« پناه بردن به حق از ناملايماتاعتراف به گناه »

ناشناس

نوشته شده توسطرحیمی 12ام بهمن, 1391

     در سالى که محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان که از سال 596 تا 617 ه . ق که بر خوارزم تا سواحل درياى عمان ، فرمانروايى داشتند) با فرمانروايان سرزمين «ختا» (بخش شمالى چين و ترکمنستان شرقى ) صلح کرد، در سفرى به کاشغر(361) وارد مسجد جامع کاشغر شدم ، پسرى موزون و زيبا را در آنجا ديدم که به خواندن علم نحو و ادبيات عرب ، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود که درباره همانند او گويند:

معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت

جفا و عتاب و ستمگرى آموخت

من آدمى به چنين شکل و خوى و قد و روش

نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت 

     او کتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند که :

ضرب زيد عمروا

به او گفتم : «اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح کردند، ولى زيد و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد: اهل کجا هستى ؟

گفتم : از اهالى شيراز هستم .

پرسيد: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟

دو شعر عربى خواندم ، گفت : بيشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگويى به فهم نزديکتر است ، کلم الناس على قدر عقولهم «با انسانها به اندازه درکشان سخن بگو. » گفتم :

طبع تو را تا هوس نحو کرد

صورت صبر از دل ما محو کرد

اى دل عشاق به دام تو صيد

ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد

     بامداد به قصد سفر از کاشغر بيرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : «فلان کس سعدى است .» او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان کرد و تاسف خورد و گفت : «چرا در اين مدتى که اينجا بودى ، خود را معرفى نکردى ، تا با بستن کمر همت ، شکرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . »

گفتم : با وجود تو، روا نباشد که من خود را معرفى کنم که : «منم »

گفت : «چه مى شود که مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده کنيم ؟ »

گفتم : به حکم اين حکايت نمى توانم و آن حکايت اين است :

بزرگى ديدم اندر کوهسارى

قناعت کرده از دنيا به غارى

چرا گفتم : به شهر اندر نيايى

که بارى ، بندى از دل برگشايى

بگفت : آنجا پريرويان نغزند

چو گل بسيار شد پيلان بلغزند

اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى :

بوسه دادن به روى دوست چه سود؟

هم در اين لحظه کردنش به درود

سيب گويى وداع بستان کرد

روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد

اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپنداريد که انصاف را از دوستى ، رعايت کرده ام .

حکایت های گلستان سعدی


فرم در حال بارگذاری ...