« زائران مراسم پیاده روی اربعین بخوانند | توصیه حجت الاسلام انصاریان برای راهپیمایی اربعین » |
روایتی دخترانه از دیدار با رهبر انقلاب در ورزشگاه آزادی
نوشته شده توسطرحیمی 17ام مهر, 1397سکوهای هیجان
ساعت پنج صبح
گفتهاند ساعت پنج صبح، جلوی بیت باشیم. ساعت 1نیمهشب بلیت گرفتهام تا خودم را بهموقع به بیت برسانم. به دلایل امنیتی، بارها سفارش کردهاند هیچچیز اضافهای همراهمان نیاوریم و لپتاپ و گوشی هم برایشان جزو همان چیزهای اضافۀ دستوپاگیر است! «فقط کاغذ و قلم هماهنگ شده». سالهاست جز به مدد صفحۀ کلید ننوشتهام. لوازم تحریر قدیمیام در کارتنها جا خوش کردهاند؛ آمادۀ فردای اثاثکشی. در آخرینلحظات پیش از رفتن، یادم میافتد برگۀ سفید دم دست ندارم. چشم میچرخانم دنبال دفترچهای، چیزی. دیر است. هراس جاماندن از اتوبوس دلم را چنگ میزند. نگاهم روی دفتر نقاشی آیه با عکس کبوتران حرم روی جلدش ثابت میماند؛ تنهاگزینۀ روی میز. دفتر را میچپانم توی کیف و سوار تاکسی میشوم.
ساعت 1 نیمهشب بلیت گرفتهام تا خودم را بهموقع به بیت برسانم
2 به سمت آزادی
«سلام. خوش اومدین. نماز خوندین؟»برنامۀ استقبال، همینجمله است. من و چنددختر چادری دیگر؛ تازهرسیده از گرد راه. پذیرایی، کیک و شیرکاکائوست که حین تحویلگرفتن کیفهایمان به ما میدهند. دفتر نقاشی را با شرمندگی لای پر چادرم میپوشانم. باز تأکید میکنند «فقط کاغذ و قلم». گوشهای دفتر را باز میکنم. جا به جا تا رسیده با آن انگشتهای کوچک، گواش قرمز و آبی را پاشیده روی صفحات و غالبشان را با ماژیک، خطخطی کرده؛ آنقدر که جلد دفتر خوب روی هم نمیخوابد و رنگها از لبههای صفحات پیدایند. شرمگین، دفتر را لوله میکنم، کارت تردد را میگیرم و سوار اتوبوس میشوم.
در مسیر ورزشگاه، اتوبوسهای همشکل از کنارمان میگذرند. دیدار ویژۀ بسیجیان تهران بزرگ، تهران و البرز است؛ اما انگار از همۀ کشور به این شهر آدم ریخته؛ بس که چشمهای پشت شیشۀ اتوبوس مشتاق و بیتاباند و تو خیال میکنی ساعتها راه آمدهاند تا رسیدهاند به اینهمه اشتیاق و عطش.
«ق. محرم، کنترل تردد». روی کارت را میخوانم. ذهنم میرود پیش «غ.ق.ق» ریاضی
خوش اومدین
span style="font-size: 18px;">به اولینگیت ورودی که میرسیم، بیدشواری رد میشویم؛ اما پشت گیت دوم میمانیم. مسئول اتوبوس را صدا میزنند. کارت تردد اتوبوس را میخواهند. راننده میگوید: «من بیخبرم از همهچی» و بلندتر از سرباز مأمور گیت، داد میزند: «مسئول اتوبووووس!» خانمی گوشیبهدست، میرود برای هماهنگی. اسم فرماندهان ارشد میدانی روی زبانش است تا جواز ورودمان شوند. چنددقیقهای میگذرد تا دستگیرمان میشود ماجرا چیست. حرف سرباز یکی است: «من مأمور این درم. تا دستور مستقیم از مافوق نگیرم، نمیذارم کسی بیمجوز ازش بگذره». حرف فرماندهان دیگر را هم گوش نمی کند. آنقدر میمانیم تا فرماندۀ خودش از راه میرسد و به داخل پارکینگ ورزشگاه هدایتمان میکند.نشانهها را به خاطر میسپرم تا وقت برگشتن، گم نشویم. انبوهی اتوبوس، زمینی خاکی، گرد و خاک، خیل قدمهای تند به سمت گیت بازرسی، صدای یکی از «مسئولین میدان»ی، بهلبخندآمیخته: «خوش اومدین مهمونای امام خامنهای».
لابهلای جمعیت، پرترۀ شهدای مدافع حرم را کاشتهاند؛ انگار با آنچشمهای عمیق آسمانگرد، خیرهاند به ما که نگاه کنجکاومان، گوشه و کنار ورزشگاه تابهحالندیده را میکاود. میرود تا روایت خودش را از میان جمعیت پیدا کند. من هم میخزم میان مردم. گوش میدهم به زمزمهها: «وای یعنی بچههای پرسپولیس از ایندر میان توی ورزشگاه؟»، «ماشاءالله به اینجمعیت!»، «کاش گوشیم بود سلفی میگرفتیم». پا میگذاریم روی بنری که پهن شده روی زمین: «6495روز دیگر تا نابودی اسرائیل». یکی میگوید: «برای سلامتی امام خامنهای صلوات». جمعیت: «اللهم…»
نگاه کنجکاومان، گوشه و کنار ورزشگاه تابهحالندیده را میکاود
خیل جمعیت بههمفشرده. زیرلب به خودم میگویم: «تا حالا اینهمه چادری یهجا ندیده بودم». تعدادشان را حدس هم نمیتوان زد؛ انبوهی دل بیقرار؛ پاگذاشته به محیطی که آجربهآجر پر بوده از فریاد و هیاهو و خشم و هواداری، با جملاتی که سختتازه مینمایند به قامت این درودیوار و مدام بین دخترها ردوبدل میشوند: «ای جان! عکس شهدا رو ببین»، «خودم قربون آقا بشم»، «عکس شهید مغنیه و پسرشونه»، «قربونت بشم زودتر حرکت کن». یکنفر میپرسد: «یعنی آقا میاد وسط زمین چمن؟»
جمعیت صف میکشند برای بازرسی. چهرهها اما هرکدام در قابی متفاوت جاگرفتهاند. چادر بعضیها روی پیشانی است؛ آنقدر که ابروهایشان را هم نمیبینی، بعضی سربندشان را با سلیقه، موازی با طلق روسریشان بستهاند و بعضی، سربند سبز را دور مچ پیچیدهاند. آدمها مدام دنبال گروهشان میگردند؛ نامها، نشانهها. «بچههای ابوذر! همه توی یهخط وایسین»، «دخترای گروه مقداد! درست کنین چفیههاتونو. همه یکشکل دور گردن».
زنان میانسال هم در بین جمعیت بهوفور دیده میشوند؛ به شلوغکاریها، خندهها و شوق جوانترها در سکوت نگاه میکنند و زیرلب ذکر میگویند. پیرزنی توجهم را به خودش جلب میکند. به زحمت با واکر خودش را میان جمعیت جامیدهد. بلوز و دامن پوشیده با چادری طرحدار روی سر. پسر جوانی با محاسن پرپشت تا حوالی گیت همراهیاش کرده. پیرزن هم سربند دارد و من فکر میکنم به رازی که مرز اعداد و ارقام، سن و سال و مکان و زمان را درهمشکسته و همۀ چشمها را دوخته به درب ورودی زمین استادیوم آزادی.
انبوهی دل بیقرار؛ پاگذاشته به محیطی که آجربهآجر پر بوده از فریاد و هیاهو و خشم و هواداری
مغناطیس الهی
«دفتر و خودکار رو نمیتونین ببرین تو»
خودم را برای اینلحظه آماده کردهام. میپرسد: «خبرنگاری؟» حوصله ندارم توضیح بدهم نویسندهام و در اینلحظۀ خطیر، تفاوت ایندو برایم رنگ باخته. سری به تأیید تکان میدهم. راضی نمیشود. ما را ارجاع میدهد به مسئول بالادستی. خانم مسئول، انگار که همه را یکامکان خرابکاری ببیند، نگاهی مشکوک به سرتاپایم میاندازد. دفتر نقاشی را از یکی از برگههای رنگیاش در هوا آویزان نگه میدارد و میگوید: «توی دفتر نقاشی میخوای بنویسی؟» گونههایم گل میاندازند. نامفهوم میگویم: «اثاثکشی داریم… دیگه ورق دم دست نبود و…» انگار یاد گرفته کوچکترین شکها را بررسی کند و پی همۀ احتمالات ریز و درشت را بگیرد.
تلفنها شروع میشود. خانم مسئول کارتم را میگیرد تا با دفتر آیه، زیر برق آفتاب، بمانم چشمانتظار جواز عبور. نگرانی ازدسترفتن خردهروایتها و حواشی دیدار، بیقرارم کرده. انگار نیروی عظیمی در ورزشگاه موج میزند که من را به طرف خودش میکشد؛ مغناطیسی الهی، جاذبهای از عشق. بیتاب دیدن جایگاهم. میخواهم قید دفتر و خودکار را بزنم که بالاخره رضایت میدهند آنها را با خودم ببرم.
نیروی عظیمی در ورزشگاه موج میزند؛ مغناطیسی الهی، جاذبهای از عشق. بیتاب دیدن جایگاهم.
سکوهای هیجان
زمین چمن. صدهزار سکوی هیجان. راهروهای تشویش و التهاب، دروازههای شوق.
نورافکنهای بزرگ ازادی که نمایان می شوند از دور، همه یادشان هست که امروز، همه طرفدار یکتیم هستیم. صدهزارنفر، برای یک نفر.
چشم میگردانیم دور زمین تا جایگاه را پیدا کنیم. اول در قطعهای کنار آن مینشینیم، اما بعد پشیمان میشویم. کسی کنارمان نیست و چیزی از زمزمههای جمعیت که خوراک اصلی حاشیهنگاری است، به ما نمیرسد. بندوبساطمان را جمع میکنیم و میرویم مقابل جایگاه، میان مردمی که همه شدهاند چشم برای دیدن قامتی افراشته و آشنا پشت میکروفون.
پشت دروازه نشستهایم. تور را بالا زدهاند. اینجا گل در دستان ملت است. هرقطعۀ ورزشگاه به یکرنگ درآمده، لباسهای فرم سبز، خاکی، ارتشی. روی هرصندلی پرچم کوچکی گذاشتهاند. بلندگو توصیههای نامفهومی پخش میکند که در هیاهوی صدای جمعیت و کلیپهای انقلابی گم میشود. عکاسها با پیراهن مشکی عزای محرم، دور تا دور محوطۀ چمن میچرخند دنبال یکزاویۀ مناسب و با دستانشان کادر میبندند.
کنار صندلیها پر است از پوست تخمه. دوزن میانسال آنطرفتر نشستهاند. زن با آب و تاب از دفعۀ قبلی که به بیت آمده، حرف میزند. دیگری مبهوت و مشتاق، گوش جان سپرده به حرفهای او. زن مثل آدم کارکشتۀ همهچیزدانی میگوید: «باید همگی قشنگ شعار بدیم. وقتی منتظر آقاییم بگیم «ای پسر فاطمه! منتظر شماییم!» خوب نیست به آقا بگیم «منتظر تو هستیم». از سمت راستم، صدای دختر نوجوانی که گیرۀ طلایی روسریاش در آفتاب میدرخشد، بلند میشود: «فدای آقا بشم!»
صدای دختر نوجوانی که گیرۀ طلایی روسریاش در آفتاب میدرخشد، بلند میشود: «قربون آقا بشم من!»
ای لشکر صاحب زمان..
«ای لشکر صاحب زمان! آماده باش! آماده باش!»مردم با حاجصادق آهنگران در کلیپ همراهی میکنند؛ انگار که بخواهند همۀ انتظار و ذوقشان را در اینسرودهای دستهجمعی به آسمان آزادی هدیه کنند. لابهلای نقاشیهای آیه، تکهصفحۀ سفیدی پیدا میکنم و تندتند، سیاهه برمیدارم از همهچیز. بغلدستیها سرک میکشند در دفترم. چه میفهمند از این خطوط کج و معوج شتابزدۀ من کنار آدمکهای نامفهوم دفتر؟
«یاد امام و شهدا، دلو میبره کرب و بلا»
آخریننوحه. همه پابهپای حدادیان دم گرفتهاند. تصویر آقا که در حسینیه، دست روی صورت گرفته و سنگین، اشک میریزد و سر حسرت تکان میدهد، دل همه را چروک میکند. چهکسی تحمل دارد گریۀ اینبزرگمرد را ببیند؟
خانم مسئول قطعۀ ما، همانطور که با نگاه نافذش، چشم میچرخاند بین جمعیت، آهسته لب میزند: «حضرت زهرای بتول، با اینکه ما نوکرشیم، مادر ما بود به خدا…»
شوق آشنا
سر میچرخانم به جمعیت دنبال نوجوانها که از هرچیزی سوژه میسازند. حتی جواب سلام رییس محترم بسیج مستضعفین را هم دستهجمعی میدهند و وقتی مانیتورهای ورزشگاه زوم میکنند روی صورت قاری قرآن، چفیهای که لحظۀ آخر روی دوش او میاندازند، از چشمشان پنهان نمیماند. حتی از آنها کوچکتر هم هست؛ فاطمۀ کوچک را که از ساعت 5 صبح همراه مادرش راه افتاده بود، خودم دیدم. با مقنعه و چادر مشکیاش سوژۀ خوبی بود برای عکاسی! فکر کردم واقعاً چهچیزی فاطمه را ساعت 5 صبح از عروسکهایش جدا کرده و تا ورزشگاه آورده بود.
صدای قرآن در ورزشگاه میپیچد. بیشتر جمعیت آرام میگیرند. لحظهبهلحظه به تعداد آدمها اضافه میشود. باز هم اعضای یکپایگاه و یکمقر بسیج، سعی دارند کنار هم در جایگاههایی که برایشان تعریف شده، بنشینند. ما مستمع آزادیم، رها در ورزشگاه! میان گفتگوها سرک میکشیم تا سوژه پیدا کنیم. «ایمان مرآتی» را میبینم؛ با همانپیراهن یقهدیپلمات آشنای بیستوسیاش که میکروفون را به میان جمعیت میبرد و میپرسد: «چرا امروز اینجایید؟» میتوانم او را لبخوانی کنم، اما پاسخ مصاحبهشوندگان را که پشت به من نشستهاند، نمیشنوم.
مجری در جایگاه قرار میگیرد. جمعیت را دودسته میکند و از آنها شعار میگیرد. شوق از شعارها بیرون میریزد و هوای ورزشگاه را به ارتعاش درمیآورد. بسیجیان جوانی که در قطعۀ مجاور ما نشستهاند، یکصدا فریاد میکشند: «ما منتظر منتقم فاطمه هستیم» و دخترها هم با آنها تکرار میکنند. خانمهای میانسال پشت سری هم با همانکندی آشنایی که از همۀ میانسالها انتظارش میرود، با اندکی تأخیر، دم میگیرند.
کسانی که تازه رسیدهاند و خسته از راه، روی صندلیها آرام گرفتهاند، چشمچشم میکنند به دنبال پرچم. اصرار دارند حتماً یکی داشته باشند؛ آنقدر که مسئولین را وادار میکنند هرطور شده پرچمی به دستشان برسانند تا موقع آمدن آقا، آن را شادمانه در هوا تکان دهند. هوای ورزشگاه، همان اضطراب و شوق توأمان آشنا را دارد؛ انتظار برای اتفاقی بزرگ.
هوای ورزشگاه، همان اضطراب و شوق توأمان آشنا را دارد؛ انتظار برای اتفاقی بزرگ
موج های پرشور
جمعیت آرام نمیگیرد. همۀ چشمها، هرکجا که میچرخند، چندثانیه یکبار برمیگردند روی جایگاه آبی آشنایی که مختصات انتظار است. شعارها همچنان از گوشه و کنار شنیده میشوند.موج مکزیکی! با چشمان گرد به بالای سرم نگاه میکنم. درست دیدهام!موجی از دستها و پرچمها دورتادور ورزشگاه را طی میکند. لبخندها پررنگتر شدهاند. شور در ورزشگاه پیچیده. همهچیز زیر سر قسمت برادران بسیجی است؛ جایی که اکثریت جمعیتش را تازهجوانها تشکیل میدهند و با برگههای رنگی که در دست دارند، شعارهای مختلفی میسازند که تصویرش را در نمایشگرها میبینیم. موج به بخش خواهران که میرسد، میشکند. دختران فوتبالی شناسایی میشوند؛ تکوتوک کمسنوسالانی که به ادامۀ موج از جا برمیخیزند و به تذکر مسئولین، آرام میگیرند، اما تا چشم مسئولان را دور میبینند، فریاد میکشند و بلند میشوند. مسئولان چادر را روی صورت میکشند، به گونهشان چنگ میزنند و به بخش برادران اشاره میکنند که یعنی: «سنگین باشید دخترا!» ریزریز خندههای نقلی و چهرههای گلانداختهای که پشت چادر پنهان میشوند و تو میفهمی چقدر پای تماشای آبیاناریها و قوهای سفید نشستهاند! موج دور ورزشگاه میچرخد. جمعیت دریا شده.
موج دور ورزشگاه میچرخد. جمعیت دریا شده.
لبخند شیرین
«صلی علی محمد، یار خمینی آمد»
همانلبخند شیرین عمیق، همانچشمهای مهربان پدرانه که به لطف نمایشگرها، آنها را دقیق میبینیم. دلها پرنده میشوند، از سینهها کوچ میکنند و مینشینند لبۀ جایگاه. در پاسخ به «ای رهبر آزاده! آمادهایم! آماده!»، «خیلی ممنون» که میگوید و لبخندش عمیقتر که میشود، شور جمعیت اوج میگیرد. پرچمهای کوچک و بزرگ روی سرمان به رقص درآمدهاند. زیر سایۀ سرخ «هیهات من الذله»، «القدس لنا»، سبز، پرواز میکند.
همانلبخند شیرین، همانچشمهای مهربان پدرانه که به لطف نمایشگرها، آنها را دقیق میبینیم
با همه عشق
دلم زیرورو شده و این انگار خاصیت صدای اوست؛ نفس حقی که دلها را نرم و جانها را بیدار میکند. حال غریبی دارم که حاصل شنیدن صدای او از جایی نزدیکتر است. مردم نمیتوانند روی پا بند شوند. وقت و بیوقت شعار میدهند تا با اینکلمات سادۀ خالص، همۀ عشق و ارادتشان را به آقا نشان دهند. آقا تشکر میکند و از جوانها میخواهد به حرفهایش توجه کنند. از گوشه و کنار، مردم همدیگر را با «هیس»های کشیده، ساکت میکنند.
برای چندلحظه چشمانم روی زمین ثابت میماند. تازه متوجه میشوم خطوط زمین فوتبال محو شدهاند. خبری هم از تبلیغات کنار زمین نیست. ورزشگاه انگار شبیه این رویداد به به خاطر نمی آورد، اما آقا به یاد همۀ ما میآورند این اولینبار نیست که عدهای، یکقدم قبل میدان دور هم جمع شدند. یاد روزهای سال شصت.
مردم همدیگر را با «هیس»های کشیده، ساکت میکنند. همه برای یکی، یکی برای همه
امان از …
«شتر در خواب بیند پنبهدانه…»اینجمله را دربارۀ خواب و خیالات دشمن میگوید. آنقدر شیرین حرف میزند و کلماتش چناننفوذی در دلها دارند که جمعیت یکباره به شور میافتد. همه با تمام قوا دست میزنند! مسئولین لب میگزند و با اشاره از مردم میخواهند شعار بدهند، اما صدای دستهایی که شورشان را از اقتدار کلمات آقا گرفتهاند، تشدید میشود. آقا با طمأنینه سکوت میکند. صدای دستها با ذکر و شعار تلفیق میشود. زن پشتسریام لب ورمیچیند و میگوید: «امان از دست اینجوونا!»
رنگهایی که کنار هماند، نه مقابل هم، یادمان میاندازد رقیب جایی خارج از زمین است. اینجا کسی برای بغل دستیاش کری نمیخواند. آقا همۀ حواس را جمع کردهاند به دشمنان خارجی و خیانتکاران داخلی که در تیم هم بازی میکنند.
زن پشتسریام لب ورمیچیند و میگوید: «امان از دست اینجوونا!»
صفحه سرخ
هلیشات، هلیبرد و کرین.
تا دوربین به اطرافیانم نزدیک میشود، دخترها فرز روسریشان را مرتب میکنند و صاف مینشینند. سنوسالدارها پرچمهای سبز را صاف مقابل صورتشان میگیرند؛ انگار که بدانند فیلمبردارها از اینتصاویر خوششان میآید. بغلدستیام هشدار میدهد: «پرچما بالا! دوربین داره میاد روی ما!» تصویری که دنیا از ما میبیند، سخت برایشان مهم است.
ساعت از ده صبح گذشته و هوا رو به گرمی گذاشته. کمطاقتترها از جا بلند میشوند به آوردن آب، با هردست چندلیوان. حواسم پیش حرفهای آقاست. از دشمنشناسی و اعتقادات و آرمانهایمان میگوید که مشتی آب مستقیم از بالای سرم روی چادر و دفترم میریزد؛ از همینبیحواسیهای آشنای هر هیئت و روضه و نشستی! رنگ سرخ نقاشی آیه جان میگیرد و تازه میشود. به کلماتم که در سرخی گواش فرومیروند، نگاه میکنم و با سر به عذرخواهی سقای قطعۀ هجده، جواب میدهم.
کبوتری یکّه و تنها، یله و رها، در آسمان بالای ورزشگاه به پرواز درآمده. مردم «مرگ بر آمریکا» را با تمام دل و جانشان در گوش دنیا فریاد میزنند. کبوتر روی شعارها در هوا سر میخورد و اوج میگیرد. چشمم به تصویر شهید حججی میافتد روی یکی از بنرها. سرخی صفحه هنوز خشک نشده است.
چشمم به تصویر شهید حججی میافتد روی یکی از بنرها. سرخی صفحه هنوز خشک نشده است
مختصات دلتنگی
«والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته»
هرچقدر هم که گذشته باشد، باز زود است. مردم تا اینجمله را میشنوند، از جا میپرند. آخرینثانیههای دیدار. آخریننفسها در هوایی نزدیک دوست و باز، بازگشتن به مختصات دلتنگی و خیرهشدن به صفحۀ تلویزیون برای دیدن سخنرانیها. شعارها با تمام نفس به سمت آقا پر میکشند. دست تکان میدهد و میرود. دلها از لبۀ جایگاه پر میکشند و مینشینند لای پر عبایش.
شعارها با تمام نفس به سمت آقا پر میکشند. دست تکان میدهد و میرود
همه برنده
«بر خاتم انبیا محمد صلوات»
جمعیت آرام و پیوسته از ورزشگاه خارج میشود. آبخوریها و وضوخانههای خود ورزشگاه کثیف و خاکآلودند و زنها موقع ردشدن از آنها، خودشان را کنار میکشند.
صندلیهای ورزشگاه آزادی یکییکی خالی میشوند. همه با خاطرهای بزرگ و عزیز به خانه میروند. فکر میکنم در شهرآورد بعدی که اینزمین را از پشت صفحۀ تلویزیون ببینم، چه چیزها که به خاطر نخواهم آورد. صندلیها قرص و محکم سر جایشان هستند. هیچکس ناراحت نیست. هیچکس نباخته است. همه، برنده از آزادی بیرون میروند.
فرم در حال بارگذاری ...