« صبر و تقوا، لازمه بیاثر شدن توطئههای دشمنان | آیا زنان مقدس قر آنی با حجاب بودند؟ » |
باید تا میتوانیم مشروب بخوریم!
نوشته شده توسطرحیمی 11ام تیر, 1397
دیدم سرگرد «عبدالحسین شاهین» فرمانده گردان تانک، پیالههای مشروب را سر میکشد. به او گفتم: «قربان، آیا این موقعیت برای نوشیدن مشروب مناسب است؟» |
آن چه خواهید خواند، خاطرات افسر عراقی «سروان ثامر حمود الخالصی» است. او در این خاطرات، تصویر جالبی از اوضاع نیروهای عراقی در یکی از تک های ایران به سوی «العماره» ارائه کرده است. این توضیح ضروری است که ما تا پایان جنگ، موفق به فتح «العماره» یا بستن جاده «بصره-العماره» نشدیم و برتری هوایی و زرهی عراق، مانع پیشروی نهایی ما میشد اما فضای حاکم بر خطوط مقدم عراق، در شبهای نخست عملیات،که نمونه ای از آنرا پیش رو دارید حقیقتا برای رژیم بعث وحشت آفرین بود:
افسریار «بارزان معارج» با اشتیاقی فراوان ناظر شلیک گلولههای توپ سنگین به شهرهای ایران بود و گزارشهایی را در مورد فعالیت توپخانه تهیه میکرد تا هدیهای از اداره توجیه سیاسی دریافت کند. در شب سوم ژوئیه، منطقه «ارض الشیب» در التهاب عجیبی به سر میبرد. در هر جا سایه مرگ احساس میشد. توپها بیوقفه شلیک میکردند.
در ساعت 8 شب همان روز، نیروهای ایران به طرف ارضالشیب در استان «العماره» که حوزه مسئولیت فرمانده سپاه چهارم «هشام صباح الفخری» بود، پیشروی کردند. من در آن شب، فرمانده آتشبار یکم بودم و در خط مقدم با دوربین، پیشروی نیروهای ایرانی را میدیدم. افراد مستقر در نقاط دور ظاهرأ هلهله سر داده، اما در دل بیمناک بودند.
سربازان ما در هول و هراس به سر میبردند. افسریار بارزان معارج در حالی که بلندگویی در دست داشت، میدوید تا واحد توپخانه را از مختصات جدید آگاه سازد. آنگاه گلوله باران شدت یافت و ترکشها به هر سمتی به پرواز در آمد. افراد سعی میکردند از توپهایشان فاصله بگیرند؛ زیرا امکان داشت نیروهای ایران هر لحظه سر برسند. اما واحدهای ما، توپخانه را تحت فشار گذاشته بودند که حتی یک لحظه ساکت ننشیند.
خطوط تماس که صدها متر از نیروهای اسلام فاصله داشت، با رد و بدل شدن گلولههای متعدد، شعلهور شده بود و هیچ صدایی جز صدای استغاثه سربازان به گوش نمیرسید. آنها با هر فریاد تکبیر ایرانیها، روحیه خود را میباختند و با وجود این که از پشتیبانی سلاحهای متعدد برخوردار بودند، اما در مقابل حرکت توفنده نیروهای ایران، احساس عجز میکردند.
در آن لحظه، «ماهر عبدالرشید» فرمانده سپاه 4 زرهی نیروهای قعقاع، با من تماس گرفت.
- سروان ثامر؟
- بله، قربان…
- چرا در لحظه برخورد همچون گوسفندان ایستادهاید و حرکتی از خود نشان نمیدهید؟ چرا از واحدهای خط مقدم پشتیبانی نمیکنید؟
- قربان، من منتظر دستور سرهنگ دوم «صلاح عمر تکریتی» - فرمانده هنگ - هستم.
- ابوصلاح چه خری است؟! من به تو دستور میدهم شلیک کن… شلیک کن…
این دستورها را دریافت کردم؛ اما در عین حال گرفتار حالتی از ترس و نگرانی بودم و چندین بار … شلوارم را خراب کردم.
با صدای بلند فریاد زدم: «برد فلان، ارتفاع بهمان، سی شلیک توپ… اگر مهیا هستی، شلیک کن…»
توپ به غرش درآمد و پیکرهای شریفی قطعه قطعه شد. دوباره فریاد زدم:
- همان مختصات، بیست گلوله توپ، شلیک کن…
- شلیک شد، تمام…
عرقی را که با وجود سردی هوا بر چهرهام نشسته بود، پاک کردم. دوربین دید در شب را کنار گذاشتم و مختصات را در اختیار بیسیمچی «خضیر جابر» گذاشتم و پیام دادم:
- بیست قبضه گلوله توپ، ارتفاع فلان، برد بهمان، اگر آماده شلیک هستید، شلیک کنید…
بلندگو در دست بارزان معارج میلرزید و با صدای بلند مختصات جدید را اعلام میکرد. افراد به چهره یکدیگر نگاه کردند و برای شنیدن دستور عقب نشینی لحظه شماری می کردند. هنوز صدای ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه چهارم، در گوشم طنین انداز بود.
مختصات به تدریج تغییر پیدا میکرد. این بدان معناست که نیروهای ما از مقابل نیروهای پیشرونده اسلام میگریختند. فاصله میان ما و ایرانی ها اندک اندک کم میشد و نیروهای خودی در این شرایط به هیچ چیز جز فرار فکر نمیکردند. افسریار سر آنها داد میکشید و می گفت: «شما نمی توانید فرار کنید…»
صدای بسیجیان ایرانی، آمیخته با صدای تیراندازی، سینه آسمان را میشکافت و بر پیروزی نیروهای ما خط بطلان میکشید و در مقابل، پیروزی بزرگ ایران را تثبیت می کرد.
شب آرام و قرار نداشت و در آن لحظات حساس، با چیزی جز آتش که از دهانه توپها خارج میشد، آشنا نبود. لحظات به کندی سپری میشد. گویا صبح آبستن اتفاقات زیادی برای ما بود. افسریار بارزان نزد من آمد و گفت: «قربان… مهمات تمام شده است…»
گوشی تلفن را برداشتم و با فرمانده تیپ تماس گرفتم. به او گفتم: «قربان… مهمات ما تمام شده است و ایرانی ها به سمت العماره در حرکت هستند. »
پاسخ داد: «نگران نباشید… خودروهای حمل کننده مهمات در راه است.»
رسیدن خودروها اما به تعویق افتاد. متاسفانه در این نبرد، فرماندهان زیادی نظیر هشام فخری و ماهر عبدالرشید و «ساحت التکریتی» حضور داشتند که با مفاهیم رحم و شفقت آشنا نبودند.
آتشبار نیروهای ایرانی شدت یافته بود و همین امر به خودروها اجازه نمی داد در موقع مناسب برسند. هر زمان که ماهر عبدالرشید از من میخواست اجرای آتش کنم، به او میگفتم «اطاعت قربان…امر، امر شماست، قربان…»؛ اما راز تمام شدن مهماتمان را برای او فاش نمیکردم؛ زیرا امکان داشت سر خودم و طایفهام بر باد برود.
در آن لحظات میدیدم که سرگرد «عبدالحسین شاهین» فرمانده گردان تانک لشکر چهارم، پیالههای مشروب را سر میکشد و قهقهه سر میدهد.
به او گفتم: «قربان، آیا این موقعیت برای نوشیدن مشروب مناسب است؟»
در جواب گفت: «در ایران مشروب وجود ندارد… پس بهتر است قبل از این که به اسارت درآییم، خودمان را از شراب سیراب کنیم!»
نگاهی به مواضعمان که داشت سقوط میکرد، انداختم. سربازان میگریختند. سپاه چهارم با لشکر ششم در حال گریز بود. خدایا! پس سربازان مان کجا هستند؟
به آنها گفتم: «هر کس عقبنشینی کند، بند از بندش جدا خواهد شد.»
یکی از آنها گفت: «قربان… به خودروی ماهر عبدالرشید، هشام فخری و دیگران نگاه کنید… همگی دارند فرار میکنند!»
نگاهی به طرف آنها انداختم. دیدم واقعا از خطوط مقدم فرار کردهاند؛ ولی به سربازان گفتم: «درست است، اینها خودروهای آنهاست… ولی آنها در این خودروها نیستند. هنوز در خطوط مقدم میجنگند.»
زمانی که بیسیمچی به من اطلاع داد که «قربان… خودروهای حامل مهمات دارند میآیند»، از صمیم قلب خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم: «مدال شجاعت برای یگانم دریافت خواهم کرد… اتومبیل، خانه و درجه خواهم گرفت!» هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مهیبی از پشت سر بلند شد. برگشتیم و دیدیم خودروهای منفجر شدهاند و آمال و آرزوهای ما نیز نقش بر آب شده است.
انفجار بسیار قدرتمندی بود!
یگانهای مجاور در خط مقدم، نه توپهای دوربرد، بلکه گردانهایی از تانکها و افراد پیاده بودند که در برابر هجوم ایرانیها توان حرکت نداشتند. گویا برای ما مقدر شده بود که بردگان صدام باشیم. ایرانیها در حال پیشروی بودند و فریادهای «الله اکبر»، «لااله الاالله»، «الله واحد، خمینی قائد» و «مرگ بر صدام» آنها، وحشتی عجیب در دل سربازان و افسران ما ایجاد کرده بود. در آن لحظات، قمقمه آب برایشان ارزش زندگی داشت و بستههای بیسکویت باتمام طلاهای دنیا برابری می کرد.
روز پنجم ژوئیه 1984 و در آن لحظات حساس، کنار سربازان بودم و با دستورهای توخالی به آنها دلگرمی میدادم. داشتم بردها را اندازه میگرفتم. در ضمن نگاهی به نیروهای مهاجم که به سمت ما در حرکت بودند، انداخته بودم. از این که میدیدم سربازان بخت برگشتهمان به خاطر منطق اشتباه فرماندهان به خاک و خون میغلتند، افسرده خاطر بودم.
توپخانه ما در نتیجه عقبنشینی نیروهای ما از تمامی مواضع منطقه شیب، برد خود را کوتاه میکرد. الشکرهای 36، 9 و 7 سعی داشتند عقبنشینی کنند و سربازان خود را از آن مهلکه بزرگ برهانند. به خاطر این که تمامی گردانهای توپخانه برد خودشان را کم کرده بودند، گلولهها بر سر سربازان این لشکرها فرود آمدند.
یکی از فرماندهان به نام سرهنگ دوم «فوزی الاماره» با من تماس گرفت و گفت: «سروان ثامر… گلولههای توپ شما تمامی خودروها را در خط مقدم به آتش کشیده است!»
گفتم: «قربان… جناب فرمانده دستور داده است که گلوله باران همچنان ادامه یابد، هر خسارتی که به صفوف نیروهای ما وارد شود، مهم نیست!»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «قربان… شاید تصور میکنند راه نجات از دست ایرانیها، خلاصی از عراقیهای مستقر در خطوط مقدم است. »
سرهنگ دوم فوزی الاماره از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: «خدایا، چه روزهایی را ما به خاطر دفاع از عراق و مرزهای آن سپری نکردیم!» آنگاه افزود:
«گور بابای شما… گور بابای عراق… و گور بابای صدام حسین…» سپس پرچم سفید را بلند کرد و خود را به نیروهای ایران تسلیم کرد.
ما برای طلوع صبح لحظهشماری می کردیم. باقیمانده افراد پیاده تنور جنگ، در سنگرها موضع گرفته و افراد تانک نیز بر تانکها سوار شده بودند. چیزی جز خورشید نمیتوانست حقیقت را فاش سازد.
صدها جسد روی زمین پخش و پلا بود. تا چشم کار میکرد، تفنگ و فانسقه و پوتین و کلاهخود دیده می شد. باقیمانده افراد ما نیز با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. تانکهای فراری وارد منطقه ما میشدند و موضع میگرفتند. سپس رانندهها فرار را بر قرار ترجیح میدادند… مجالی برای خوردن و نوشیدن نبود.
خورشید داشت بالا میآمد و ساعتها پشت سر هم سپری میشدند. افراد بسیج همچنان با نیروهای ما درگیر بودند. در آخرین لحظه از جنگ در منطقه شیب، فرمانده جدید تیپ سرهنگ ستاد «مهدی السامرائی» با من تماس گرفت و گفت: «برد فلان و ارتفاع بهمان، اگر هدفت در دسترس است، تیراندازی کن…»
بارزان معارج پرسید که من چه موقع از مختصات مطمئن شوم. فرمانده بالحنی خشن از طریق دستگاه بیسیم گفت: «شلیک کن… شلیک کن… شلیک کن…»
با شنیدن این دستورها، خشم سراپای وجودم را تسخیر کرد. خواستم حرف بزنم، اما زبانم در دهان خشکیده و قادر به تکلم نبود. من میدانستم مختصات جدید چه مفهومی دارد؛ مفهومش، انهدام مواضع نیروهای خودمان بود. مفهومش این بود که من با زبانم سربازانی را خواهم کشت که با هم انس و الفتی داشتیم. به خود گفتم: «نه… نمیتوانم این دستور را اجرا کنم.»
تانکهای ایرانی داشتند به مواضع ما نزدیک میشدند و سربازان ما پرچمهای سفید را به علامت تسلیم شدن بالا میبردند.
سوار خودروی مخصوص شدم و همراه فراریان گریختم. در آن لحظه، سربازان ایرانی را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیده و در حالی که پرچمهای اسلامی را که بر روی آنها «الله اکبر» نوشته شده بود، به اهتزاز درآورده بودند، این پیروزی را به یکدیگر شادباش میگفتند.
اما در منطقه العماره، هشام صباح الفخری، گروهی را مامور دستگیری فراریان کرده بود. آن روز، 35 سرباز در ورزشگاه العماره و در ملاء عام اعدام شدند؛ ولی من معجزه آسا نجات پیدا کردم. سوار یکی از خودروها که جنازه حمل میکرد، شدم و از دید آن گروه پنهان ماندم. سپس به نیروهایی که در پشت خط بودند، ملحق شدم.
فرم در حال بارگذاری ...