موضوع: "شعر"
سیب سرخ
نوشته شده توسطرحیمی 8ام بهمن, 1391نه برگشتی نه دارم راه و چاره
دلم دیگر برید از استخاره
تو از من روشنایی را گرفتی
ندارد آسمانم یک ستاره
تنم با دانه ای گندم زمین خورد
تو خندیدی به من با استعاره
رفاقت با تو جز سردرگمی نیست
گرفتی جان من را پاره پاره
حنایت پیش من رنگی ندارد
شدم دل خسته از صدها اشاره
چرا آرامشم خاکستری شد
چرا از من نمی گیری کناره
مگر من سیب سرخت را نچیدم
چه می خواهی تو از جانم دوباره
سروده ولی الله تیموری مبین بروجردی
دلتنگ بهار
نوشته شده توسطرحیمی 29ام دی, 1391
شده ام خسته و دل ریش
که من خسته تر از خویشم و دل ریش تر از ریش
نگاهم شده پژمرده و افسرده بسویت نگران است،
که شاید
تو ای یاور و ای ناصر و ای سرور خوبان،
نگاهی کنی و دست به روی سرم من هم بگذاری
برم لطف نموده و همراه کنی، از ره رحمت و با خود ببریم
از اینجا
به آنسو
که این سان نبود ظلم و جفا سنگدلی،
درد و همه درد، نشود مَحرم کس ، کس
نبرد غم ز دل کس،
همه در فکر جفا کاری و بی مهری و نامردی و عشق ندارد به دلی ره
شده ام خسته و دلتنگ
همه اش قصه تلخی است که من راز دلم را نتوان گفت!
و خوابم همه بی رنگ
دلم تنگ، دلم تنگ
و این راز پر از غصه و محنت
پر از راز و هیاهو
که آزرده نموده است خودم را،
دلم را
و عشقی که بدان تاب زدم مهر دلم را
وای کاش بیایی …
که با آمدنت بلبل خوش نغمه و پر شور ،
دوباره بسراید ترانه،
بزند شاخه شکوفه، جوانه
که مرا زخم عمیقی است به سینه نشانه
و دلم آه !!!
رقیه رحیمی
جمعه یعنی یک غزل دلواپسی
نوشته شده توسطرحیمی 22ام دی, 1391
جمعه يعنى يك غزل دلواپسى
جمعه يعنى گريه هاى بى كسى
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست
جمعه خود ندبه گر ديدار اوست
جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند
از غم او بيدها مجنون شوند
جمعه يعنى يك كوير بى قرار
از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتظار قطره اى باران عشق
تا فرو شويد غم هجران عشق
جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل
هق هق بارانى چنگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل
تا فرو شويد غم هجران دل
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراري هاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
لحظه لحظه بوى ظهور مى آيد
عطر ناب گل حضور مى آيد
سبز مردى از قبيله عشق
ساده و سبز و صبور مى آيد
شعر از : م . س
غنچه احساسم
نوشته شده توسطرحیمی 5ام دی, 1391دلم از این همه خودخواهی ها
چو غنچه ی وانشده از ساقه
که چیده می شود ، خواهد مُرد
ای وای!!!
شکوفه لطیف احساسم
چه زود از غصه ها پژمرد
صدای کس دیگر پر از صداقت نیست
زمان پر از درد است
هوا پریشانی است
هوا ی ملتهب پر از درد است
غم زمینی ها ببین چه طوفانی است.
رقیه رحیمی
خیمه های سوخته
نوشته شده توسطرحیمی 5ام آذر, 1391ماند خاکستر بجا از خيمههاي سوخته
سبز شد بانگ عزا از خيمههاي سوخته
ميرود تا آسمان همراه بانگ يا حسين
شعله شور و نوا از خيمههاي سوخته
آب آب کودکان تشنه در ظهر عطش
رفته تا عرش خدا از خيمههاي سوخته
از سفير تير صيادان غزالان حرم
در بيابان شد رها از خيمههاي سوخته
در شرار آتش بيداد روئيد از جگر
شيون آل عبا از خيمههاي سوخته
درغبار آتش و اندوه ميآمد برون
سروهاي سر جدا از خيمههاي سوخته
نالهها ميداد سر بيمار دشت کربلا
نالههايي جانگزا از خيمههاي سوخته
کس در آن وادي غم جز زينب محزون نبود
تا برون آرد و را از خيمههاي سوخته
از ميان شعلههاي مرگ چون آيد برون
اهل بيت مصطفي از خيمههاي سوخته
ميتراود عطر مظلوميت خون خدا
تا ابد در کربلا از خيمههاي سوخته
عباس براتيپور
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
نوشته شده توسطرحیمی 2ام آذر, 1391به نام عشق
«قتل الله قوماْ قتلوک»
…ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم…
________________________________________
* جایی خواندم که روزی در کودکی شهزاده علی اکبر(ع) از پدر انگور خواستند و البته فصل این میوه نبود امام دست در ستون مسجد بردند، و با معجزه ای خوشه انگوری به فرزند خود دادند و فرمودند:خدا آن روز را نیاورد که تو از من چیزی بخواهی و من …
سید حمیدرضا برقعی
آب مهریه گل بود
نوشته شده توسطرحیمی 1ام آذر, 1391یاحبیب الباکین
غزلی نذر حضرت ماه
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
کوفه شد، علقمه شق القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تا خجالت بکشد،سرخ شود چهرهء آب
زخم می خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریهء گل بود والا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا دل
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
سید حمیدرضا برقعی
شعر: از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
نوشته شده توسطرحیمی 28ام آبان, 1391یا حبیب الباکین
شاید زبان حال حضرت زینب (س) با سیدالشهدا
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
از (قبله مایل به تو)
سید حمیدرضا برقعی
سلام بر غدیر باب رحمت
نوشته شده توسطرحیمی 12ام آبان, 1391باز تابيد از افق روز درخشان غدير
شد فضا سرشار عطر گل ز بستان غدير
موج زد درياى رحمت در بيابان غدير
چشمههاى نور جارى شد ز دامان غدير
شد غدير خم تجليگاه انوار خدا
تا در آنجا جلوه گر شد نور مصباح الهدى
آفرينش را بود بر سوى آن سامان نگاه
ما سوى الله منتظر تا چيست فرمان اله
ناگهان ختم رسل آن آفتاب دين پناه
برفراز دست مىگيرد على را همچو ماه
تا شناساند به مردم آن ولى الله را
وال من والاه خواند،عاد من عاداه را
اى غدير خم كه هستى روز بيعت با امام
بر تو اى روز امامت از همه امت سلام
ازتو محكم شد شريعت و ز تو نعمت شد تمام
ما بياد آن مبارك روز و آن زيبا پيام
از ولاى مرتضى دل را چراغان مىكنيم
با على بار دگر تجديد پيمان مىكنيم
خط سرخى كز غدير خم پيمبر باز كرد
باب رحمت را ز اول تا به آخر باز كرد
بر جهان ما سوى حق راه ديگر باز كرد
از بهشت آرزوها بر بشر در باز كرد
از غدير خم كمال شرع پيغمبر شده است
مهر اين فرمان بخون محسن و اصغر شده است
اين خدائى روز،بر شير خدا تبريك باد
بر تمام انبيا و اوليا تبريك باد
يا امام العصر اين شادى تو را تبريك باد
چهارده قرن امامت بر شما تبريك باد
سينه ها از داغ هجران داغدارت تا به كى
چون«مؤيد»شيعيان در انتظارت تا به كى
سيد رضا مؤيد
ماه دهم
نوشته شده توسطرحیمی 9ام آبان, 1391حق بده به فرشتهها
اینجوری عاشقت باشن
همگی غرق سجده و
تسبیح خالقت باشن
حق بده به خورشید اگه
بخواد بگرده دور تو
خدا تموم عالمو
پروانه کرده دور تو
حق بده به مدینه تا
بگیره هی بهونهتو
به یاد عطر جای پات
ببوسه خاک خونهتو
به سامرا هم حق بده
نکشه دست از دامنت
آخه دلش روشن میشه
هر صبح با عطر پیرهنت
تا میخونی از جامعه:
«فما اَحلی اسمائکم»
شیرین میشه لبای عشق
از نامت ای ماه دهم
مست علی النقیم
عاشق نام هادیم
با این عشیره آشنام
آخه باب الجوادیم
برای دستِ خالیا
خوب جاییه این سامره
به رویِ ناامیدیا
بازه همیشه پنجره
کبوترم، کو گنبدت؟
عالم فدای غربتت
راحت نمیذارن تو رو
حتی پس از شهادتت
منبع : ادیان نیوز