« ویروس کرونا چیست و چگونه منتقل میشود؟ | جانشینان پیامبر همه از قریش هستند.. » |
ابوسجاد؛ شهیدی که برای گرفتن مزدش در سوریه ماند!
نوشته شده توسطرحیمی 4ام بهمن, 1398
شهید سید علی عالمی و پسرش سجاد نه تنها در شغل گچ کاری مهارت داشتند بلکه شجاعت و دلیری خود را در مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش نیز به رخ کشیدند.
پدری که سال ۹۲ به سوریه رفت آنقدر آنجا ماند تا مزدش را از عقیله بنی هاشم (سلام الله علیها) گرفت.
در ویدئو زیر ماجرای شهادت شهید سید علی عالمی را مشاهده میکنید.
انگار خوی جهادگری در رگوپی مردم افغانستان مثل خون میجوشد که هرجا حقی زیر پا گذاشته میشود، برای دفاع از آن لباس رزم میپوشند؛ همین است که نبض تاریخ فاطمیون دارد در یک محله کمبرخوردار در حاشیه شهر میتپد.
اینجا گلشهر است و ما مهمان خانواده یکی از رزمندههای مدافع حرم هستیم؛ جوان مهاجری که پدربزرگش در جنگ تحمیلی ایران و عراق جانباز شده. پدرش پس از حدود سه سال رزم، محرم سال گذشته در حلب به شهادت رسیده و حالا خودش رزمندهای است که تجربه سهسالهای در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها دارد. سیدسجاد عالمی، پسر سیدعلی عالمی، معروف به ابوسجاد، متولد سال۱۳۷۲ در ایران است. میگوید: «پس از گرفتن دیپلم، در دانشگاه قبول شدم اما بهدلیل شرایط نامساعد مالی، نتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛ برای همین هم با پدرم مشغول کار شدم. جنگ سوریه که آغاز شد، پدرم ازآنجاکه سادات بود، جهاد و دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها را تکلیف شرعی خود دانست و راهی دمشق شد. پس از او من هم نماندم و عزم سفر کردم و تا لحظه شهادت پدرم در سوریه بودم.» سیدسجاد تاکنون در نُه عملیات شرکت کرده که مهمترین آنها، عملیات شکست محاصره حرم حضرت زینب سلام الله علیها است. گزارش پیشرو بخش کوتاهی از گفتگوی ما با اوست که در آن به روایت خروجش از ایران تا لحظه شکست محاصره حرم حضرت زینب سلام الله علیها پرداخته است.
……………………………………
با اعلام خبر حمله چند نفری از حال رفتند
هنوز همهچیز پنهانی بود. در یک کفاشی در همین محله گلشهر ثبتنام کردیم و برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها ، لباس رزم پوشیدیم. چهار روز از شهریور سال۹۲ گذشته بود که با تعدادی از دواطلبان، عازم سوریه شدیم. فردایش به پازوکی رسیدیم. آمریکا اعلام کرده بود که تا ۲۴ساعت دیگر دمشق را با خاک یکسان میکند. بعد از پازوکی یک شب را هم در پادگان آمل گذراندیم. آنجا بود که یکسری وسایل اولیه مثل لباس زیر، مسواک، حوله و لوازمی از این دست را در اختیارمان قرار دادند. از تهران که حرکت کردیم، ۱۲۰نفری میشدیم. در پادگان آمل، اخبار ساعت۷، خبر حمله را که پخش کرد، چند نفری از حال رفتند. فرماندهای که اسمش خاطرم نیست، آمد و گفت: «عزیزان من، خبر را که شنیدید. ممکن است شما آخرین گروهی باشید که شهید میشوید. ممکن است هیچکاری از دست ما برنیاید که برایتان انجام دهیم، پس خجالت نکشید. هر کسی دوست ندارد، یاعلی بگوید و برود. مهاجران هم گمان نکنند که آنها را برای این نرفتن، به افغانستان دیپورت میکنیم یا اذیت و آزاری میبینند. با خیال راحت برگردید سر خانهوزندگیتان.» آنجا ۱۵نفری از ما جدا شدند. بیشتر مهاجر مشهدی بودیم و بعد تعدادی از قم، اصفهان و دیگر شهرها هم به ما ملحق شدند.
شما برگزیده حضرت زینب سلام الله علیها بودید
وقتی حرکت کردیم که سوار اتوبوسهای ویژه فرودگاه امامخمینی شویم، آن دسته که پای رفتنشان یاری نداد، خداحافظی عجیبی کردند و ما پس از طی مسافتی سوار هواپیما شدیم. وقتی روی صندلیها جاگرفتیم، همان فرماندهای که در آمل برایمان سخنرانی کرده بود، دوباره آمد و گفت: «میخواهم حجت را بر شما تمام کنم. درهای هواپیما که بسته شود، باید خودتان را در خاک سوریه فرض کنید، پس اگر هنوز تردید دارید، برگردید. چند دقیقه بعد تعدادمان به ۶۴نفر کاهش پیدا کرد. یکیشان وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم، گفت: «ما ترسیدیم اما شما برگزیده حضرت زینب سلام الله علیها بودید.» ما هم خدا را شکر کردیم که از این آزمون سربلند بیرون آمدیم.
شهر در خاموشی کامل
ششم شهریور بود که هواپیما در فرودگاه دمشق به زمین نشست. شبهنگام بود و هلال نیمه ماه پیدا. شهر در خاموشی کامل بهسر میبرد. گفتند که ما هم باید در همین تاریکی حرکت کنیم. گاهی که تشخیص راه برایمان مشکل میشد، راهنما برای چندثانیه چراغقوه را روشن میکرد و راه که پیدا میشد، دوباره ظلمات بود و تاریکی. ما را در خانههای خالی از سکنه شهر اسکان دادند و گفتند بیرون نیایید، فقط یک نفر بیاید و غذای رزمندهها را تحویل بگیرد و پخش کند. آن دوران ما فرصت این را داشتیم که غذای گرم بخوریم؛ البته کیفیت غذا خوب نبود؛ چون آشپزها عرب بودند و طبق ذائقه خودشان غذا میپختند و ما عادت نداشتیم. با همه این تفاسیر وضعیت نسبتبه آنچه پدرم تجربه کرده بود، بهتر بهنظر میآمد. پدرم تعریف میکرد که قوت غالبشان، سیبزمینی پخته بوده، آن هم به این صورت که چند کیسه سیبزمینی خام، گوجه و پیاز را میریختند روی زمین و میگفتند: «خودتان آشپزی کنید.» خب بههرحال شرایط، شرایط جنگی بود. آن دوران گروههای تروریستی جبهه النصره یا جیشالحر در منطقه فعال بودند که به آنان «مسلحین» میگفتند و هنوز گروه داعش بهصورت رسمی پرچمش را در منطقه بلند نکرده بود. گمان میکردیم فردا جنگ سختی در پیش است اما بهقول امامخمینی(ره)، آمریکا هیچ غلطی نتوانست بکند.
در غوطه شرقی
ما در غوطه شرقی دمشق در محلی که به عطیبه معروف است، اسکان داشتیم. شهر خالی از سکنه بود. ما را بر اساس متراژ خانهها در دستههای پنج تا دهنفره جابهجا کرده بودند. هوای شهریور بود و سرما جان گرفته بود، با اینهمه آب گرم نداشتیم و ناچار با آب سرد حمام میکردیم؛ البته در ۱۵کیلومتری عطیبه، شهری بود به اسم «حرّانالعوامید» که مردم هنوز در آن سکونت داشتند. اهالی عطیبه هممزاج مسلحین(تروریستها) بودند. قبل از حرّانالعوامید هم شهر دیگری قرار داشت به نام کِفرین. این شهر موقعیت راهبردی داشت و به فرودگاه بسیار نزدیک بود؛ یعنی اگر کفرین را میگرفتند، تمام راههای ارتباطی ما با خارج از محدوده قطع میشد. درگیر جنگ شهری بودیم و چیزی به اسم پادگان نداشتیم. درواقع همه پادگانها در تصرف دشمن بود.
زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها یک رویا بود
مدتی گذشت و ما در این زمان مشغول آموختن آموزشهای نظامی در یک دوره کوتاه شدیم تااینکه اعلام کردند تردد در شهر آزاد است. آن موقع بود که توانستیم از خانهها بیرون بیاییم و چرخی در شهر بزنیم و اوضاع را از نزدیک مشاهده کنیم اما زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها هنوز یک رویا بود و زیارت خانم رقیه سلام الله علیها از آن هم فراتر؛ چون مسیر شام کاملا بسته بود.
عملیات مطاحن
اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات مطاحن بود که بهاصطلاح قرار بود امتحان پس بدهیم. مطاحن به سیلوهای گندم میگویند. جایی در ۳۵کیلومتری عطیبه در جادهای که به فرودگاه میرسید. خوشبختانه این عملیات با موفقیت به پایان رسید. در آن دوره رزمندگان عصائب و کتائب حزبا… هم با ما در این عملیات حضور داشتند. همه اینها جزو نیروهای عراقی بودند و فقط پشتیبانیشان با هم فرق داشت؛ مثلا نیروهای پیروی امامموسیصدر را عصائب، نیروهای آیتا…حکیم را بدر میگفتند. کتائب هم به دو گروه کتائب حزبا… و کتائب سیدالشهدا علیه السلام تقسیم میشدند. بعد از حضور داعش، همه این گروهها به عراق برگشتند و زینبیون(رزمندههای پاکستانی) جای آنها را گرفتند.
مسئول یک دسته یازدهنفره شدم
تا یادم نرفته بگویم هدف از عملیات مطاحن، آزادی محوری بود که از اتوبان اصلی شهر تا فرودگاه ادامه داشت. این محور درواقع معبری بود که ازطریق آن مسلحین را به سمت شمالشرقی هدایت میکردند و راه فرار تروریستها محسوب میشد. آزادی یک قسمت از این محور را سپرده بودند به فاطمیون و یک سمتش هم برعهده سوریها بود. همه رزمندهها از جانشان مایه میگذاشتند تا همهچیز آنطور پیش برود که برنامهریزی شده بود.
ساعات درس و آموزش
بیشتر بچههای افغانستانی مبارز، سواد کمی داشتند؛ برای همین سردار محمد جمالی از کرمان و شهید محمودرضا بیضایی که نام جهادیاش نصرتی بود، علاوهبر آموزشهای نظامی، ساعات فراغت را هم به تدریس مشغول بودند و موقعیتهای جغرافیایی و دیگر مسائل ضروری را تدریس میکردند. ازآنجاکه میان آنها سواد من از همه بیشتر بود، به مذاق این بزرگواران خوش آمد و مرا مسئول یک دسته یازدهنفره کردند. چهار دسته بودیم که نقشههایی از منطقه را دراختیار داشتیم که بر اساس آن، عملیاتهای بعدی را طرحریزی میکردیم و روزها هم به شناسایی منطقه میگذشت، آنهم در حوالی حرم حضرت زینب سلام الله علیها . محدوده شناسایی معمولا با مسافت زیادی از پشت حرم حضرت زینب سلام الله علیها شروع میشد.
اولین قدم برای آزادسازی حرم
اگر اشتباه نکنم، ۱۸کیلومتری از حرم حضرت زینب سلام الله علیها فاصله داشتیم که تصمیم به آزادسازی حرم گرفتیم و این درواقع اولین قدمی بود که در این راه برداشته شد. همهچیز از شهری به اسم «بویزه» شروع شد. فاطمیون از این نقطه، استارت عملیات را زدند و حزبا… هم در شهری به نام یلدا در همان محدوده، آن را پشتیبانی کردند. این شهر درواقع در نقطه شمالی حرم حضرت زینب سلام الله علیها واقع شده است و دو شهر غروه و حجرالاسود هم در آنجا قرار دارند که بهجز غروه، دو منطقه دیگر هنوز تحت محاصره مسلحین است؛ البته از خود حرم دور هستند.
از بویزه تا حرم
از بویزه شروع به پیشروی کردیم. اولین شهید آن عملیات که ازقضا کنار خودم شهید شد، سردار محمد جمالی اهل کرمان بود. این اولین خونی بود که روی زمین ریخته شد و من از نزدیک شاهد آن بودم. خاطرم هست که صبح بود. قناس(تکتیرانداز) دشمن از شب قبلش اذیت میکرد اما پیدایش نمیکردیم. نیروهای دسته من و چند دسته دیگر در خانههای اطراف مستقر بودند. نیروهای شهیدرضا اسماعیلی هم که به ذبیح فاطمیون معروف است، در یگان ویژه بودند و جلوتر از ما حرکت میکردند. شهید جمالی آن روز احوالپرسی گرمی با من کرد. بعد با همان لهجه شیرین کرمانیاش گفت: «چیزی نخوردهام. در وسایلت چیزی برای خوردن پیدا میشود؟» گفتم: «حاجیجان، فعلا توی خط یک شیرکاکائو هست و مقداری بیسکوئیت. همین را بزن تا صبحانه برسد.» بعد هم پرسید: «دیشب قناس دشمن از همین نقطه شلیک میکرد؟» گفتم: «بله حاجی و کوچهای را نشانش داده و ادامه دادم که گویا از همینجا کانال زدهاند.» مدت زیادی نگذشته بود که صدای شلیک گلولهای در سرم پیچید. دویدم سمت صدا. دیدم شهیدجمالی وسط خیابان افتاده روی زمین. چندتا نیروی عراقی دورش حلقه زدند. صدای گلوله که در بیسیم پیچیده بود، باعث شد تا ویامپی بیاید جلوی دید قناس را بگیرد. ما هم از این فرصت استفاده و شهید را به اولین خانه منتقل کردیم. در جنگ شهری، دیوار همه خانهها سوراخ است و رزمندهها از میان منازل تردد میکنند. در پناهگاه سر حاجیکمالی روی دستم بود. صدا زدم حاجی… حاجی…. تیر از گلویش رد شده بود. گفتم: «حاجی، حرف بزن. مرا میشناسی؟» چندبار گفت: «سجاد… سجاد…» بعد هم صدایش به خِرخِر شبیه شد. کلمات آخرش، ذکر یاحسین علیه السلام و یاعلی علیه السلام بود. یکی، چفیهاش را باز کرد تا دور زخمش بپیچیم و به بیمارستان برسانیمش اما همانجا روی دستم شهید شد.
اسبینه صغری و کبری
بویزه را با خوبی و خوشی رد کردیم. تقریبا تمام عملیاتهامان دو تا سه روز بیشتر طول نمیکشید. بعد نوبت رسید به «اِسبینه صغری». آنجا را هم که پاکسازی کردیم، به اِسبینه کبری رسیدیم. دیگر شهرها نظیر حسینیه و چند شهر دیگر را هم بچههای حزبا… پاکسازی کردند. عراقیها هم بودند. شهیدحکیمی و شهیداحسانی در همین اسبینه کبری، ندای حق را لبیک گفتند.
حرم؛ زیر آتش رمیتهالغضب
نهم محرم، درست روز تاسوعای سال۹۲ حرم حضرت زینب سلام الله علیها کاملا از محاصره دشمن خارج شد. خاطرم هست که ابوتراب، یکی از فرماندهان بزرگ حزبا… نیز همانجا شهید شد. شنیدهام این شهید بعد از خروج از محاصره، وارد محدوده آزادشده میشود. مسلحین همیشه یک تیر آخر دارند که گمانم به آن تیر خشم میگویند. اصطلاح عربیاش میشود «رمیتهالغضب». کارشان به این صورت است که رگبار را برمیدارند و بیوقفه هرچه در اطراف است، زیر آتش میگیرند. این فرمانده هم گرفتار همین شیوه رفتاری دشمن شد.
دلم از این همه تنهایی شکست
اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها را «سیدهزینب» میگویند. در نزدیکی این محدوده، شهری است به نام «حُجیره». به یاری خدا در عملیاتی که در این شهر انجام گرفت، هیچکس آسیبی ندید. در این شهر به هر سمت که میچرخیدی، گنبد و حرم دیده میشد؛ البته ما بعد از عملیات مطاحن بود که به زیارت حرم مشرف شدیم. با پدرم هشت نفری میشدیم. در سراسر حرم فقط ما بودیم و یک کفشدار پیر. پرنده در حرم پرنمیزد. آن روز دلم از این همه خلوت و سکوت شکست. حالا اوضاع بهتر شده و هر وقت بروی، حدود ۱۰۰نفری را میبینی که مشغول زیارتند.
عاشورایی که حرم، آزاد شد
بالاخره محاصره شکست و روز عاشورا ما در حرم حضرت زینب سلام الله علیها بودیم. شادمانی مردم آن محدوده را هرگز فراموش نمیکنم؛ بهخصوص شادی بچهها را. مردم دورمان حلقه زده بودند. بچهها دستمان را میگرفتند و بعضیها حتی به پایمان میافتادند. همهچیز در چشمهایی خیس خلاصه میشد و لبخند آزادی که بر لبها نقش بسته بود.
قاب خاطره
اولین رزمندهای بودم که سردار سلیمانی را دیدم
ابوحامد گفت: «خوشبهحالت؛ تو اولین رزمنده تیپ فاطمیون هستی که سردار سلیمانی را دیدی.» ماجر از این قرار بود که بعد از شکست محاصره حرم بیبی، مرا به واحد مخابرات بردند. عملیات قاسمیه بود. ما در یک ساختمان شیشهای که مرکز فرماندهی بود، مستقر بودیم. مشغول سیمکشی تلفنها بودم که یکدفعه حاجقاسم از در وارد شد. حاجقاسم با همه دست داد و روبوسی کرد. وقتی رسید به من، لبخندی زد و گفت: «خوبی جوان؟ اینجا چهکار میکنی؟» آنقدر شوکزده شده بودم که نتوانستم حرفی بزنم. تنها سرم را تکان دادم و او گذشت. بعد از آن، او را در مکانهای مختلف بسیاری دیدم. در عملیات حلب شاهد بودم که خودش جلوی همه در حرکت بود و میجنگید. درکل به قول آقا، او شهید زنده است؛ البته آن اوایل، آمدوشدهایش پنهانی بود اما بعدها همهچیز علنی شد.
ابو سهنقطه
هرکدام از رزمندهها یک نام جهادی دارند. معمولا هم رزمندهها را با نام پسرشان میشناسند؛ مثلا پدر من ابوسجاد بود. شهیدعلیرضا توسلی را «ابوحامد» صدا میزدند ولی به شهیدرضا اسماعیلی «ابو سهنقطه» میگفتند. پدرم تعریف میکرد که وقتی از او نام جهادیاش را میپرسند، میگوید: «پسر من در راه است و هنوز بهدنیا نیامده و نامی ندارد.» برای همین هم به ابو سهنقطه معروف شده. رزمندهها میگفتند هر وقت پسرت بهدنیا آمد و برایش اسم انتخاب کردی، جای این سهنقطه پر میشود. شهیدرضا اسماعیلی اولین شهیدی بود که سر از تنش جدا کردند. پیکرش را پدرم پیدا کرده و برگردانده بود. بدون سر بود و پدرم میگفت شواهد نشان میدهد که سرش را از پشت بریدهاند. وقتی سر را میکشیدند، پوست گردن تا سینه کاملا از تنش جدا شده و همراه سر رفته بود. حتما شنیدهاید که سر رضا هرگز به ایران بازنگشت.
دیدار با رهبری
باورمان نمیشد آقا را از نزدیک ببینیم. روزی که گفتند دعوتید، از هرکدام از خانواده شهدا که پرسوجو میکردیم و میپرسیدیم که شما هم هستید، جواب میدادند «نه». چون از همه قول گرفته بودند که کسی چیزی نگوید. روزی که به دیدار آقا مشرف شدیم، ایشان با تکتک خانوادههای شهدا احوالپرسی کردند و جویای احوالشان شدند. اسم خانواده ما را که صدا زدند، جلو رفتیم. اجازه گرفتم و دستشان را بوسیدم. از احوالم پرسیدند. اینکه چند سال دارم، چقدر درس خواندهام، شغلم چیست و سوالاتی از این دست. گفتم: «رزمندهام و جز این شغل خاصی ندارم.» از اینکه گفتم رزمندهام، آقا خوشحال شدند و پرسیدند: «میخواهی دوباره بروی؟» گفتم: «بعد از شهادت پدرم نرفتم اما تصمیم دارم که راهی شوم.» بعد هم شرح حال خودم را دادم. آقا وقتی شنیدند که ازدواج کردهام، خیلی خوشحال شدند، آنقدر که پرسیدند: «همسرت را هم با خودت آوردهای؟» که گفتم: «نه». آن لحظه میخواستم از ایشان بخواهم که اجازه رفتنم را از مادرم بگیرند ولی سکوت کردم. بعد که قاسم شجاعی جلو رفت و این خواسته را مطرح کرد و آقا نه گفتند، دیدم حق با ایشان است و قطعا آقا با آگاهی از مسائل سیاسی، هرگز به چنین درخواستی پاسخ مثبت نمیدهند.
شهرآرا
ارسال شده در شهدا
فرم در حال بارگذاری ...