« نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد | شیطان و اهل تقوا » |
بوسه وداع
نوشته شده توسطرحیمی 2ام آذر, 1391 آن که امام بود و اين که علي اکبر. دختر بچهها را بگو. بر رطوبت جاي مشکهاي روز قبل چنگ ميزدند و سينه بر اين خاک ميخواباندند، اما سر فرود نميآوردند؛ اما اظهار عجز نميکردند؛ اما حرف از تسليم نميزدند.
و در اين ميانه، زينب، حکايتي ديگر بود. در آن بياباني که قدم از قدم نميشد برداشت، در آن کربلاي آتشناک، زينب به اندازهي تمام عمرش پياده راه رفت و حرفي از عطش نزد؛ کلامي از تشنگي نگفت. غريب بود اين زن ! اگر زني ميخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرماي مضاعف را دامن ميزد، در زير آن آفتاب نيزهوار، دمي بنشيند، دوام نميآورد. اين زن چهقدر راه رفت، چهقدر دويد، چهقدر هروله کرد، چه قدر گريست، چهقدر فرياد زد، چهقدر جنازه بر دوش کشيد، چهقدر بچه در آغوش گرفت، چهقدر زمين خورد، چهقدر فرا رفت و چهقدر فرود آمد …
اما … اما … خم به ابرو نياورد.
کجايي بود اين زن؟ چه صولتي ! چه جبروتي ! چه فخري ! چه فخامتي !
چه شکوهي ! چه عظمتي !
بگذرم ليلا ! هر وقت به ياد اين زن ميافتم، با تمام وجود احساس کوچکي ميکنم و به خودم ميگويم خوشا به حال آن خاک که گامهاي اين زن را بر دوش ميکشد. خاکِ گامهاي او را به چشم بايد کشيد.
حرف، سر تشنگي بود که به اين جا کشيده شدم. ميخواستم بگويم که تشنگي به شديدترين وجه خود وجود داشت، اما سوار من کسي نبود که پيش پدر از تشنگي ناله کند. گمان کردم شايد با اشاره به غيب، آب ميطلبد. معجزهاي، کرامتي …. چرا که سابقه داشت.
يک بار در غير فصل، او از پدر، انگور طلب کرد و پدر دست دراز کرد و از عالم غيب خوشهاي انگور چيد و در مشتهاي ذوق زدهي پسر نهاد. من آن انگور را به چشم ديدم و هم از آن خوردم … چه گفتن دارد. خودت مگر از آن انگور بيبهره ماندي ؟!
انگار همان آن از درخت چيده شده بود.
رشحات شبنموار آب بر روي دانههاي آن تلألو داشت.
گمان کردم شايد علي اکبر با قربت و قدرتي که از پدر ميداند و معجزه و کرامتي که از دستهاي او ديده است، توقّع کرده است که پدر دست به درون پرده غيب ببرد … و اصلاً مگر نه کوثر، مُلک جاوداني پدر و مادر همين پدر است؛
شايد …
اما به خودم نهيب زدم که محال است بيان چنين توقعي از زبان چنان زادهي امامي. وقتي که پدر، خود در نهايت تشنگي است، وقتي که کودکان، دختران و زنان، با جگرهاي تفته، مُهر سکوت بر لب زدهاند، چگونه ممکن است او براي خودش آب طلب کند؟!
نزديکتر رفتم. آنچنان که سرم و دوگوشم در ميانهي دو محبوب قرار گرفت. با خود گفتم اگر من اين راز را بفهمم، کربلا را فهميدهام و گرنه هيچ يک از اسبهاي ديگر، بيش ندارم و ديدم که دنياي ديگري است در ميانهي اين دو محبوب. دنيايي که عقل آدمها به آن قد نميدهد چه رسد به اسب. دنيا که دنياي عقل نبود، عشق زلال و خالص بود. علي به امام گفت که : « پدرجان عطش دارد مرا ميکشد. »
اما آن عطش کجا و تشنگي آب کجا ؟
ماجرا، ماجراي وصال و ديدار بود.
ماجرا، ماجراي اين فاصلهي مقدر بود. ماجراي اين زمان لَخت، اين ساعات سنگين، اين لحظههاي کند.
روح او به خدا پيوند خورده بود، با خدا در هم آميخته بود، در خدا ممزوج شده بود. روح او با خدا يکي شده بود و جسم اين فاصله را برنميتافت. جسم اين کثرت را تاب نميآورد. اما مشکل او اين پيوند نبود. پيوند ديگري از اين سمت بود. پيوندي که باز غيرخدايي نبود. عين خدايي بود، اما کار را براي کندن و رفتن، مشکل ميکرد.
علي در ميدان ميجنگيد، اما چشم به پدر داشت. با شمشير نه، که با برق نگاه پدر بازي ميکرد. اصلاً او زخم چه ميفهميد، چيست. نيزه چه بود در مقابل آن مژگاني که فرا ميرفت و فرود ميآمد. ميدان چه بود در مقابل آن مردمکي که با منظومهي عرش حرکت ميکرد.
از آن سو هم ماجرا چنين بود و اين همان رابطهاي است که گفتم هيچ کس نميتواند، بفهمد. يادت هست ليلا ! يکي از اين شبها را که گفتم: « به گمانم امام، دل از علي نکنده بود. »
به ديگران ميگفت دل بکنيد و رهايش کنيد اما هنوز خودش دل نکنده بود ! اينجا، همان جا بود که گمان و حدس مرا تشديد کرد.
اگر علي اينهمه وقت، در ميدان چرخيد و جنگيد و زخم خورد و نيفتاد، اگر علي اين همه، وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علي اين همه، جان را را گرفت و جان نداد، اگر علي آن همه را کشت و و کشته نشد، اگر از علي به قاعدهي دو انسان خون رفت و همچنان ايستاده ماند، همه از سر همين پيوندي بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.
پدر نه، امام زمان دل به کسي بسته باشد و او بتواند از حيطهي زمين بگريزد؟! قلب کسي در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نميشود و اين بود که نميشد. و … حالا اين دو ميخواستند از هم دل بکنند.
امام براي التيام خاطر علي، جملهاي گفت. جملهاي که علي را به اين دل کندن ترغيب کند يا لااقل به او در اين دل کندن تحمل ببخشد:
« پسرم ! عزيزم! نور چشمم ! سرچشمهي رسول الله در چند قدمي است. چشم بپوش از اين چشمه ! »
اين براي التيام علي بود. حسين را چه کسي بايد التيام ميداد؟ براي اين دل کندن، به حسين چه کسي بايد دل ميداد؟ کدام کلام بود که بتواند حسين را به اين دل کندن ترغيب کند؟ يا لااقل در اين دل کندن تحمل ببخشد؟
باز هم خود او و باز هم کلام خود او:
« به زودي من نيز به شما ميپيوندم. »
آبي بر آتش ! انگار هر دو قدري آرام گرفتند. اما يک چيز مانده بود که اگر محقق نميشد، کار به انجام نميرسيد. شهادت سامان نميگرفت و آن بوسه وداع بود. هر دو عطشناکِ اين بوسه بودند و هيچ کدام از حيا پا پيش نمينهادند.
نياز و انتظار. انتظار و نياز. لرزش لبها و گونهها. تلفيق نگاهها و تار شدن چشمها و …
عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پيش آورد و لبهاي علي را در ميان لبهاي خود گرفت.
زمان انگار ايستاده بود و بر زمين انگار آرامش و رخوت، سايه انداخته بود. هيچ صدايي نميآمد و هيچ نسيمي نميورزيد. انگار هيچ تحرکي در آفرينش صورت نميگرفت.
من از هوش رفتم به خلسهاي که در عمرم نچشيده بودم و ديگر نفهميدم چه شد.
نويسنده:سيدمهدي شجاعي
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...