« رزق شهدا را در عالم برزخ خدا می دهد | وقتی استاد امنیتی آمریکایی حامی گروهی از شیعیان میشود! » |
اشعار ویژه شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
نوشته شده توسطرحیمی 21ام فروردین, 1397
بسته شعری ویژه شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
از ماتم اولاد علی بود ،کز اول
چشم همه بارانی و دل سوختنی شد
دل سوخت ازین غصه که از یوسف زهرا
در دام بلا آن همه حرمت شکنی شد
آغاز شد از کوچه و از مادر سادات
اینگونه جسارت به ائمه علنی شد
هر روز بلا دید و جفا دید و کتک خورد
هر روز بر او و پدرش بد دهنی شد
یک جلوه حسینی شد و جسمش به زمین ماند
مسموم شد و شیوهء قتلش حسنی شد
جا ماندنِ جسمش روی خاکِ پُلِ بغداد
یادآورِ جا ماندنِ صد پاره تنی شد
سهم پسر فاطمه شد گوشۀ زندان
سهم پسر دیگر او بی کفنی شد
سادات ببخشند پس از غارت خیمه
با بردنِ خلخال ، جسارت به زنی شدد
مهدی مقیمی
یکی کم است هزاران کفن اضافه کنید
سه تا سه تا به تنش پیرهن اضافه کنید
کمی خیال کنید و ضریحی از زنجیر
به شکل پنجره بر این بدن اضافه کنید
به سوی این همه زخمی که زیر زنجیر است
به سینه کوفته زنجیر زن اضافه کنید
چهار سال به بند است از او چه می ماند؟
به این حدود اگر که زدن اضافه کنید
پس از سه روز حسینی به بام خواهد ماند
اگر به زخم تن او دهن اضافه کنید
حسینیان غم آقا به دست می آید
به این حسین اگر که حسن اضافه کنید
غریب کوچه غریب مدینه از امشب
به ذکر سینه غریب وطن اضافه کنید
مهدی رحیمی
ناله ای سوخته از سینه ی سوزان آید
یا نوایی است که از گوشه ی زندان آید
آن چه زندان که سیه چال بود از دهشت
شب و روزش به نظر تیره و یکسان آید
آی هارون که گرفتارتوشد موسی عصر
شب و روز تو و او هردو به پایان آید
سال ها این پسر فاطمه مهمان تو بود
هیچ گفتی که چه ها بر سر مهمان آید
همدم آن پدر پیر ز چندین اولاد
طفل اشکی است که ازدیده به دامان آید
امشب از غربت او سلسله هم می نالد
کآن جگر سوخته را عمر به پایان آید
کند وزنجیر ازآن جان به زندان مانوس
نکشد دست اگر بر لب او جان آید
گرچه این زمزمه خاموش شود تابه ابد
بانگ مظلومی اش از سینه یاران آید
سید رضا موید
کُنجِ نَمورِ این قفسِ غم فزا بس است
خو با بلا گرفته ام اما بلا بس است
قلبم گرفته باز ، جگر گوشه ام کجاست
این روزِ آخری غمِ هجرِ رضا بس است
چشمی نمانده گوشه ی تارِ سیاهچال
دردی نمانده آه که این دردِ پا بس است
زنجیر هم به شانه یِ من گریه می کند
در زیرِ حلقه ها بدنی بی نوا بس است
صیاد آمده به تماشای مرگ من
بیگانه کو که دیدنِ این آشنا بس است
رحمی نمی کند نفسم مانده در گلو
رحمی نمی کند که من و این جفا بس است
اینجا کسی ندید که ساقم شکسته است
اینجاکسی نگفت که سیلی چرا؟بس است
یک جمله گفته ام بزن که خوب میزنی
باشد بزن دوباره ولی ناسزا بس است
حسن لطفی
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻨﻢ
ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ، ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ، ﺁﺏ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﺗﻨﻢ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﻻﻏﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﺧﺼﻢ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ
ﺩﺭ ﺳﯿﻪ ﭼﺎﻝ ﺑﻼ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ، ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺵ، ﺍﯾﻦ ﺍﺷﮓ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﺍﻣﻨﻢ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﻭﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﻟﻤﻼﻗﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ، ﻣﻨﻢ
ﻗﺎﺗﻞ ﺩﻝ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﮓ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺟﺴﻤﻢ ﺁﺏ ﮔﺸﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﻘﺶ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﺗﻨﻢ
ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻗﺖ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻗﺎﺗﻠﻢ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺧﺮﻣﺎﯼ ﺯﻫﺮ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻗﺼﺪ ﮐُﺸﺘﻨﻢ
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﺎﻕ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺳﺎﯾﯿﺪﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﻫﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ! ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺣﺒﺲ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺷﻤﻨﻢ
ﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺟﺴﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺨﺘﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﺩ ﺯﺍﺋﺮ ﻭ ﺁﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺪﻓﻨﻢ
ﯾﺎﺑﻦ ﺯﻫﺮﺍ «ﻣﯿﺜﻢ» ﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﻻّﯼ ﺷﻤﺎ
ﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﻫﻢ ﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﻫُﺮﻡ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﻤﻨﻢ
غلامرضا سازگار
پربسته بود و وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خوکرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
جز آه زخم های دهن باز کرده اش
در چارچوب تنگ قفس همزبان نداشت
آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که
اندازه ی کشیدن یک آه جان نداشت
زیر لگد صداش به جایی نمیرسید
زیر لگد شکست و توان فغان نداشت
با تازیانه ساخت که دشنام نشنود
دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت
هرچند میزبان تنش تخته پاره شد
هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت
دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد
دیگر سرش به خانۀ نیزه مکان نداشت
محمد بیابانی
سجاده ها ز جلوه روحانى تواند
زندانى خدا همه زندانى تواند
با دستهاى بسته مناجات دیدنی ست
یک گوشه اى نشسته مناجات دیدنى ست
در زیر تازیانه خدا را صدا بزن
آه اى غریب قید ملاقات را بزن
جایت کم است بال و پرت را تکان مده
دیوار محکم است سرت را تکان مده
تا ساقه ات خمید خمیده شدى تو هم
زنجیر را کشید کشیده شدى تو هم
خورشیدى و به جانب گودال میروى
ساقت تکان که میخورد از حال میروى
بالت به میله هاى قفس گیر میکند
با این گلوى بسته نفس گیر میکند
این چهار تا غلام غریبت کشیده اند
انگار تخته ها به صلیبت کشیده اند
یک گوشه دختران خودت را صدا زدى
با دست و پاى بسته شده دست و پا زدى
پا جاى دستهاى توسل گذاشتند
جسم تو را سه روز روى پل ….
رد میشدند مردم بى عار بارها
رد میشدند از بغل تو سوارها
اما کسى به رخت و لباس تو پا نزد
اما کسى دهان تو را با عصا نزد
علی اکبر لطیفیان
ندارد هیچ کس در این دل زندان نشان از من
نه من دارم خبر از خانه ام نی خانمان از من
نسیمی گر گذر میکرد،دل چون غنچه وا میشد
ولی آن هم گریزانست،چون تاب و توان از من
تن من با دل زندان و زندانبان شده همرنگ
پذیرائی کند با تازیانه میزبان از من
به حال من دل آن آهن زنجیر می سوزد
نمی خواهد که گردد دور، زنجیر گران از من
سرم را جز سر زانو کسی در بر نمی گیرد
صبا لطفی! خبر بر غمگسارانم رسان از من
در زندان به رویم بازخواهد شد ولی روزی
که نَبوَد هیچ باقی غیر مشتی استخوان از من
بر سیل ستم استاده و نستوه چون کوهم
نمی یابند عجز و لابه،هرگز دشمنان از من
الهی من هم از تو همچو زهرا مرگ میخواهم
به لب آورده ام جان؛ گیر ای جانانه جان از من
علی انسانی
ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم
سفرۀ ذكر مرا بد دهنی ریخت به هم
رویِ این ساقِ ترك خورده بلندم كردند
استخوانم پَسِ هر پا شدنی ریخت به هم
كار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است
نظری كرده ام و قلب زنی ریخت به هم
دید حساس شدم آمد و دشنامم داد
پسر فاطمه را با سخنی ریخت به هم
كار تشییع مرا لنگه دری عهده گرفت
از غم من دلِ هر سینه زنی ریخت به هم
محمد جواد پرچمی
هفت آسمان در دست های مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
تسبیحی از ماه و ستاره بین دستانت
خورشید در سجاده هر شب میهمانت بود
تصویر تو در قاب زندان باز می تابید
یا نوریا قدوس وقتی بر زبانت بود
با تازیانه روزه ات را باز می کردند
اشک غریبی آه غربت، آب و نانت بود
وقت قنوت آخرت خون گریه می کردند
زنجیرهایی که به دست ناتوانت بود
طعنه شنیدن، داغ دیدن، خون دل خوردن
هر چند موروثی میان دودمانت بود
اما خدا را شکر این حرمت شکستن ها
دور از نگاه مضطر معصومه جانت بود
حسین عباسپور
این روزها، ماییـم و اندوهـــــــــی اهورایی
زندانــــــــــــی دهلیزهــــــــای سرد تنهـایی
این روزهـــــــا، ماییــــــم و لبخند شهید تـو
چون لالــه مشغولیــــــــم با مشق شکیبایی
این روزها، افسوس ! از وصل تو محرومیم
ماییـــــم و کابـــــوس فراق و طعـــم تنهایی
این روزهــــــا، مـا تشنه ی نوشیدن عشقیم
ای کاش میدادی به مــا یک جرعه شیدایی
دور از تـــو یا مولا ! خزانی زرد و دلگیریم
مــــا را بهاری کن، تـــو ای روح شکوفایی
مــــا شیعه ی عشقیـم ، اهل بیت خورشیدیم
ما را تـــــو پیر و ُمرشدی، ما را تو مولایی
مــــا را اجابت کن ، تـــو ای آیینه ی هفتم !
تا سهـــــم روح مــــــا شود آیینه پیمــــایی
کـــــردی غروبی سرخ ، امـــا خوب میدانم
فــــردا به عرش عشق ، مِهر عالــــم آرایی
گفتـم « غزل ـ اشکی » برای نور مظلومت
امشب عـــــزادارم تو را ، نــــــور اهورایی
رضا اسماعیلی
هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت
حالات سجده های مرا در نظر گرفت
می دید عاشقانه مناجات می کنم
اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت
نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست
رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت
پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب
این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت
جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم
چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت
فهمیده بود غیرت ما روی مادر است
با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت
دانستم از چه کودک جاماندۀ حسین
وقت فرار دست خودش روی سر گرفت
در شام دختری که خودش ضربه خورده بود
دامن برای روی کبود پدر گرفت
تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم
سیلی نخورده دختر من در برابرم
قاسم نعمتی
ما عبـــــــد توایم، پس نجابــــت داریم
یعنی که به “کظم غیظ” عادت داریم
مــــا مردم سرزمین ایـــــــران ذاتا
نسبــت به شمــا ویــژه ارادت داریم
محمد کاظمی نیا
آرامش محض، روح آشفتهی توست
مبهوت، زمان زِ رنج ناگفتهی توست
تو صابری و صبر، شکیب از تو گرفت
تو کاظمی و خشم، فرو خفتهی توست
سید مهدی حسینی
در سینه دوباره ابتلا می آید
غم باز به اُردوی ولا می آید
دل های شکسته کاظمینی شده است
اینجاست که بوی کربلا می آید
محمود ژولیده
دلت سوی خدا پرواز کرده
غم خود را به او ابراز کرده
توئی تنها کسی که روزه اش را
به ضرب تازیانه باز کرده
سید هاشم وفایی
فرم در حال بارگذاری ...