موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"

من فقط کلون باب تو را می کوبم یا حسین!!!

نوشته شده توسطرحیمی 23ام دی, 1391

 ای حسین!!

من به شوق آن به حضورت می آیم که مرا در من بمیرانی ، یک بار دیگر حجابهای میان من و خودت را از میان برداری که قسم به ساحت صبح و شوکت شب که زندگی با تو و همراه تو ، همه شبهایش لیله الرغائب است برایم .

و تو … دستم اگر خالی است از غله تقوا ، تو برایم پرکردی ؛ تنم اگر عریان است از قبای ایمان، تو برایم پوشاندی ؛ برهنه پایم اگر از نعلین ثبات ، تو بر پایم پوشاندی ، بی نوایم اگر از نان و نوای عنایت تو، نان و نوایم دادی ؛ اکنون محق بدار مرا ، اگر فقط کلون باب تو را می کوبم و بس .

سر شادم و دلخوش که در این افتضاح کُلُ حِزبٍ بِمالَدَیهِم فَرحون……….(سوره مومنون ،آیه 53)، من فقط کلون باب تو را می کوبم و به داشتن و بودن با تو مسرورم ؛ تو که دست راه گم کرده را میگیری و بی آنکه خود بفهمد ، می آوری اش به جاده ای که خود می پسندی…


فاطمه ارجمندی(طلبه پایه اول)

جمعه یعنی یک غزل دلواپسی

نوشته شده توسطرحیمی 22ام دی, 1391

جمعه يعنى يك غزل دلواپسى

جمعه يعنى گريه هاى بى كسى

جمعه يعنى روح سبز انتظار

جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار

بى قرار بى قراريهاى آب

جمعه يعنى انتظار آفتاب

جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست

جمعه خود ندبه گر ديدار اوست

جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند

از غم او بيدها مجنون شوند

جمعه يعنى يك كوير بى قرار

از عطش سرخ و دلش در انتظار

انتظار قطره اى باران عشق

تا فرو شويد غم هجران عشق

جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل

هق هق بارانى چنگ غزل

زخمه اى از جنس غم بر تار دل

تا فرو شويد غم هجران دل

جمعه يعنى روح سبز انتظار

جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار

بى قرار بى قراري هاى آب

جمعه يعنى انتظار آفتاب

لحظه لحظه بوى ظهور مى آيد

عطر ناب گل حضور مى آيد

سبز مردى از قبيله عشق

ساده و سبز و صبور مى آيد

شعر از : م . س

دلنوشته دخترم (روضه)

نوشته شده توسطرحیمی 21ام دی, 1391

با تو بودن اینگونه است یا حسین!!

نوشته شده توسطرحیمی 20ام دی, 1391

ای حسین!!

با تو بودن صبری می خواهد ، به همان فراخی که زینب (س) داشت ؛

دلی دلیر اما نازک می خواهد آنگونه که میان دو پهلوی عباس (ع) بود ؛

ندامتی می خواهد ، آن چنان که بر حر سایه افکند .

برای با تو بودن پیر و جوان ، فرق نمی کند . برای با تو بودن می توان پیر هم بود ، اما پیری چون حبیب و تو حسین ، پیرم کن چونان حبیب به پای محبوب !

با تو بودن ارادت نافع را می خواهد و یقینی به قوت سعید که تیرها را پیش از تن تو برباید !


                                          فاطمه ارجمندی(پایه اول)

چرا توسّل؟؟

نوشته شده توسطرحیمی 19ام دی, 1391

داشتم با خود فکر می کردم چرا؟

چرا برای برآورده شدن حاجات خود به ائمه و امامزادگان متوسل می شویم و  هیچ وقت حاجت و خواست خود را بدون واسطه از خدا نمی خواهیم.

درنگی کردم و در همه ی زوایای روح خود جستجویی کردم ؛ دیدم نالایق تر از آنم که بخواهم بدون واسطه از خالق و پرودرگارم چیزی را طلب کنم.یادم می آید وقتی معلم بعضی از بچه های شلوغ کار را از کلاس اخراج میکرد،آنها کسی را که معلم قبولش داشت و برایش احترام قائل بود ، واسطه می کردند تا اجازه دهد به کلاس برگردند و معلم هم روی واسطه را هیچ وقت زمین نمی انداخت..

وساطت اهل بیت علیهم السلام !

چه پناهگاهی و چه تکیه گاهی! بر خود می بالم …

گاه گاهی خود را چون برگ ناچیزی می بینم که جسورانه خود را به درخت آل الله چسبانده است و هر از گاه با وزش تندبادی می رود  که موجودیت و هستی این برگ ناچیز از دست برود .حتّی اگر این بادها ، شیرازه برگ را از هم نپاشند و او را از درخت جدا نکنند ، آن را گاهی به این سو و گاهی به آن سو  به حرکت و لغزش در می آورند.

بر خود می لرزم از روزی که این تکیه گاه را از دست داده باشم…

بر خود می لرزم از روزی که این عشقی که مرا تا به اینجا پرورده است از وجودم رخت بندد…

راستی که سرنوشت من چقدر تلخ خواهد بود اگر این کشتی نجات و چراغ هدایت را را از دست بدهم…آن گاه چگونه خود را از دریای متلاطم معاصی و مصائب نجات دهم و چگونه در ظلمات گناه و گمراهی و تباهی ، راه هدایت خویش را بیابم.

من اگر در وجود خود طراوت ونشاطی برای زندگی می بینم ،نشاطی است که سرچشمه مصفای آن ،این عشق پاک خدایی است.

خدا نکند آن روز بیاید که ما این چشمه پاک را در وجود خویش بدون جوشش عشق ببینیم.

 رقیه رحیمی

داستانک:سفر قطره باران

نوشته شده توسطرحیمی 18ام دی, 1391

قطره ی باران با دل پاک و زلالش در اوج آسمان دلش گرفته، گویا می خواهد کوچ کند … با خود فکری می کند؛ اگر قطره ای اشک شود که از چشم غمگین ابری بچکد هم خود کوچیده و هم اندکی از غصه های ابر کاهیده و دلش را سبک کرده است.

حس فداکاری در دریای دلش تلاطمی به پا کرده است. با خود می گوید: سقوط  می کنم تا قطره ای اشک شوم از چشمان اشکبار  ابر مهربان!… و ناگاه خود را در آسمان رها می کند، خودش می داند راهی را که انتخاب کرده است راهی است پر خطر که شاید هیچ گاه به سر منزل عشق خویش نرسد، راستی که چه سفر عجیبی است ! گاه فرشته ای از کنارش می گذرد و لبخند زنان راه را به او نشان می دهد.

شور عجیبی در دلش به پاست ؛ با خود می گوید: چه سرمایی است، هر چه به زمین نزدیک تر می  می شوم اشتیاقم برای زندگی کمتر می شود، به راستی که زندگی ، آن بالاترها چقدر می ارزد..

از سرما به خود می لرزد، حس سرما آنقدر در وجودش رخنه کرده که چشمانش همه جا را تار می بیند، از شدّت سرما بدنش بی حس شده است ، ناگهان همه چیز را تاریک و سیاه می بیند،چشمانش را که می گشاید خود را با لباس سپید و بسیار لطیفی می بیند که بر گونه تب دار گل سرخی زیبا نشسته است. گل بیمار نگاهی به او می کند و به او می گوید:

تو در آخرین لحظات زندگی من ،اندکی از تب من کاستی…

برف زیبا به اطراف نگاه می کند؛ بچه هایی را می بیند که خندان سر به آسمان کرده ، تا باز هم امسال برف بخورند ، حس زیبایی در درونش موج می زند، چشمانش را می بندد، گرمای ایثاری که از دلش شعله می کشد وجودش را آرام آرام ذوب می کند .

او نمی خواهد شاهد پلیدی های زمین باشد.

رقیه رحیمی

کاش باز هم کودک بودیم!

نوشته شده توسطرحیمی 18ام دی, 1391


امروز که صحنه بازی بچه های خردسال را می دیدم با خود اندیشیدم که راستی تماشای یک بچه معصوم ،تماشای یک فطرت پاک انسانی است که سنگینی و تجربه هیچ گناهی را به دوش نمی کشد و این همه لطافت که در جسم و جان بچه هاست، به خاطر آن است که نوری از معصومیت در وجود شان تلؤتلؤ می کند و مانند چراغی در درونشان می سوزد و جسمشان را روشنی و صفا می بخشد .

یکی از آنها بی هیچ قصد و غرضی دست دیگری را می گیرد و با زبان اشاره او را به بازی دعوت می کند ، مدتی با هم بازی می کنند، خوب که نگاه می کنم ، می بینم هیچ بویی از خودخواهی های معمول که در بین بزرگترها رایج است، به مشام نمی رسد . برای هیچ کدام از آنها فرقی نمی کند که کدام یک اول بازی را شروع کنند، با کدام اسباب بازی وقت خود را صرف کنند و هر وقت یکی از آنها، اسباب بازی را از دیگری می خواهد، او بدون هیچ چشم داشتی وسیله اش را به دیگری می دهد تا او هم بازی کند، حتّی دعوایشان با کینه ها و اختلافات ماهم فرق می کند ، وقتی موضوعی پیش می آید که بین آنها اختلاف می افتد به چند دقیقه نمی کشد که دوباره جمع آنها را می بینم در حالیکه هیچ یک از آنها ذره ای کینه و نفرت به دیگری در دل خود احساس نمی کند.
چشمان کوچکشان مانند دریایی است که صداقت در آن موج می زند و وقتی که می خندند حس زیبای پاکی و صفا را به ما منتقل می کنند.
من نمی توانم این حس را آن طور که می خواهم توصیف کنم چرا که آمیزه ای از همه زیباییهای معنوی است.

رقیه رحیمی

 

حسین ، مقلب القلوب و الابصار من ....

نوشته شده توسطرحیمی 17ام دی, 1391

حسین جان ، تو مفتاح فلاح منی ، من ، همان صغیری هستم که پروردی ، فرودستی که رفیعم کردی ، ترسانی که آسایشم دادی ! من بنده ی بی ریای توام ، تو که قلبم در قبضه توست ، تو که جز باب بیت تو ، با دیگرم انس نیست !

می دانم چشمه فیض الهی ، بی حضور اشک ، محرم رواق سینه نخواهد بود ؛

می دانم اشک ، قوت سفره عشق ، شکوه عروج بشر و غسل زیارت آسمان در اقیانوس بی کران رحمت الهی است …

و من با قطرات اشک آمده ام . مرا سرگردان صحرای خسران مپسند و به سایبان تسلیم ببر !

                           

فاطمه ارجمندی(طلبه پایه اول)

نتيجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند

نوشته شده توسطرحیمی 17ام دی, 1391

     یکى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش ‍ اندک بود، ماجرا را به يکى از بزرگان ثروتمند که ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان کرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم کشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.

ز بخت روى ترش کرده پيش يار عزيز

مرو که عيش بر او نيز تلخ گردانى

به حاجتى که روى تازه روى و خندان رو

فرو نبندد کار گشاده پيشانى

     آن ثروتمند بزرگ ، کمى بر جيره اى که به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص ‍ او به آن عالم بسيار کاسته شد، پس از چند روز، وقتى که عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند نديد، گفت :

نانم افزود آبرويم کاست

بينوايى به از مذلت خواست


حکایت های گلستان سعدی

تنها یاری رسان

نوشته شده توسطرحیمی 16ام دی, 1391

شب است و تنها

ستاره های خاموش

پچ پچ های خود را     آرام، آرام در گوش ماه نجوا می کنند

و من هق هق کنان

                         گریه های سرد خود را

                         بر سرود تنهایی ام  مویه می کنم

و در این تنهایی خاموش به دنبال تو می گردم

در این موج پر تلاطم نفس و هوس

                             که بدین سو و آن سو می برندم

 تویی که تنها

می توانی

           یاری ام کنی

 در این شعله های سیاه دریابی گونه ام 

                               ای مهربانتر از مادر


                                                                                  
رقیه رحیمی