« علائم ظهور، شرایط ظهور | دو "مهــدی" ؛ دو "پـــــــدر" » |
به بهانه ی شهادت امام باقر(علیه السلام)/جدال میان عقل و دل
نوشته شده توسطرحیمی 28ام شهریور, 1394طول و عرض اتاق را پا می گذاشت و با خود اندیشه می کرد.
دلش می گفت: برو و عقلش می گفت: نرو.
دل میگفت: بروی؛ رفاه زن و فرزندانت را فراهم کرده ای؛ مگر نه اینکه این همه سال کوشیدی تا آنان در آسایش و دور از هر سختی زندگی کنند.
عقل میگفت: بروی دنیایت را سوزانده ای؛ چرا که خواهی نخواهی شریک جرمشان شدهای و آخرتت را هم.
میان دل و عقل مانده بود که یکی دعوتش میکرد به زیبایی و رفاه و آسایش دنیوی، و دیگری او را فرا میخواند به زیبایی و آسایش و رفاه اخروی… و مرد درمانده بود و کلافه و مستأصل. آنقدر به راه رفتن ادامه داد که سرگیجه گرفت… لختی ایستاد و در آینه کوچک اتاق نگاه کرد و با صدای بلند از خود پرسید: یعنی چه کنم؟… و فریاد زد: خدایا! کلافه شدم، بالاخره چه کنم؟….
زن پرده را کنار زد، سرش را داخل اتاق کرد و با تعجب مرد را نگریست: از صبح تا حالا، اتاق را گز میکنی… حالا هم جلوی آینه ایستادهای و فریاد میزنی… خدا به شبمان رحم کند….
بوی نان تازه مشامش را نواخت. بیرون آمد. زن کنار تنور آتش نشسته بود و نان میپخت. کودکانش در حیاط پی هم میدویدند. صورت زن در برابر حرارت تنور گداخته شده بود و چشمانش قرمز. اندکی زن را نگریست و با صدای بلند گفت: قبول میکنم و از خجالت این چهره برافروخته و چشمان قرمز در میآیم. از نهیب صدای او خمیر از دست زن رها شد و به ته تنور افتاد. مرد را نگاه کرد و لحظهای بعد خمیری که در آتش میسوخت. با ناراحتی گفت: تو را چه شده امروز؟!… حالت خوب است؟!….
حسی غریب مرد را به سخن با همسرش فراخواند: بزرگان قوم میخواهند مرا به کارگزاری برگزینند. نمیدانم چه کنم. مستأصل شده ام. قبول کنم یا نه؟! ….
زن نگاهش کرد و گفت: این همه راه رفته ای و فکر کردها ی و آخرش خمیر مرا در تنور سوزانده ای و هنوز به نتیجه نرسیده ای؟!!…
عقل من میگوید به دیدار محمدبن علی علیه السلام برو و از او کمک بگیر. جرقه ای در چشمان مرد نواخته شد و لبخندی بر لبانش نقش بست و حیران گشت: چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم!!….
امام علیه السلام با خوشرویی به او لبخند زد و فرمود: مشکلت چیست برادر؟ مرد سرش را زیر انداخت و با صدای آرام گفت: من در میان قوم خود از حسبی عالی برخوردارم. در گذشته کارگزاری داشتیم که جان سپرد. اکنون مردم تصمیم گرفتند مرا به ریاست به جای او بگمارند. نظر شما در اینباره چیست؟…. امام علیه السلام لختی سکوت کرد و لحظاتی بعد کلام جان نواز امام علیه السلام در گوشش طنین انداز شد: خداوند مؤمنان را به وسیله ایمان رفعت بخشیده است، هرچند در میان مردم بی مقدار باشند؛ و کافران را به دلیل کفرشان پست قرار داده است، هرچند در میان مردم شریف شناخته شوند. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد، مگر به وسیله تقوای الهی، اما این که آن مقام را بپذیری یا نه، اگر بهشت را دوست نداری، آن را قبول کن؛ زیرا چه بسا سلطان ستمگر، مؤمنی را به دام اندازد، و خونش را بریزد و تو که گوشه ای از کار آن سلطان را بر عهده گرفته ای، شریک در آن خونخواهی شوی؛ در حالی که ممکن است از دنیای آنان بهره ای به تو نرسد.(بحارالأنوار، ج 72، ص 349.) و نیز فرمود: هرگز به خدمت آنان در نیایید، حتی به اندازه یک مرتبه فرو بردن قلم در مرکب؛ زیرا هیچ کس به خدمت آنان در نمیآید و از مزایای مادّی آنان بهره ای نمیگیرد، مگر اینکه به همان اندازه به دین او لطمه میزنند.(فروع کافی، ج 5 ، ص 106.) مرد جوابش را گرفته بود و جدال میان عقل و دل پایان پذیرفت.
منبع: مجله نامه جامعه - آذر 1387 - شماره 51
فرم در حال بارگذاری ...