« عبادت و مناجات‏هاى امام سجاد علیه السلامکاروانی در راه »

نقطه پرواز

نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391

      ایزدی با خود گفت : چرا محمد اینطوری شده ، چند روزی است انگار همه حرفهایش وصیت است . با همه خداحافظی می كند ، از همه حلالیت می طلبد و …

     ایزدی به چهره آرام محمد خیره بود . محمد یك بار دیگر به ایزدی چشم دوخت و با لحنی كه خواهش هم در آن بود گفت : خلاصه ، از امروز مسئولیت به گردن شماست . این مردم را فراموش نكنید !

     ـ چشم ! چشم !‌چقدر مردم مردم می كنی !

     ایزدی لحظه ای ساكت شده بود و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ، پرسید : راستی مسافرتی جایی می روی كه از همه حلالیت می طلبی !

     ـ آدم همیشه در سفر است، یك لحظه بعدش را هم خبر ندارد . هر لحظه باید آماده باشد و باید همه را از خود راضی كند .

 

     ـ خب ، بالاخره بر سر محل استقرار تیپ به جایی رسیدی ؟

     ـ بله ، بین سه راهی نقده و جاده فرعی آن جای مناسبی است   

    . هم وسعت دارد ، هم كنار جاده اصلی است . مثل این كه یك ساختمان نیمه خراب دولتی هم دارد كه مال وزارت كشاورزی است . می روم از نزدیك ببینم .

     همه به دنبال بروجردی از پایگاه بیرون آمدند . ماشین محمد خراب بود . به همین دلیل ماشین كاوه را برداشتند . كاوه اصرار داشت كه خودش هم همراه محمد برود ، اما بروجردی مخالف بود . سوار كه شد ، زود از داخل درها را قفل كرد.

     كاوه از پشت شیشه اعتراض كرد و سعی كرد در را با زور باز كند . بروجردی كمی شیشه را پایین كشید و با محبت گفت :

     برادر من! شما لازم است اینجا باشی . پیش این بچه ها.

     پاسدار جوانی دوان دوان آمد . كار ضروری با محمد داشت. قرار شد داخل ماشین حرفش را بزند. بروجردی در را باز كرد تا پاسدار جوان سوار شود. كاوه كه وضع را چنین دید، فوری یك ماشین دیگر هم آماده كرد تا ماشین محمد را اسكورت كند. روی ماشین دوشكا كار گذاشته بودند .

     دو ماشین با هم به راه افتادند. محمد به درد دلهای جوان پاسدار گوش می داد گه گاه هم او را به صبر در مشكلات دعوت می كرد .

     ـ برادر جان ، هنوز تو اول راهی! باید طاقت داشته باشی .   

     خداوند با صابرین است. نمی دانی، وقتی صبر می كنی و در زمان خودش مشكل حل می شود، چه لذتی می بری. توكل به خدا داشته باش. هرچه خیر در آن است، به تو می رسد .

     به سه راهی نقده كه رسیدند ، به راننده اشاره كرد بایستد . 

     جوان راننده ترمز كرد و كشید كنار جاده. بروجردی به او گفت: داود جان، تو دیگر برگرد .

     ـ نه نمی شود. من با شما می آیم. هرجا بروید !

     ـ نه داوود جان، تو برو ارومیه پیش جلالی. بگو آن مسئله ای كه دیروز صحبتش را كردیم، پیگیری كند .

     داوود با لحن گریه دار گفت: آخر جلالی سفارش كرد در هیچ شرایطی از شما جدا نشوم .

     ـ خب، حالا من می گویم برو ارومیه .

     حرف مرا گوش نمی كنی !

     داوود مانده بود كه چه كند. نگران بود. دلهره بر دلش سنگینی می كرد. در طول مسیر لحظه ای چشم از بروجردی برنداشته بود .  

     همه جا مواظبش بود. او كه همه جا و در همه سفرها سفارش به خواندن آیه الكرسی می كرد، در این مسیر خودش نخوانده بود. به یاد حرف محمد افتاد. اولین روزهایی كه راننده او شده بود، به داوود سفارش كرده بود :

     هرجا كه می روی، حتماً آیه الكرسی را بخوان .

    داوود پرسیده بود: خب، این بچه هایی كه همیشه می خوانند،ولی باز هم شهید می شوند چی ؟

     بروجردی گفته بود: آن روز حتماً یادشان رفته …

     داوود آهی كشید و امروز خود فراموش كرده بود . در طول مسیر چند بار اراده كرده بود ، به محمد تذكر بدهد كه آیه الكرسی را بخواند اما خجالت كشیده بود. چند لحظه دو دل ایستاد و محمد را نگاه كرد . اما نگاه محمد با نفوذتر بود و داوود سرش را پایین انداخت و برگشت. نمی خواست محمد فكر كند كه او به حرفش گوش نمی كند.

     وقتی داوود به ارومیه رسید، جلالی با دیدن او تعجب كرد .

     ـ داوود ! تو اینجا چه می كنی؟ كو محمد ؟ مگر نگفتم تنهایش نگذار !

     داوود با صدای لرزانش گفت: اصرار كرد بیایم پیش شما . گفت مسئله ای كه دیروز صحبتش را كردیم ، حتماً پیگیری كنید .

     داوود این را گفت و رفت طرف تلفن. جلالی پرسید : می خواهی به كسی زنگ بزنی ؟

ـ نگرانم . می خواهم زنگ بزنم مهاباد . از حال محمد بپرسم .

ـ چرا مگر اتفاقی افتاد ؟

ـ آخر امروز تا سه راهی نقده مواظبش بودم . محمد برخلاف همیشه كه آیه الكرسی می خواند امروز فراموش كرد. آنقدر سرش به حرفها ودرد دلهای آن پاسدار گرم بود كه فراموش كرد .

     در سه راهی نقده ، وقتی بروجردی داوود را پیاده كرد، خودش نشست پشت ماشین و حركت كرد . سه نفر دیگر عقب نشسته بودند. جاده خاكی بود و پر دست انداز و محمد آهسته می راند. بیشتر منطقه را نگاه می كرد . به نزدیكی های پادگان شهید شاه آبادی كه رسید . دست اندازها بیشتر شد . محمد باز هم سرعت را كمتر كرد كمی جلوتر به آبگیر كوچكی رسیدند. ماشین اول گذشت. بروجردی هم پشت سر آن وارد آبگیر شد ولی در همان لحظه انفجاری عظیم ماشین را به هوا برد و تكه پایه های آن در گوشه و كنار افتاد . مین ضد تانك بود . از جمع پنج نفری كه داخل ماشین محمد بودند ، تنها او به شدت مجروح شد . بچه ها پایین پریدند و خواستند كاری بكنند اما

محمد …

     خبر مثل برق و باد در كردستان پیچید . جلالی ، سرهنگ آبشناسان ، ایزدی ، استاندار و فرماندهان سپاه و ارتش ، به بیمارستان ارومیه آمدند . عده زیادی خون دادند . تا اگر محمد به خون نیازداشت ، آماده باشد . در میان هیاهو و نگرانی مردم هلیكوپتر بر زمین نشست . همه هجوم بردند. در این چند ساعت انتظار ، حرفها و سخنان و حركات عجیب این چند روزه محمد را به خاطر آورده بودند . در این چند روز ، از همه حلالیت خواسته بود. همه را سفارش كرده بود كه با مردم مدارا كنند. در كردستان بمانند و … ایزدی صبح را به یاد آورد . صورت او را بوسید و حلالیت طلبیده بود. بعد هم سفارش تیپ ویژه شهدا ، بچه ها و كردستان را كرده بود. ایزدی به گریه افتاد. این حرف محمد هنوز در گوشش بود .

ـ حاجی جان ، نمی خواهم به خاطر من كارها را ول كنید بیایید دنبال جنازه من ، بروید …

     برانكارد را از هلیكوپتر بر زمین گذاشتند. جلالی و ایزدی دو طرف آن ایستاده بودند ولی هیچ كدام جرأت نداشتند پارچه را از روی صورت محمد پس بزنند. در همین لحظه كسی كنار جنازه محمد نشست و پارچه را پس زد. جلالی به چهره بروجردی نگاه كرد. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت . انگار در آن حالت هم داشت سفارش می كرد:

كردستان را تنها نگذار !

     با دیدن خون تازه كه موهای بلند محمد را خیس كرده بود ، همه روی زمین نشستند . صدای گریه و زاری بلند شد .

    همه در این فكر بودند كه چه كنند . باید با فرمانده شان می رفتند . ولی او كه از قبل سفارش كرده بود كردستان را تنها نگذارند . نه می توانستند پیكر خونینش را تنها بگذارند و نه این كه حرفش را عمل نكنند .

 محمد تنهای تنها به آسمانها رفته بود .

تکه ای از آسمان / حسین فتاحی

 


فرم در حال بارگذاری ...