« اهل بیت، ستارگان آسمان امامت | علائم ظهور، شرایط ظهور » |
بی قراری استاد قرائتی روی صندلی اتوبوس!
نوشته شده توسطرحیمی 28ام شهریور, 1394
بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟
صندليت ميخ داره؟.
گفتم: نه. خودم گير دارم!
بخش دیگری از خاطرات تلخ و شیرین حجت الاسلام والمسلمین قرائتی:
* عجب آقای خوبی!
قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم، وارد دبيرستانى شدم. بچه ها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع كرد.
من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.
رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى! شما مرا خراب كردى!.
گفتم: تو مى خواستى مرا خراب كنى و بچه ها را از بازى شيرين جدا كنى و پاى سخن من بياورى.
آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مى افتاد مى گفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوند يك قيافۀ ضد ورزش درست مىكردى.
بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى!.
پرسيدند شب ها كجا سخنرانى داريد. من هم آدرس مسجدى را كه در آن برنامه داشتم به بچه ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.
* خودم گير دارم!
تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمىگشتم. روزى بعد از ضبط برنامه با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم. نزديك بهشت زهرا كه رسيديم، خواستم بگويم: براى شادى ارواح شهدا صلوات؛ ديدم در شأن من نيست و من حجت الاسلام و …
به خودم گفتم: بى انصاف! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است، تكبّر نكن. بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟. گفتم: نه. خودم گير دارم!
بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم: صلوات ختم كنيد. آنجا بود كه فهميدم علم و شخصيّت، سبب تكبّر من شده است.
* ارزش تبليغ چند دقيقه اى نوجوان اسير!
در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى داد. خبرنگار بى حجابِ سازمان ملل مى خواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند. نوجوان شوشترى به او گفت:
اى زن! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است ارزنده ترين زينت زن، حفظ حجاب است
و به او گفت: تا حجابت را درست نكنى، من با تو مصاحبه نمى كنم.
آن شب خيلى گريه كردم. با خود گفتم: آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش تر بوده يا تبليغ چند دقيقه اى اين نوجوان اسير؟.
* فرق گذاشتن بين بيست تومانى و هزار تومانى
كنار ضريح حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.
گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده. او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود و به من مى داد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان! ولم كن. بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى خواهد شما به فقيرى بدهى.
وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤسسه خيريه اى هست، ممكن است به او بدهم. گفت: اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا كار مىكنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى فرق گذاشتى؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.
* استدلال با یک وهّابی
به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ببوسم كه يكى از وهابى ها متوجّه شد وگفت: اين آهن است و فايدهاى ندارد!.
گفتم: ضريح پيامبر، آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول نداريد؟. قرآن مى گويد: پيراهن يوسف چشمان يعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف نيز مانند پيراهن ديگران بود، امّا چون در جوار يوسف بود اين اثر را گذارد و شفا داد.
* جواب عملی، وهّابی را قانع کرد
در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه رفتار يك ايرانى نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب هاى مدينه بر سر جنگ ايران و عراق جرّ و بحثش شده بود. مرد كاسب مى گفت: حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى پذيريد؟. قرآن مى گويد: «والصلح خير»!. زائر ايرانى نمى توانست او را قانع كند. ديگر زائران ايرانى كه نگاهشان به من افتاد، گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده.
من به يكى از ايرانى ها گفتم: يكى از طاقه هاى پارچه را از مغازه اش بردار و فرار كن. او همين كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم: «والصلح خير»! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم: «والصلح خير»! گفت: پارچه ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مى گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم. گفت: حالا فهميدم.
* تنظيم باد در رمی جمرات
در اعمال حج، در رمى جمرات، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و ديگر سنگى براى پرتاب نداشتم. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى شدم و يك سنگ مى خواستم. به هركس گفتم: آقا! من قرائتى هستم، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ام. هيچ كس به من كمك نكرد.
بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چون احساس كردم تنظيم باد شده ام.
* هيچ كس به من دمپايى نداد!
در مِنى بند كفشم پاره شد. هوا بسيار گرم و آسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه راه مى رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى پريدم.
كاروان هاى ايرانى مرا مى ديدند و مى گفتند: آقاى قرائتى سلام. امّا هيچ كس به من دمپايى نداد!.
* مدیون و بدهکار رزمنده ها هستیم!
در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم: بابات چكاره است؟. گفت: نابينا و خانه نشين. گفتم: برادرت چكار مى كند؟. گفت: 6 ساله كه اسير است. گفتم: مادرت؟. گفت: مريض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمده اى؟.
گفت: آمده ام تا از دين و مرز كشور اسلاميَم حفاظت كنم.
راستى كه ما چه قدر به اين بچه ها مديون و بدهكاريم!
منبع: پایگاه حوزه
فرم در حال بارگذاری ...