هجوم بی خبر و یاد مادر است
دیوارهای شعله ور و یاد مادر است
تنها میان درد سر و یاد مادر است
افتاده است پشت در و یاد مادر است
شکر خدا خمیده به دیوار بر نخورد
بال و پرش به تیزی مسمار بر نخورد
این پیرِ سالخورده عصا بر نداشته
آرام تر هنوز عبا بر نداشته
نعلین خویش را به خدا بر نداشته
شیخِ حرم عمامه چرا بر نداشته
او را کشان کشان وسط کوچه میکِشند
در پیش این و آن وسط کوچه میکِشند
آتش مسیر رفتن او را گرفته است
طفلی ز ترس دامن او را گرفته است
چه بد طناب گردن او را گرفته است
راه نفس کشیدن او را گرفته است
از بس دویده، خسته شده، بی رمق شده
این پیرمردِ غمزده خیس عرق شده
گیرم خمیده در بر انظار رفته است
پای برهنه از سر بازار رفته است
گیرم به پای هر قدمش خار رفته است
با دستِ بسته مجلس اغیار رفته است
شکر خدا که پیرهنش پا نخورده است
در زیر چکمهها دهنش پا نخورده است
میگفت بین ازدحام: آه عمّه جان
افتاده بود یاد خیام؛ آه عمّه جان
آه از نگاه مردم عام؛ آه عمّه جان
از ماجرای بزم حرام؛ آه عمّه جان
دستش به روی خاک به سردی گرفته شد
بار دگر محاسن مردی گرفته شد…
محمد جواد پرچمی
آتش از موی سفیدت نفسی شرم نکرد
پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری
روی جانت اثر کینه ی دشمن داری
بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد
فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد
آتش از موی سفیدت نفسی شرم نکرد
از نماز شب تان هیچ کسی شرم نکرد
خانه ای که تپش مدرسه ی ایمان بود
آتش از هر طرفش شعله ی سر گردان بود
کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند
ریسمان ها به دل سوخته ات خندیدند
ریسمان را که کشیدند چنین افتادی
عقب مرکب دشمن به زمین افتادی
در حسینیه ی چشمت حرمی بر پا شد
خانه ات آینه ی غربت عاشورا شد
گرچه عمامه سرت نیست سرت اما هست
حرمتت سوخته شد بال و پرت اما هست
پا برهنه به سر کوچه کشیدند تو را
خوب شد نیمه ی شب بود ندیدند تو را
مادرت بین همین کوچه نفس گیر شده
علی از داغ همین حادثه ها پیر شده
حسن کردی
باز هم پشت در خانه صدا پیچیده
باز هم پشت در خانه صدا پیچیده
بوی دود است که در بیت ولا پیچیده
عده ای بی سر و پا دور حرم جمع شدند
باز هم، همهمه در کوچۀ ما پیچیده
آن طرف نعره شیطانیِ “آتش بزنید”
این طرف صوت مناجات و دعا پیچیده
خلوت پیرترین مرد مناجات شکست
حرف حمله ست که در زمزمه ها پیچیده
چکمه از پای درآرید حرم محترم است
عطرِ سجادۀ آقا کفِ پا پیچیده
آبرو دارد و پیراهنِ او را نکشید
پیرمرد است به پاهاش رَدا پیچیده
دور تا دور گلویش شده زخمی بس کن
خُب! ببین گوشۀ عمامه کجا پیچیده
بین درگاهی خانه نفسش بَند آمد
گوئیا زمزمۀ فضه بیا پیچیده
شکر حق روسریِ دختری آتش نگرفت
چه صداهاست که در کرببلا پیچیده
دختری داد زد عمه عمو عباس کجاست؟
به پر و پای همه شمر چرا پیچیده؟
هر چه سر بود که اینان همه بر نیزه زدند
پس چرا حرمله دور شهدا پیچیده؟
یک نفرنیست بگیرد جلوی چشم رباب
یک سری را به سرِ نیزه جدا پیچیده
قاسم نعمتی
میوه ی باغ فدک زهر شد و جانم سوخت
میوه ی باغ فدک زهر شد و جانم سوخت
این دل غمزده ی خسته ز هجرانم سوخت
باز هم آتش و در قصه ی تکراری شد
دود این فتنه گری دیده ی گریانم سوخت
لعن و نفرین به تو منصور دوانیقی که
حمله ی نیمه شب تو دل طفلانم سوخت
آتش قهر خدا بر تو، مصلایم با
مهر و سجاده و ادعیه و قرآنم سوخت
مو پریشان دل شب پای برهنه هیهات
دست حرمت شکنی قلب پریشانم سوخت
کیست این ابن ربیع وه چه خدا نشناس است
شرر گفته ی او سینه ی بریانم سوخت
همه شاگرد ، ولی هیچ کسی یار نبود
دلم از آتش تنهایی دورانم سوخت
مزد تفسیر معلم همه جا لعل لب است
آخر ای زهر چه کردی ؟ لب عطشانم سوخت
روضه ی مادرم از زهر جگر سوز تر است
یاد سیلی زدنش ظاهر و پنهانم سوخت
سوختم زآنکه شنیدم به علی می گفت
محسنم رفت ز دستم همه ارکانم سوخت
سید محمد میر هاشمی
سالها آب شدم سوخت ز پا تا به سرم
سالها آب شدم سوخت ز پا تا به سرم
آخر ای زهر جفا شعله زدی بر جگرم
کشت منصور ستم پیشه ز بیداد مرا
کاش میکرد دمی شرم ز جد و پدرم
دلِ شب بود که دشمن به سرایم آمد
برد از خانه برون وقت نماز سحرم
سالها داغ بنیفاطمه را میدیدم
کس ندانست که یک عمر چه آمد به سرم
من جگر پارۀ زهرایم و باید به چه جرم
عوض گل جگر پاره برایش ببرم
بارها تیغ کشیدند پی کشتن من
بارها سیل بلا برد به موج خطرم
دشمن آن لحظه که بر خانۀ من آتش زد
یاد آمد ز غم مادر نیکو سیرَم
دل شب خصم مرا برد به قصر منصور
یاد از بزم یزید آمد و از طشت زرم
«میثم» از تربت بیشمع و چراغم پیداست
که چو جد و پدرم از همه مظلومترم
غلامرضا سازگار
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من اینگونه پریشان باشم
کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا جابر حیّان باشم
نمی از چشمه ی توحید مفضّل کافی ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم
غم حدیثی ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثه ی چشم تو گریان باشم
جای این بیت برایت حرمی می سازم
تا در آیینه ی ایوان تو حیران باشم
حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می شد حرم شاه خراسان باشم
« صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود »
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم
سید جواد میرصفی
امشب بساط روضه به پا شد برای ما
باز از دعای مادر نام آشنای ما
امشب بساط روضه به پا شد برای ما
خون گریه می کنند تمام ستاره ها
همراه چشم های زمین پا به پای ما
از بوی دود و آتش کوچه مشخّص است
بوی مدینه می دهد این گریه های ما
یک عدّه از سقیفه شبیه مغیره باز
خون کرده اند بر جگر مقتدای ما
با ریسمان و هیزم و آتش رسیده اند
تا که نمک زنند به زخم عزای ما
یک پیرمرد پای پیاده! چه روضه ای!
خاکی به سر کنید از این ماجرای ما
شیخ الائمه و سر عریان عجیب نیست ؟
این ها شده است غصّه ی بی انتهای ما
وحید محمدی
چنان پیچیده در نای زمان فریاد یا زهرا
چنان پیچیده در نای زمان فریاد یا زهرا
که داده خرمن هستی ما بر باد یا زهرا
سرت بادا سلامت ای گل گلزار پیغمبر
که بلبل از غم گل از نفس افتاد یا زهرا
بهار ما مبدّل بر عزا گردید و فرزندت
شده مسموم زهر کینه از بیداد یا زهرا
به یاد پهلوی بشکسته و آن سینۀ مجروح
بسانِ نی چنان نالید تا جان داد یا زهرا
درِ کاشانه اش از آتش بیداد می سوزد
به جرم اینکه می باشد تو را اولاد یا زهرا
سر و پای برهنه نیمه شب می برد آن جانی
پیاده بر در آن جانی جلاد یا زهرا
ز درد بازوانِ خستۀ تو حضرت صادق
به یاد تازیانه خوردنت افتاد یا زهرا
ژولیده نیشابوری
آقا تو را چون حیدر کرار بردند
آقا تو را چون حیدر کرار بردند
در پیش چشم بچه های زار بردند
تو آن همه شاگرد داری پس کجایند!
آقا چه شد آن شب تو را بی یار بردند؟
این اولین باری نبود اینطور رفتید
آقا شما را اینچنین بسیار بردند
وقتی شما فرزند ابراهیم هستی
قطعاً شما را از میان نار بردند
آن شب میان کوچه ها با گریه گفتی…
که عمه جان را هم سر بازار بردند
یاد رقیه کردی آنجا که شما را
پای برهنه از میان خار بردند
این ظاهر درهم خودش می گوید آقا
حتما شما را از سر اجبار بردند
سخت است اما آخرش تابوتتان را
آقا هزاران شیعه در انظار بردند
مهدی نظری
بغض هایم کجا دخیل شوند؟!
نه رواقی، نه گنبدی، حتی
سنگ قبری سرمزار تو نیست!
غیر مُشتی کبوتر خسته
خادمی، زائری، کنار تو نیست
بغض هایم کجا دخیل شوند؟!
پس ضریحت کجاست آقاجان؟!
روضه خوان ها چرا نمی خوانند؟!
گریه ها بی صداست آقاجان
گنبدی نیست تا دلم بپرد
پابه پای کبوتران شما
کاش می شد که دانه ای گیرم
امشب از دست مهربان شما
حرفِ گلدسته را نباید زد
تا حسودان شهر بسیارند
از شما خانواده آقاجان
درمدینه همه طلبکارند!
حیف آن چاهها که حیدر کند!
چقدر مادرت دعاشان کرد
عوض آن همه محبت ها
این مدینه چه خوب جبران کرد!
کاش ایران می آمدی آقا
نزد ما اهلبیت محترمند
پیر مظلوم بی حرم، اینجا
پسران تو صاحب حرمند
کاش ایران می آمدی آقا
مُلک ری قبله ی ولا می شد
مثل مشهد برایتان اینجا
مشهدالصادقی بنا می شد
کاش ایران می آمدی آقا
قدمت روی چشم ما جا داشت
کاش خاک شلمچه و فکه
عطر یاس عبایتان را داشت
کاش ایران می آمدی آقا
مردمش رأفت و حیاء دارند
ریسمان دست هم نمی بندند
همه دل های با صفا دارند
کاش ایران می آمدی آقا
در مدینه غریب افتادید
من بمیرم برایتان؛ گیرِ
عده ای نانجیب افتادید
کاش ایران می آمدی آقا
مردمش از مغیره بیزارند
حرمت گیسوی سپیدت را
در مدینه نگه نمی دارند
کاش ایران می آمدی آقا
نوکری تو کم ثوابی نیست
همه جا از فضائلت گویند
صحبت ازمجلس شرابی نیست
وحید قاسمی
باز گرفته دلم برای مدینه
باز گرفته دلم برای مدینه
باز نشسته دلم به پای مدینه
شکر خدا عاشق دیار حبیبم
شکر خدا که شدم گدای مدینه
بال فرشته است، سایبان قبورش
بال فرشته است،خاک پای مدینه
در کفنم تربت بقیع گذارید
صحن بقیع است، کربلای مدینه
کرب و بلا می شود دوباره مجسم
تا که به یاد آورم عزای مدینه
دست من و لطف دست با کرم تو
جان به فدای بقیع بی حرم تو
سنّ تو، قدّ تو را کشیده خمیده؟
یا که خداوند آفریده خمیده؟
منحنی قدّت از کهولت سن نیست
شاخه ی سیبت ز بس رسیده، خمیده
بس که غریبی تو ای سپیده محاسن
شیعه اگر چه تو را ندیده، خمیده
نیست توان پیاده رفتنت ای مرد
پس به کجا می روی خمیده، خمیده
هر که صدای تو را میان محله
وقت زمین خوردنت شنیده، خمیده
در وسط کوچه ها صدای تو این بود
مادر من، مادر شهیده، خمیده
کیست که دارد تو را ز خانه می آرد؟
در وسط کوچه ها شبانه می آرد؟
وقتی درِ خانه در برابرت افتاد
خاطره ای در دل مطهرت افتاد
مرد محاسن سپید شهر مدینه
کاش نگویی چگونه پیکرت افتاد
گرم خجالت شدند خیل ملائک
حُرمت عمامه ات که از سرت افتاد
راستی این کوچه آشناست، نه آقا؟
یعنی همین جا نبود مادرت افتاد؟
تکیه زدی تا تنت به خاک نیفتد
حیف ولی لحظه های آخرت افتاد…
علی اکبر لطیفیان
شوق ماندن دگر از چشم کبوتر افتاد
شوق ماندن دگر از چشم کبوتر افتاد
گریه می کرد که در سجدۀ آخر افتاد
بی هوا شعله کشیدند، که بالا می رفت
بی هوا پنجه کشیدند، که با سر افتاد
چشم هایش نگران بود به گیسوی کسی
این چنین بود که تا کوچه مکرر افتاد
خوب شد پشت سرت کاسۀ آبی نشکست
یک قدم مانده به پهلوی شما، در افتاد
دود نگذاشت که چشم تو تماشا بکند
از سر دخترکی سایه ی معجر افتاد
ناگهان یاس کبود از دهنت می ریزد
نظر سنگ که بر سورۀ کوثر افتاد
باز لا یَوم کَیومک دو لبت را سوزاند
چشمت انگار به دندانه ی خنجر افتاد
نفسی تنگ شد و سینه به خس خس افتاد
گذر چکمه ای انگار به حنجر افتاد
کوچه انگار همان کوچه، همان گودال است
روضه ی مختصری خواندی و….مادر افتاد
محمد معاذاللهی پور
شب جمعه به لب نوا دارد
شب جمعه به لب نوا دارد
نفسش بوی کربلا دارد
به روی سر در حسینیه اش
پرچم صاحب اللوا دارد
بارها گفته کربلا رفتن
پا برهنه عجب صفا دارد
روضه می خوانَد اشک چشمانش
مگر این روضه انتها دارد؟
هر کسی که دلش حسینی شد
سهمی از آن همه بلا دارد
نیمه شب شعله می کشد آتش
از دری که حریم ها دارد
آمده این کسی که دنبالش
از جسارت مگر اِبا دارد؟
پا برهنه، کشان کشان، می بُرد
نه عمامه وَ نه عبا دارد
وسط کوچه دست بسته ی او
یک مدینه غم و عزا دارد
به رویش تیغ می کشند اما
آهِ مظلوم ماجرا دارد
آمد اینجا پیمبر خاتم
آری این مرد هم خدا دارد
او پی فرصتی ست تا هر دم
روضه ی کربلا به پا دارد
آتشش می زند غمی جانسوز
ولی از گفتنش حیا دارد
حرف از عمه جان سادات است
شرح این روضه، روضه ها دارد
می رسد بر فراز تل زینب
ناله ی وا محمدا دارد
حنجری تشنه ذکر حق گویان
خنجری تشنه از قفا دارد …
پیکری غرق خون رها مانده
و سری روی نیزه جا دارد
می رسد وارثش به خون خواهی
خون این کشته خون بها دارد
یوسف رحیمی
دل دریایی ام دریای خون شد
پر از انّا الیه راجعون شد
هوا را از جفا لبریز کردند
برای عشق دندان تیز کردند
خدایا جای ما را غصب کردند
به جایش تخت خود را نصب کردند
غضب های خدا را هم خریدند
محبت را به مسلخ می کشیدند
به پای حرفشان صادق نبودند
به خویشاوندی ام لایق نبودند
من آنم که نبی را جانشینم
برای دست ها حبل المتینم
من آنم که فلک غرق تماشاست
مَلَک گوید که این فرزند زهراست
من آن نورٌ علی نورم که فرمود
تمام خلقتم از نور او بود
منم گنجینه ی اسرار توحید
منم باران، منم دریا و خورشید
منی که عالمی را دست گیرم
میان بند نااهلان اسیرم
دو دست ظلم بر در آتش انداخت
همانی که به مادر آتش انداخت
درِ آتش گرفته کنده شد باز
هوا از بوی دود آکنده شد باز
قدم های ستم در خانه وا شد
درون خانه هم آتش به پا شد
و اهل خانه آتش را که دیدند
از این حجره به آن حجره دویدند
یکی از دخترانم دامنش سوخت
خودم دیدم یکی از تب تنش سوخت
سر سجاده بودم، که کشیدند
زمین خوردم، جلالم را ندیدند
مرا چون صید تا ویرانه بردند
چه گویم، با لباس خانه بردند
دو دستم بسته بود و می کشاندند
مرا دنبال مرکب می دواندند
چرا حرف دواندن پیش آمد
پیِ مرکب کشاندن پیش آمد
میان کوچه بودم یادم آمد
که باد تند روی برگ را زد
برای کودکی اینگونه سخت است
کبودیِّ به روی گونه سخت است
سه ساله گر بُوَد رویش لطیف است
نکش نامرد گیسویش لطیف است
دو گوش پاره تاوان چه چیزی ست
غم سیلی به جبران چه چیزی ست
نیندازیدش از مرکب، نحیف است
توان استخوان هایش ضعیف است
دو قطره آب… خشکیده لبانش
کمی رحمی بر این لکنت زبانش
ع…ع…عمّه تنم آتش گرفته
دا…دا…دا…دامنم آتش گرفته
همه پیر و جوان و کودک ما
(اسیرِ) ظلم دنیا شد، خدایا !!!
حمید رمی
غم تیره کرده است دیار مدینه را
حسرت گرفته باز حصار مدینه را
غم تیره کرده است دیار مدینه را
آثار حزن فاطمه و غربت علی
پُر کرده است گوشه کنار مدینه را
در کوچه های شهر چو ماه علی گرفت
رنگی دگر نماند عذار مدینه را
داغ عزای حضرت صادق فکنده باز
با اشک و آه ما سر و کار مدینه را
تا خاک ریختند بر اندام آن امام
کردند دفن دار و ندار مدینه را
گویا فشانده اند بر آن قبر بی چراغ
غم های بی نشانه مزار مدینه را
می گریم از مصیبت جانسوز او مگر
بر دیده ام زنند غبار مدینه را
در خلوت بقیع به جز اشک مهدی اش
شمعی کجا بود شب تار مدینه را
من جان نثار مکتب اویم مؤیدم
دارم از او امید جواز مدینه را
سید رضا موید
چه کرده زهرِ غم با چشم هایت
ندارد قبر تو صحن و مناره
جگرها در فراقت پاره پاره
بگو با من حدیثی از غمت را
عطایم کن دلی مثل زراره
***
چه سوزِ غربتی دارد صدایت
چه کرده زهرِ غم با چشم هایت
بیا امشب برای آخرین بار
روایت کن روایت کن روایت
***
اگرچه بغض ها جان بر لبش کرد
نفس ها را فدای مذهبش کرد
به شامِ جاهلیت، نور آورد
همان کاری که عمه زینبش کرد
زهرا بشری موحد
رهایم کن رهایم کن، ازین زندان دلتنگی
کسی با روح من آمیخت در طوفان دلتنگی
مرا در حسرتی پیچید در کوران دلتنگی
تمام آنچه با خود داشتم با خود از اینجا برد
و اشکم روی دستم ماند بر دامان دلتنگی
دلم سیر است از این دست شادی ها، شبی ای کاش
به پای سفرۀ غم می شدم مهمان دلتنگی
دلم شد بیت الاحزانی، همه اشک و همه اندوه
بقیعی تازه شد دل، این غریبستان دلتنگی
در این حال و هوا همراه با اندوه شیرینت
طراوت می دهد جان مرا باران دلتنگی
صدایم کن، و گرنه در سکوتی گنگ می پوسم
رهایم کن رهایم کن، ازین زندان دلتنگی
در این فصل پریشانی، نگاهت را مگیر از من
کنون من ماندم و یک روح سرگردان دلتنگی
سلام ای غربت معصوم ای روح سترگ عشق
درود ای بهترین آغاز بر پایان دلتنگی
تمام شعر من اندوه شد ای عاشق صادق
مگر از خاطراتت پر شده دیوان دلتنگی
سید مهدی حسینی
وای اگر دست نحیفی به دعا بردارد
بگذارید از این خانه عبا بردارد
لااقل رحم نمایید عصا بردارد
بگذارید در این حلقۀ دود و آتش
طفل ترسیده از این معرکه را بردارد
پیر مرد است نبندید دو دستش نکشید
وای اگر دست نحیفی به دعا بردارد
کوچه ای تنگ و دلی سنگ و زمین خوردن ها
استخوانی که ترک خورد صدا بردارد
آی نامردِ سواره نفسش بند آمد
فرصتی ده قدمی پشت شما بردارد
رمقش نیست ولی می رود و می خواهد
که قدم یاد غم کرب وبلا بردارد
آخرین روضه ی او روضه ی گودالش بود
وقت آن است به لب بانگ عزا بردارد
تشنگی بود و لبی چاک و تنی خون آلود
لشگری حلقه زده رسم حیا بردارد
خوب پیداست چرا این همه نیزه اینجاست
هر کسی آمده یک سهم جدا بردارد
هر کسی آمده یک تکه بگیرد بکشد
بیشتر تا که تنت زخم جفا بردارد
کاش می شد که سنان تا که سنان را نزند
دست از گیسوی بر خاک رها بردارد
زجرکُش می کند این قاتل خنجر در مشت
کاش می شد که از این حنجره پا بردارد
حسن لطفی
دارم برای رنگِ تنت گریه می كنم
دارم برای رنگِ تنت گریه می كنم
پایِ نفس نفس زدنت گریه می كنم
باور كنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟
باور كنیم شأن تو را رَد نكرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نكرده است؟
گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر تو از در و دیوار ریختند
هر چند بین كوچه تنت را كشید و بُرد
دستِ كسی به رویِ زن و بچه ات نخورد
باران تیر و نیزه نصیب تنت نشد
دست كسی مزاحم پیراهنت نشد
این سینه ات مكان نشست كسی نشد
دیگر سر تو دست به دست كسی نشد
علی اکبر لطیفیان
خونین دلی که با تو ستمگر به سر بَرَد
خونین دلی که با تو ستمگر به سر بَرَد
سر می برد، ولیک به خونِ جگر برد
آن جا که هیچ لب به حمایت نگشت باز
مظلوم، داوری به برِ دادگر برد
بر خانه ام اگر زدی آتش مرا چه باک
این گونه ارث مادر خود را پسر برد
مزدور خویش را ز چه گفتی که نیمه شب
از نزد چند کودک لرزان پدر برد
کردند دست خویش به سوی خدا بلند
تا بابشان ز دست عدو جان به در برد
دیگر امید آمدن من کسی نداشت
یک تن نبود در بر آنان خبر برد
ای دادگر! خدای غیور، این روا مدار
تا نام پاک مادر ما، بی پدر برد
علی انسانی
ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم
ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم
بوسه زن های عبای پسر فاطمه ایم
بنویسید فدای پسر فاطمه ایم
گریه کن های عزای پسر فاطمه ایم
چشم ما چشمه ای اندازه ی دریا دارد
هر چه ما گریه کنیم از غم او جا دارد
پیرمردی که خدا در سخنش پیدا بود
زردی برگ گل یاسمنش پیدا بود
سنّ بالایش از آن خم شدنش پیدا بود
با وجودی که خزان در بدنش پیدا بود
نیمه شب بر سر سجّاده عبادت می کرد
مثل یک عاشق دلداده عبادت می کرد
ماجرایی که نباید بشود، امّا شد
باز هم واژه ی «حرمت شکنی» معنا شد
پای آتش به در خانه ی آقا وا شد
درِ آتش زده مثل جگر زهرا شد
ولی این بار در خانه دگر میخ نداشت
کار بر سینه ی پروانه دگر میخ نداشت
تا شکست آینه اش اشک زلالش افتاد
با تماشای چنین منظره بالش افتاد
تا که وحشت به دل اهل و عیالش افتاد
باز هم خاطره ای بد به خیالش افتاد
ناگهان سنگ دلی آمد و آقا را برد
بی عمامه پسر فاطمه را تنها برد
می دوید آه چه با تب نفسش بند آمد
پا برهنه پی مرکب نفسش بند آمد
وسط کوچه دل شب نفسش بند آمد
نه که یک بار مرتّب نفسش بند آمد
با چنین سرعتی افتادن آقا قطعی است
با زمین خوردن او گریه ی زهرا قطعی است
آهِ بی فاصله اش مرثیه خوانی می کرد
اشکِ پر از گله اش مرثیه خوانی می کرد
اثر سلسله اش مرثیه خوانی می کرد
پای پر آبله اش مرثیه خوانی می کرد
دختری را که یتیم است پیاپی نزنید
زخم هایش چه وخیم است! پیاپی نزنید
محمد فردوسی
آئینه بود و سنگْ دلش را شكسته بود
آئینه بود و سنگْ دلش را شكسته بود
عمری به پایِ لحظه ی مرگش نشسته بود
آن شب دلش برای زیارت گرفته بود
از شوقِ وصل، بندِ دل از هم گسسته بود
صادق ترین سروده ی دیوان كردگار
از آن همه دروغ از آن شهر خسته بود
تكرار قصه ی علی و بند و كوچه هاست
روشن ترین دلیل همان دست بسته بود
پای پیاده در پی مركب امام عشق
انگار روی اسب، مغیره نشسته بود
بر خاك خورد و گفت كه ای وای مادرم!
آن شب، شبِ زیارت پهلو شكسته بود
محمد ناصری
آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آفتاب است و قمر خاك درش می گردد
این قد و قامت افتاده درخت طوبی است
این محاسن به خدا آبروی دین خداست
این حرم خانه ی زهراست مسوزانیدش
این حسینیه ی دنیاست مسوزانیدش
شعله پشت حرم فاطمه زاده نبرید
پسر فاطمه را پای پیاده نبرید
آی مردم بگذارید عبا بردارد
پیرمرد است و خمیده است عصا بردارد
ببریدش، ببرید از وسط مردم نه
هر چه خواهید بیارید ولی هیزم نه
بگذارید لبش یاد پیمبر بكند
وسط شعله كمی مادر مادر بكند
از مسیری ببریدش كه تماشا نشود
چشمی از این در و همسایه به او وا نشود
اصلاً این مرد مگر پای دویدن دارد؟
پیرمردی كه خمیده است كشیدن دارد؟!
شعله ی تازه به چشمان غمینش نزنید
آسمان است و در این كوچه زمینش نزنید
شاید این كوچه همان كوچه ی زهرا باشد
شاید آن كوچه ی باریك همین جا باشد
شاید این كوچه همان جاست كه زهرا اُفتاد
گر چه هم دست به دیوار شد اما اُفتاد
این قبیله همگی بوی پیمبر دارند
در حسینیه ی خود روضه ی مادر دارند
علی اکبر لطیفیان
علم عالم در اختیار شماست
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم
علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است
روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچ کس با امام ، صادق نیست
خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
سید حمیدرضا برقعی
شعله ها پشت در خانه ی حق برپا شد
شعله ها پشت در خانه ی حق برپا شد
زنده یکبار دگر داغ غم زهرا شد
گویی آتش زدن خانه در اینجا رسم است
خانه هایی که در آن نام علی احیا شد
***
دست بسته دل شب هستی ما را بردند
دست بسته دل شب هستی ما را بردند
پسر فاطمه را بار دگر آزردند
خانه ی فاطمه را بار دگر سوزاندند
بی عمامه پسر شیر خدا را بردند
***
روی دستش چو علی رد طناب افتاده
موسپید است دگر از تب و تاب افتاده
روی دستش چو علی رد طناب افتاده
دیده گریان شده یکبار دگر، مطمئنم
یاد لب تشنگی طفل رباب افتاده
***
پشت مرکب بخدا از نفس افتاد دگر
پشت مرکب بخدا از نفس افتاد دگر
نیمه ی شب بخدا از نفس افتاد دگر
پشت مرکب بخدا یاد غم کرببلاست
یاد زینب بخدا از نفس افتاد دگر
ناصر شهریاری
مردی غروب کرد وقتی افق شکست
مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست
او یک امام بود هر چند بی قیام
او یک رسول بود جبریل شاهد است
در آخرین کلام حرفش نماز بود
او جعفر خداست، پیری که بود و هست
از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست
از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست
آتش چه می کند با خانۀ خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست
حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست
زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست
کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست
وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست
محمد سهرابی
پیربزرگ طایفه بود و کریم بود
پیربزرگ طایفه بود و کریم بود
در اعتلای نهضت جدش سهیم بود
مسندنشین کرسی تدریس علم ها
شایسته ی صفات حکیم وعلیم بود
نوح وخلیل جمله مریدان مکتبش
استاد درس حکمت و پند کلیم بود
بر مردمان تب زده ی شهر شرجی اش
عطر مبارک نفسش چون نسیم بود
زحمت کشیدو باغ تشیع شکوفه داد
مسئول باغبانی باغی عظیم بود
قلبش شبیه شیشه ی تنگ بلور بود
عمری به فکر نان شب هر یتیم بود
از ابتدای کودکیش تا دم وفات
نزدیکی محله ی زهرا مقیم بود
منت نهادو آمدو ما پیروش شدیم
امروز اگر نبود، شرایط وخیم بود
تازه سروده ام غزل مدحتش ولی
یادش میان قافیه ها از قدیم بود
وحید قاسمی
فرم در حال بارگذاری ...