« کاروانی در راه | این زنان چه کرده بودند ؟ » |
دلنوشته ی طلبه ای از سفر به دیار فرشتگان
نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391متن زير خاطره اي از طلبه رقیه رحیمی است در سفر به سرزمين وحي و ديار فرشتگان،شايد با خواندن آن لحظه اي با حاجيان در اين ايام عزيز همراه شويم:
اینجا….
به اینجا که می رسی،در میان امواج متلاطم و حیرت آور عاشقی گم می شوی…
به اینجا که می رسی ،صدای سایش بال فرشتگان را می شنوی…
اینجا از دغدغه های مادی دنیا و کینه های خاکستری آن هیچ خبری نیست…
اینجا اشک غم با شوق و احساس در هم آمیخته شده…
راستی اینجا چقدر نفس کشیدن غنیمت دارد…
اینجا چقدرحسرت داری که ساعتها ناگفته های دلت را برای محبوبت با زبان اشک بیان کنی و هیچ کس با اشاره به تو نگوید:ایرانی!بلند شو…
اینجا روبروی بقیع،فقط کوچه های بنی هاشم و مظلومیت حسن را نمی بینی بلکه سنگینی غربت بهانه آفرینش گلویت را سخت می فشرد…
اینجا صدای شکستن دلها بسیار می آید…
اینجا صدای امن یجیب و ناله های أستغفر الله وتُب علینا بسیار می آید…
اینجا کنار غربت بقیع،ناله های یا حسین و یا زینب بسیار می آید…
اینجا تنها نشستن و با چشم غلطیده در اشک نگاه کردن و هق هق گریه،عجب طعم خوشی دارد…
اینجا آوارگی و شیدایی با پای برهنه بر زمین گرم و مقدسی که رحمه للعالمین بر آن قدم گذاشته،چه لذتی دارد..
اینجا ناله های زهرا و درد دل های علی وجودت را ذوب می کند…
اینجا آتش گرفتن درب خانه علی را می بینی.
اما نه!…احساس سوختن به تماشا نمی رسد…آتش بگیر…
اینجا هیچ چیز به اندازه اشک،انسان را به خدا نمی رساند…
راستی که اینجا چه بهانه عزیزی برای عاشقی داری…
اینجا نمی دانی به کدامین بارقه نور خیره شوی! این سرگردانی آزارت میدهد…
اینجا حس کودک یتیمی را داری!
اشکهای خسته از غربت شیعه را با گوشه لباست پاک می کنی ولی هرچه می گریی آرام نمی شوی!
اینجا غربت مدینه،درد سنگینی را بر دلت وارد می کند که اشکهای بی امان آن را تسکین نمیدهد…
آری! اینجا مدینه با هوایی بارانی از ابرهای غم و اندوه و غربت است.
مدینه!… کاش دیدن تو تمام شادی هایم را از یادم نمی برد!
احساس می کنم که قلب تو در تاب و تب این غم گران،در هوای غبار آلود سینه ات،می خواهد از تپش بایستد.
می خواهم بگویم اینجا…
اینجا حضور صاحب الزمان را می شود احساس کرد…
به اینجا که می رسی غمگینانه پاهای خویش را برهنه می کنی تا اندکی از نیروی ملکوتی رسول الله را از این سنگ فرش های متبرک به خویشتن جذب کنی،آرام و متین در حریم پیامبر خدا قدم بر می داری و مرتب رب ادخلنی می خوانی و اشک می ریزی تا خود را روبروی باب جبرئیل برسانی و چون به اینجا میرسی و چشمت به نگین سبز خاتم آفرینش ،متبرک می شود،زمزمه های عارفانه ات در میان هق هق گریه ها و تکان تکان شانه هایت اندک اندک گم می شود.
آخر اینجا اوج تمام غربت هاست….
به اینجا که رسیده ای،دنیا برای تو تمام شده است…
اینجا مدینه است!
غمناک ترین شهر تاریخ…
خداجون:
کوله بارم اگر چه از توشه راه تهی است..انباشته از توکل که هست!!
اگر چه از پنجه های وحوش گناهانم بر چهره ام خون ترس نشسته است.
اگر چه دستم از آنچه کرده است می لرزد و اگر چه موریانه های بیم…
استواری پاهایم را سست کرده است…
***
دلم امیدوار رحمت توست و خاطرم جمع لطف تو
اگر چه خزه گناهانم مرداب دلم را هر لحظه به عفونت عذاب نزدیک میکند…
آفتاب اطمینان به تو هنوز در آسمان وجودم می درخشد.
اگر خواب سرد زمستانی گناه دلم را به انجماد کشیده است…
نسیم بهاری اعتماد به لطف تو در آوندهای دلم هیجان تازه آفریده است.
اگر چه دانه وجودم زیر خاکهای غفلت و نسیان
در اشتیاق خورشید تو ….شکفتن را از یاد برده…
دوست عزیز از حضور گرم شما بسیار سپاسگذارم متن زیبایی بود مرا دوباره بردید به آن حال و هوا …موفق باشید
فرم در حال بارگذاری ...