« متن و ترجمه خطبه متقين یا همام | نماهنگ زیبای"علمدار کمیل"حامد زمانی... + دانلود » |
داستان حمّالِ مستجاب الدعوة
نوشته شده توسطرحیمی 7ام شهریور, 1394
در نجف پيرمردي بود كه آدم بسيار خوبي بود و حمال بود. حدود پنجاه و شش، هفت سال قبل که ما نجف بوديم، او را ديدم. محاسن بلندي داشت و قدي کوتاه و به او حسين آقا ميگفتند. لباسهاي او هميشه شش، هفت تا وصله داشت، اما اين لباسهاي هميشه شسته و قشنگ بود. با وجودي که حمّال بود هيچگاه لباسهايش چرک نبود. يک طناب روي شانه او بود. سرش هم پايين بود و هميشه ذکر ميگفت و راه ميرفت. اگر کسي کاري داشت و مثلاً ميخواست باري را جابهجا کند، ميگفت:
حسين آقا! اين بار را بردار و به فلان جا ببر».
من ديده بودم فوراً طنابش را باز ميکرد و بار را روي آن ميگذاشت و بلند ميکرد. بعد سرش را زير ميانداخت و ميرفت. به مقصد که ميرسيد، بار را زمين ميگذاشت و طناب خود را بر ميداشت و ميرفت. ميگفتند:
«حسين آقا! کجا رفتي؟»
ميگفت: «امري داشتيد؟»
ميگفتند: «بايست دست مزدت را بگير».
هر چه به او ميدادند، در جيبش ميگذاشت و ميگفت:
«خدا برکت بدهد». در قيد اين حسابها نبود که کم دادند يا زياد. نظرش اين بود که من اين بار را براي خدا برمي دارم و او هم براي خدا يک چيزي به من ميدهد. اين وضع او بود.همين حسين آقا يک بار من را کاملاً تکان داد. در نجف، مسجد ترکها و در نماز مرحوم امام بوديم. ظهر بود. وقتي که مکبر گفت: «الله اکبر»، يک دفعه ايشان فرياد زد: «تکبيرة الاحرام، خبردار حق است». صداي بلندي داشت. فريادي زد که بدن انسان را به حرکت در آورد؛ يعني ببين کجا ايستادي. مقابل حق ايستادي. حواس خود را جمع کن. ببين چه ميگويي و از او چه چيزي مي¬خواهي. حواست را به او جمع کن برادر من! لکن حالا ناصري ميايستد نماز، حواس او همه جا هست جز حق. اين هم نماز شد؟ آن نمازي که «تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ» و آن نمازي که «معراج المؤمن» است، آيا نماز ناصري است؟ صورت برزخي نماز، ملک مقربي ميشود. هر مقدار حواست بيشتر جمع باشد، صورت آن ملك، بسيار عالي ميشود. هر مقدار آن که حواست جمع نباشد، صورتهاي حيوانات را دارد. اين طور است عزيز من! ببين شما که ميايستي نماز ميخواهي چه چيز به مولا تحويل بدهي.
كوچههاي نجف خيلي باريك بود. بعضي کوچه هاي آن يک متر، يک متر و نيم بود. خانه هاي آنجا اغلب کوچک است. طبقه بالاي يك خانه، مادري بچه اش روي دوشش بود و لباسهايش را روي بند يا روي ديوار پهن ميکردان بچه پايين را نگاه کرد و چيزي ديد؛ لذا دست و پا زد و اين خانم هم حواسش نبود. بچه از دستش خارج شد و افتاد. يک دفعه اين مادر، بدون اختيار نعره زد. من آنجا نبودم، ولي شنيدم. اين حسين آقا هم از آنجا رد ميشده است. صحنه را كه ميبيند، صدا ميزند: «خدايا! بچه را نگه دار». بچه وسط زمين و آسمان ايستاد. حسين آقايِ حمال جلو آمد و دستها را بالا کرد و گفت: «خدايا بده». بچه به آرامي پايين آمد . حسين آقا بچه را گرفت و پايين گذاشت. دور او را گرفتند که: «حسين آقا! تو مستجاب الدعوه اي». گفت: «نه بابا. من حمال خودتان هستم. يک عمري خدا هر چه گفت، گفتم: چشم. حالا هم هر چه من بگويم، خدا مي¬گويد: چشم». اين طور است عزيز من!
اين همه خواهشها و دعاها و تقاضاهايي که از خدا داري، درست است؛ اما کدام تقاضاهاي خدا را گفتي چشم؟ اين را به ناصري ميگويم. تو که اين همه دعا و توسل داري و از خدا تقاضا داري، و ميگويي: «خدايا! بده، بده». تو کجا اطاعت حق را کردي که خداوند به تو بگويد: «اطاعت کردي؛ من هم اطاعتت ميکنم؟» خود حضرت حق فرمود: « عبدى اطعنى حتى اجعلك مَثَلى انا اقول لشىء كن فيكون و انت تقول لشىء كن فيكون »؛ اي بنده من! من را اطاعت بکن، تا مَثَل(نمونه) من بشوي. من به هر چه بگويم: «باش»، ميباشد؛ تو هم به هر چه بگويي «باش»، ميباشد.
نه يک روايت؛ بلكه چندين روايت به همين مضمون از علماي اخلاق هست. باز در حديثي قدسي آمده است:
لايزال عبدي يتقرب إلي بالنوافل مخلصا لي حتى أحبه. فإذا أحببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها. إن سألني أعطيته و إن استعاذني أعذته
پيوسته بندة من با انجام دادن خالصانه مستحبات به من نزديك ميشود؛ تا جايي كه او را به طور ويژه دوست بدارم. وقتي او را دوست داشتم، من گوش او ميشوم كه با او ميشنود و چشم او ميشوم كه با آن ميبيند و دست او ميشوم كه با آن كار ميكند. اگر چيزي از من درخواست كند، حتماً به او ميدهم و اگر به من پناه ببرد، حتماً او را پناه ميدهم.
خدا ميگويد: «اي بنده من! پهلوي من بيا تا هر چه ميخواهي، به تو بدهم»؛ اما ما فاصله گرفته ايم و با اين فاصله گرفتن ـ به خدا قسم! ـ ضرر ميکنيم.
منظور اينكه آن حمال گفته بود: «من حمّال خودتان هستم يک عمري هر چه خدا گفت، گفتم: چشم. حالا هر چه من ميگويم، خدا ميگويد: چشم». اين همان معناي «أطعني حتي اجعلک مثلي» است.
منظور اينكه تقوا چنين حالتي به انسان ميدهد. وقتي واجبات را آوردم و محرمات را ترک کردم، حالتي به من داده ميشود که از گناه بدم ميآيد. مگر ميشود کسي از گناه بدش بيايد؟ بله مثل کسي که چهل درجه تب دارد، ميشود به او بگوييم غذا بخور؟ اصلاً از بهترين غذا متنفر است. کسي هم که تقوا پيدا کند، همين طور است. اين يک رقم آن است. يک رقم آن هم اين طور است كه ميبيند حقيقت اين غذا چيست. حقيقت معصيت را ميبيند چه چيزي است؟ چشم او باز است. حقيقت معصيت را ميبيند؛ لذا انبياء معصيت نمي کردند. کوچکترين معصيت خدا را انجام نميدادند. چرا؟ چون ميديدند چه اثري دارد؛ مثلا يک زني که بسيار زيبا باشد؛ اما فلان مرض را دارد که صد در صد خطرناک و مُسري است، دکتري که اين را بفهمد، آيا ديگر به او ميل پيدا ميکند؟ ابداً ميل پيدا نمي کند. آنهايي که چشمشان باز است و حقايق را ميبينند، از راه تقوا به اين مرتبه رسيده اند.
درس اخلاق آيت اله ناصري
فرم در حال بارگذاری ...