موضوع: "شهدا"

هنوز فرصت هست!

نوشته شده توسطرحیمی 14ام مهر, 1393

آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم

و حال معبری تنگ،

هنوز برای شهید شدن فرصت هست،

دل را باید پاک کرد!


برنامه خودسازی یک شهید عارف

نوشته شده توسطرحیمی 29ام شهریور, 1393


مراحل پنجگانه سیر و سلوک، یعنی: مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه و معاقبه که در بسیاری از کتب اخلاقی و سیر و سلوکی، از جمله: کتاب «شرح چهل حدیث» امام خمینی رحمه الله و «المراقبات» مرحوم میرزا جوادآقا ملکی تبریزی رحمه الله مورد تأکید فراوان می باشد، جزء برنامه روزانه بسیجیان عارف و مخلص بود.

از جمله این عارفان مجاهد، نوجوان شانزده ساله ای بود که دارای برنامه های ویژه ای برای خودسازی بود. آنچه در ذیل می آید، از زبان همرزم این شهید نوجوان، یعنی شهید «محمد بندرچی» است:

«این داستان مربوط به شبهایی است که در پادگان لشکر 8 نجف اشرف در کنار شهر شوشتر مستقرّ شده بودیم. گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله قزوین به عنوان گردان غوّاص انتخاب شده بود؛ گردانی که در اوایل سال 1365 و با تبلیغات گسترده ایران که امسال سال تعیین کننده در جنگ خواهد بود، از مخلص ترین و عاشق ترین نیروها شکل گرفته بود.

سحرها وقتی برای نماز آماده می شدیم و به کنار تانکرها می آمدیم، صدای جانسوزی از اطراف محوطه گردان به گوش می رسید؛ ناله های نیمه شب دلنوازی که از حنجره عاشقی بی قرار بر می خاست و زمزمه های عاشقانه ای که از فراق یار، بی قراری می کرد. همه دوست داشتند بدانند صاحب صدا کیست؟

از بچه های نگهبان می شنیدیم که این برنامه خیلی زودتر از اذان صبح هر روز دنبال می شود و خود شاهد بودم که هر روز جانسوزتر از قبل ادامه می یابد.

با کنجکاوی که داشتم، او را پیدا کردم. او شانزده سال بیشتر نداشت. با قد و قواره ای کوچک، همیشه لبخند ملیح بر لب داشت و چهره استوار و مصمّمش حکایت از روحی بلند داشت. پیش تر در دوران راهنمایی او را دیده بودم و حدود یک سال از من کوچک تر بود. بسیار مؤدّب، موقّر و پاکیزه بود و  در رشته ریاضی ـ فیزیک درس می خواند و از تیزهوشان دبیرستان بود. پایبندی عجیبی به انجام واجبات و حتّی مستحبات داشت و در مکروهات و مباحات هم اهل احتیاط بود.

هر چه به او نزدیک تر می شدم، خود را حقیرتر می دیدم. گویا دریایی موّاج از معنویات بود که با همه جوش و خروش عاشقانه اش، آرامش عجیبی در برخوردها و برنامه های فردی و اجتماعی داشت. هر چه جلوتر می رفتم، حالات معنوی او فزونی می یافت؛ به گونه ای که در شبهای سرد زمستان 1365 و قبل از عملیات کربلای 4 در اروندکنار، می دیدم که برنامه های شبانه اش ادامه داشت.

برنامه ریزی و نظم در عبادتهای مستمرّ و دلنشین، مطالعات عمیق دینی و تفکّر، ادب در برخوردها و مهرورزی و کمک به دیگران بر جاذبه اش می افزود و همگان را مجذوب خود می کرد؛ اما با این حال، خلوت را دوست می داشت.

وقتی کتاب «رساله لقاء اللّه» مرحوم ملکی تبریزی را در کتابهایم دید، پیشنهاد مطالعه و مباحثه آن را به من داد و من مشتاقانه پذیرفتم.

اصرار داشت که من کتاب را بخوانم و توضیح دهم. بارها می شد که من می خواندم، ولی مطلب را نمی فهمیدم و او با ادبی خاص، مطلب را آن چنان باز می کرد که گویا بارها آنها را تدریس کرده و در فلسفه و عرفان صاحب نظر است. با این حال، با حالتی سؤال گونه می پرسید که آیا درست گفته است؟

بعد از شهادتش در جزیره امّ الرصاص، نوشته ای از برنامه های روزانه اش به دستم رسید که البته خود از نزدیک شاهد اجرای آنها بودم و بعدها فهمیدم که گویا با مرحوم سعادت پرور (پهلوانی) هم در ارتباط بوده است.

در ذیل به برنامه های روزانه آن شهید عارف و سالکِ الی اللّه که عین عبارات و نوشته های اوست، اشاره می کنم:

1. تمام مواظبت بر ادای واجبات و ترک محرّمات با کمال دقّت؛

2. کمال مراقبت در همه روز؛

3. محاسبه هنگام خواب؛

4. تدارک وتنبیه و مجازات؛

5. ساعتی خلوت با خدا یا گریه و زاری و خضوع و خشوع؛

6. چون از ذکر خسته شدی، سر به گریبان فکر فرو بری؛

7. هفتاد مرتبه استغفار صباحا و مساءً؛

8. هر شب و عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر؛

9. مواظبت بر تهجّد و برخواستن لیل و قرائت قرآن تا طلوع آفتاب؛

10. تمام مواظبت بر دوام توجّه به حضرت حجّت علیه السلام و بعد از هر نماز دعای غیبت، سه مرتبه توحید و دعای فرج؛

11. تسبیح حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام بعد از هر نماز واجب و قرائت آیة الکرسی قبل از خواب؛

12. سجده شکر بعد از بیداری از خواب و خواندن آیات آخر سوره آل عمران با توجه در معنا؛

13. دعای صحیفه بعد از نماز واجب ترک نشود.»

این برنامه مراقبت ویژه ای بود که یک نوجوان شانزده ساله به آن عمل می کرد و پس از شهادت او در جیب لباسش پیدا شد.

منبع:حوزه نت


حواست هست؟! اگر شهید نشویم می میریم!!!

نوشته شده توسطرحیمی 23ام شهریور, 1393

بسم ربّ الشهداء و الصدیقین

وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يرْزَقُونَ
هرگز کساني را که در راه خدا کشته شده‏ اند مرده مپندار

بلکه زنده‏ اند و نزد پروردگارشان روزي داده مي ‏شوند.(آل عمران/169)

 

 

 حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام در یکی از خطبه‌هایشان، پیش از خروج به‌سوی عراق فرموددند:

«خُطَّ الْمَوْتُ عَلى‏ وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى‏ جيدِ الْفَتاةِ…».

مرگ بر گردن آدميزاده، همانند گردنبندى بر گردن دختران جوان مقدر شده است

(مرگ هميشه همراه آدمى است).

مرگ چیزی است که همه از او می‌گریزند و از ترس آن، گاهی به مرگ‌های بزرگ‌ تری تن می‌دهند و روح و کرامت خود را قربانی می‌کنند. آدم‌ها از ترس مرگ، ذلیل می‌شوند؛ از ترس کشته‌شدن، پابوس می‌شوند و شرف و غیرت انسانی‌شان را از دست می‌دهند. البته، اینها اوصاف آدم‌های مادی است؛ یعنی کسانی‌که خدا ندارند یا خدا را قبول ندارند یا حداقل خدایی را به رسمیت می‌شناسند که دلبستگی‌ها و وابستگی‌های مادی‌شان را به رسمیت بشناسد. برای اینها مرگ سخت است، یاد مرگ هم سخت است، تا چه رسد به آرزوی مرگ.

 

آرزوی مرگ برای مؤمنِ مجاهد و صبور، چیزی جز «آرزوی شهادت» نیست. آرزوی شهادت، از انسان تلاش می‌سازد و مقاومتِ خستگی‌ناپذیر، نه انفعال و گوشه‌نشینی؛ تلاشی در جهتِ کسب رضای الهی.

گاهی، ماندن از رفتن سخت‌تر و واجب‌تر است؛ اینجا ماندن یعنی شهادت. آن‌گاه که اکثر یاران و همراهان و صدیقینی چون مطهری و بهشتی و باهنر و هاشمی‌‌نژاد و اسلامی و درخشان و محمد منتظری و چمران و کامیاب و موسوی قوچانی و آتشدست و… رفته‌اند

و تنها مراد و مرشد و عارفِ کاملت هم می‌رود، آنجا ایستادن و پادگان منتظرانِ شهادت را فرماندهی کردن و شهیدپرور شدن، یعنی شهادت.

«آرزوی شهادت» هم‌جنسِ واژه انتظار است.

نتیجه داشتنِ آن برای مؤمن مجاهد، استقامت و مقاومت است.

اما مؤمن قاعد، از خوف معنای حقیقی آن، در گوشه‌ای و خلوتی به ذکر لفظ، اکتفا می‌کند و چلّه خاموشی می‌نشیند، غافل از اینکه اینجا وادی عمل است، نه وادی خاموشی:

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حالیـا غُلـغُله در گـنبد افـلاک  انداز

چه نیک می‌فرمود استادِ جهاد و عرفان ما که: «آدم‌ها از ترس مرگ ذلیل و پابوس مى‌شوند و شرف و غیرت انسانى‌شان را از دست مى‌دهند؛ کسى که خدا ندارد همین است. من آن‌وقت‌ها، در قبل از انقلاب، گاهى توى زندان‌ها و سلول‌های شاه که مى‌افتادیم، دائماً به این فکر بودم و دلم به حال این بى‌خداها مى‌سوخت که چه طورى تحمل مى‌کنند؟ و اغلب هم می‌بُریدند. آن‌کسى‌که خدا ندارد، آنى‌که اعتقاد به خدا ندارد، آنى‌که کانون دلش از عشق خدا گرم نیست، واقعاً براى او مشکل است. از جان گذشتن مشکل است، از استراحت گذشتن مشکل است، از سلامتى جسم گذشتن مشکل است. اما آن‌کسی‌که خدا دارد و خدا را قبول دارد، ایمان دارد، عشق الهى دارد، برایش استقبال از مرگ کار آسانى است. و لذا ما شهادت را یک فیض و یک فوز مى‌دانیم. حالا عجله هم نکنید! براى شهادت یک سى، چهل سال دیگر وقت است. من اتفاقاً در خدمت امام بودم، بارها، بعضى از برادران می‌آمدند خدمت امام و می‌گفتند آقا دعا کنید ما شهید بشویم، امام می‌فرمودند که من دعا مى‌کنم شما زنده بمانید.»

آری؛ دعا می‌کنند تا زنده بمانند، در راه خدا و برای خدا، و این معنای حقیقی حیات است. مسئله این نیست که آنی‌که رفت در میدان جنگ، شهید خواهد شد یا خواهد ماند؛ مسئله این است که اسلام نیاز دارد که کسانی بروند به میدان جنگ. کسانی باید فداکاری کنند و البته اگر آن کسان شهید شوند، به بزرگ‌ترین فیض رسیده‌اند و فوز عظیم را برده‌اند. فیض اعظم، فیض «شهادت» است. آن‌قدر در آثار و کلمات رسول گرامی اسلام و ائمه علیهم‌السلام درباره «شهادت و شهید» مطلب وجود دارد که حق است اگر این حالت و نگرانی در انسان پدید آید که:

«خدایا اگر قرار باشد مرگ ما و پایان زندگی ما با جز شهادت باشد، چه کنیم؟»

حقیقتاً این نگرانی جا و جایگاه دارد، در هر کسی که پدید آید و البته قبل از آن پاسخ به این سؤال که:

«هم الان اگر ملک‌الموت سر رسد و تو را به عالم باقی فراخواند،

هرچند با شهادت، آماده‌ای؟»

بازنویسی با استفاده از سخنرانی
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای
در قرارگاه قدس ـ ۱۳۶۲/۷/۴

 

 

 

به یاد شهید محمد جهان آرا و آزاد سازی خرمشهر(ممد نبودی ببینی)

نوشته شده توسطرحیمی 2ام خرداد, 1393

دانلود مداحی ممد نبودی ببینی

محمد جهان آرا  یکی از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بود که در زمان این جنگ  به شهادت رسید .

( روحش شاد یادش گرامی )

ولادت : ۹ شهریور ۱۳۳۳

شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰

محل شهادت : خرمشهر

{ دانلود کنید }

مداحی ممد نبودی ببینی با صدای کویتی پور  حجم فایل :۶۳۸ کیلو بایت   نوع فایل :  mp3

{ دانلود کنید }

نسخه جدیدتر مداحی مم نبودی   حجم فایل : ۶۹۷ کیلو بایت   نوع فایل : wma

راهنمای دانلود :

در صورت دانلود نشدن مداحی فوق از اینترنت اکسپلور ( IE ) استفاده نمایید . روی گزینه دانلود کنید راست کلیک کنید و سپس گزینه  Save Target as  را انتخاب نمایید .

 
زندگی نامه شهيد محمد علی جهان آرا

تولد و كودكی به سال 1333 در خانواده‌ای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردكشیده در خرمشهر متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید كه از همان كودكی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت. فعالیتهای سیاسی - مذهبی فعالیتهای سیاسی - مذهبی شهید جهان‌آرا از شركت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. واز همان زمان مبارزه جدی او علیه طاغوت آغاز شد. در سال 1348 - در سن 15 سالگی - تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همراه عده‌ای از دوستان فعال مسجدی‌اش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنكه در مبارزات انجمنهای اسلامی دانش‌آموزان نیز شركتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزب‌الله خرمشهر درآمد. افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء كردند و در آن متعهد شدند كه تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ كوششی دریغ نكرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نكنند.

صفحات: 1· 2

به یاد مسیح کردستان (سالروز شهادت سر لشکر پاسدار شهید محمد بروجردی )

نوشته شده توسطرحیمی 1ام خرداد, 1393

اصل مقاومت و پایداری

-همان طور که امام فرمودند -

نباید فراموش شود

که بیم آن می رود زحمات شهدا به هدر رود؛

اگر چه آنها به سعادت رسیدند

اما این ما هستیم که آزمایش میشویم.

(فرازی از وصیتنامه شهید بروجردی)


 

من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین شایع شده و سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن دارد، به مراتب حساس تر و سخت تر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست؛ وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند تا بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری را که جریانهای انحرافی دارند بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب، حیاتی است.

عروج مسیح کردستان

روز اول خرداد سال 1362، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران:

«بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم».

با عبور از سه راهی «مهاباد - نقده» خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

«صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود»

سردار شهید «حاج همت» ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، 6 ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:

«…بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»

در وصف خصایل اخلاقی «محمد»، همین بس که عموم مردم کردستان لقب «مسیح کردستان» را به او پیشکش کرده اند. محمد، علی رغم موقعیت درخشان و برجسته ای که در بین فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح انقلاب اعم از ارتش و سپاه داشت، چنان کف نفس و تواضعی از خود بروز میداد که در بین تمامی رزم آوران جبهه های غرب و جنوب، اخلاص او زبانزد خاص و عام شده بود. با توجه به اینکه فرماندهی عالی جنگ در جبهه های شمال غرب و غرب کشور را بر عهده داشت، بارها مخبرین جراید و اکیپهای گزارشی رادیو و برای مصاحبه به سراغش می رفتند اما هر بار دست خالی بر گشتند. چرا که «مسیح کردستان»، همواره از دوربینهای تلویزیونی و میکروفونها گریزان بود. یکی از دوستانش در این باره میگوید:

«سعی داشت گمنام باشد. سعی میکرد وجودش در جامعه مطرح نشود. معتقد بود که تمام اجر یک کار، در گمنامی عامل آن است. سخت اصرار داشت بر این گمنامی. یک بار که اکیپ فیلمبرداری تلویزیون غافلگیرانه از او فیلمبرداری کرد، مصرانه مانع از ادامه کارشان شد. می گفت: از من فیلمبرداری می کنید؟. بروید استغفار کنید… شما باید بروید از این بچه رزمنده ها که دارند می جنگند فیلم بگیرید…»

سردار سرتیپ «قاسمی نیز از عشق و ارادت عمیق محمد به فرزندان معنوی حضرت امام ، اینگونه یاد می کند:

«حاج آقا همیشه رسم داشتند که با بچه بسیجی ها حشرو نشر داشته باشند. با تمامی تنگی وقت و مسئولیت های سنگین که به عنوان فرمانده منطقه 7 سپاه کشور داشتند، از کمترین فرصت ها، برای رسیدگی به معضلات بسیجی ها استفاده می کردند. در برخورد با نیروها، مصداق عینی «رحماء بینهم» بودند.درهر عملیات هم، مثل یک نیروی ساده، دوش به دو ش بسیجی ها می جنگید و پیشروی میکرد. برای همین هم، بچه ها عاشق او بودند، اما خدا شاهد است که این مرد، از این همه عشق و ارادت، سر سوزنی دچار عجب و غرور نشد».

از دیگر مسایلی که «محمد» به شدت نسبت به آن پای بندی نشان می داد، رسیدگی و ملاقات با خانواده های شهدا و جانبازان بود. محبت و علاقه اش به یتیمان شهدا و حد حصری نداشت. بارها با لحنی مو کد گفته بود:

«خدا ما را به واسطه همین شهید داده ها امتحان می کند. مبادا با غفلت از آنها، سختی و عذاب خدا را برای خودمان بخریم!».

با گسترش دامنه فعالیت قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در غرب، «محمد» ضرورت تشکیل یک یگان رزمی ویژه، جهت جنگ های غرب کشور را احساس نمود. بر حسب همین ضرورت نیز، او سازمان دهی، آموزش و کادر بندی «تیپ ویژه شهدا» را در دستور کار خود قرار داد. مسئولیت فرماندهی این تیپ را نیز به سردار شهید «ناصر کاظمی» محول کرد.

حضور مستقیم او در تمامی مراحل نبرد تا به آن حد ملموس بود که به گفته سردار شهید «حاج همت»:

«در جریان پاکسازی محور «بانه - سردشت»؛ بعضی از برادران ما، به شهید کاظمی گفته بودند شما به بروجردی بگویید اینقدر جلو نیاید. احتیاجی به آمدن ایشان نیست. ما خودمان می رویم. شهید کاظمی، چندین بار درخواست بچه ها را با بروجردی مطرح کرد. اما هر بار، ایشان چیزی نمی گفت. نهایتا در برابر اصرار موکد شهید کاظمی گفته بود: اگر بنابر ولایت است، من بر شما ولایت دارم، اینقدر از حد خودتان خارج نشوید!.»

سرتیپ شهید آبشناسان که خود در چندین نبرد دوشادوش «محمد» جنگیده بود، درباره روحیه معنوی او در میادین رزم گفته بود:

«در عملیات دائم زیر لب با خودش زمزمه می کرد و نام خدا را بر زبان می آورد. چه در موقع سختی ها، و چه در حین پیروزی، زبانش جز به شکر به درگاه خداوند نچرخید. واقعا ایشان مظهر توکل بودند.

همسر شهید، از یکی از آخرین دیدارهایش با «محمد» میگوید:

« به ایشان گفتم چهار سال است که در این منطقه هستیم. انشاءالله بعد از ختم جنگ به تهران برمی گردیم یا نه؟!. در جوابم گفتند: بخاطر نیاز شدید این منطقه ، تصمیم گرفته ام در کردستان بمانم کاری هم به ختم جنگ ندارم. گفتم : پس لابد باخبر شهادت شما به تهران بر می گردیم؟ خندید و چیزی نگفت».

یادش گرامی راهش پر رهرو باد.

و تو ای ولی مان یا روح الله(قسمتی از وصیت نامه شهید مهدی باکری)

نوشته شده توسطرحیمی 18ام بهمن, 1392

باید گذشتن از دنیا به آسانی (وصیت نامه شهید همت)

نوشته شده توسطرحیمی 8ام بهمن, 1392

شهید بی سَری که حاج قاسم سلیمانی ماجرای شهادتش را روایت کرد+تصاویر

نوشته شده توسطرحیمی 7ام بهمن, 1392

شهید عزالدین از اهالی منطقه صور لبنان بود که در اولین روزهای درگیری‌های منطقه غوطه توسط مین زخمی شد و به اسارت تکفیری‏ها درآمد.

به گزارش خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا ـ گروهک تروریستی موسوم به دولت اسلامی عراق و “داعش” سر «ذوالفقار حسن عزالدین» رزمنده 17 ساله حزب‌الله که در منطقه الغوطه شرقی دمشق به اسارت این گروه تکفیری درآمد از بدن جدا کردند.

شهید عزالدین از اهالی منطقه “صور” لبنان بود که در اولین روزهای درگیری‌های منطقه غوطه توسط مین زخمی شد و به اسارت تکفیری‏ها درآمد.

براساس این گزارش، شهید عزالدین هنگام اسارت بیهوش شده و بعد از به هوش آمدن و سؤال‌های پیاپی تروریست‌ها از وی؛ او را مانند سرور و سالار شهیدان به شهادت رساندند.

در ویدیویی کوتاه که پایگاه‌های وابسته به تروریست‌های تکفیری از زمان به اسارت درآمدن این رزمنده‌ حزب‌الله منتشر کرده‌اند شهید عزالدین به سوالات پیاپی تروریست تکفیری به شرح زیر پاسخ داده است:

تروریست‌ تکفیری: اسمت چیه؟
ذوالفقار حسن: محمد
ــ : اهل کجایی؟
ذوالفقار حسن: از زهیران
ــ : لبنانی؟
ذوالفقار حسن: آره لبنانیم
ــ : جز ارتش حزب‌الله هستی؟
ذوالفقار حسن درحالی که به آنان نگاه می‌کند سخنی نمی‌گوید…
ــ : برای چی آمدی اینجا؟
ذوالفقار حسن با تأخیر می‌گوید: ما در راه خدا اینجا هستیم
ــ : تو برای چی اینجا هستی؟ در راه حزب خدا؟ به خاطر بشار اینجا هستی؟
ذوالفقار حسن: نه به خاطر بشار نیست
ــ : به خاطر چی اینجا هستی؟
ذوالفقار حسن: به خدا به خاطر مقدسات آمده‌ام
ــ : به خاطر زینب(س)؟
ذوالفقار حسن از درد به خود می‌پیچد و دو بار آه بلندی می‌کشد و در پایان وقتی تروریست‌ تکفیری بار دیگر می‌پرسد: برای چه کسی آمدی؟ ذوالفقار حسن چیزی نمی‌گوید…

گفتنی است منابع خبری لبنانی چندی پیش گزارش داده‌ بودند که نیروهای حزب الله در سوریه توانستند پیکر شهید ذوالفقار حسن عزالدین را که تروریست‌‌های تکفیری پس از به شهادت رساندن وی با خود برده بودند پس بگیرند. اما این خبر از سوی خانواده این شهید و حزب‌الله و مقاومت اسلامی تایید نشده است و بدون شک پیکر شهید کماکان در تصرف تکفیری‌های داعش قرار دارد.

خانواده این شهید والامقام از دوستانش روایت کردند که وی در خواب دیده که سرش گوش تا گوش بریده می‌شود، با ترس از خواب بیدار شده و بار دیگر به خواب می‌رود. این‌بار حضرت امام حسین(ع) را در خواب دیده که به وی می‌فرماید:

عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت.

صفحات: 1· 2

پروردگارا رفتن در دست توست ...

نوشته شده توسطرحیمی 5ام بهمن, 1392

مداحی که آرزو داشت، جسدش بی سر باشد.

نوشته شده توسطرحیمی 4ام بهمن, 1392

سردار شهید جلال کاوند ، مداحی که آرزو داشت، جسدش بی سر باشد.

خدایا! برای من سخت است که ابی عبدالله با تن بی سر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم.

صبح همان روز شهادتش نیز در جمع یارانش اعلام می کند: دوستان دیشب خواب دیده ام امروز بدون سر به شهادت می رسم.

شهید جلال کاوند در سال 1332 در روز تولد امیر المومنین علی علیه السلام در شهرستان بروجرد به دنیا می آید. پدر جلال کارگر است گاهی رعیتی می کند و گاهی باربری. بارها را روی شانه اش به این طرف و آن طرف می برد. جلال و چهار برادر و یک خواهرش در یک اتاق کوچک  زندگی می کنند. او کلاس ششم را که تمام می کند  به اهواز و بعد از آن تهران می آید  و برای امرار معاش خود و کمک به خانواده کار می کند. او  در خیاطی چیره دست می شود. در کارگاه خیاطی که جلال کار می کند فرد دیگری نیز هست . او کسی نیست جز محمد بروجردی . به دلیل هم شهری بودن و داشتن دغدغه های دینی جلال بسیار متاثر از محمد بروجردی می شود و از همین دوران یعنی حدود سال 1351 فعالیتها و مبارزات خود را علیه رژیم شاهنشاهی شروع می کند.
همان روزهایی که خیلی از جوانانی که تهران می آمدند اول از همه سراغ مراکز عیش و نوش می رفتند جلال در اولین قدم می رود سراغ جمع کردن فامیلهایی که در تهران دارد. زیاد می شوند شاید حدود 40 یا 50 نفر. با همین تعداد جلسه قرآن و ذکر اهل بیت را تشکیل می دهد. همین هیئت، محل اولیه مبارزات جلال علیه رژیم شاهنشاهی می شود.
شاید با پیشنهاد محمد بروجردی جلال که استاد کار خیاطی شده  می رود در خیاط خانه دربار. از همان زمان راهش به دربار باز می شود. و جلال برای خودش مبارزه می کند با جمع اوری اطلاعات دربار و در اختیار دادن آنها به محمد بروجردی و دیگر دوستان مبارزش.
طولی نمی کشد که ارتباط جلال با مبارزان انقلابی لو می رود و جلال مجبور به فرار از تهران می شود. جلال دلش آرام نمی گیرد با هر کسی که گرم می گیرد چند دقیقه ای طول نمی کشد که وارد بحث سیاسی می شود. پدر و مادرها دادشان دیگر از دست جلال در آمده نمی گذارند بچه هایشان با او حرف بزنند. معتقدند جلال کله اش بوی قرمه سبزی می دهد می ترسند بچه هایشان را نیز هوایی کند. اما جلال از هر فرصتی استفاده می کند و روزهایی که از دست تعقیب و گریزها به بروجرد فرار کرده با جوانترهای فامیل شبها قرار می گذارد و برایشان از انقلاب و امام می گوید.

جلال و دو برادرش در صف اول تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی

2.jpg

( جلال نفر کوتاه قد در وسط صف است و جمال و امیر دو برادر جلال نفرات دوم و سوم از سمت راست)

حاج عبدالمحمد یکی از همان جوانانی است که از ترس پدر و مادرش شبها به پشت بام خانه می آمد و با جلال که همسایه آنها بود صحبت می کرد. می گوید:  “جلال سرش پر از سودای امام بود نمی دانم از کجا اعلامیه های امام را می آرود و به من می داد تا آنها را پخش کنم".
جلال از هر فرصتی استفاده می کند تا به قول خودش پیام انقلاب را به مردم برساند یک روز به همسرش که در مراسم روضه خوانی زنانه ای که در محله شان بود شرکت می کرد گفت: برو با خانمهای جلسه صحبت کن تا یک جلسه هم که شده بگذارند بیایم برایشان روضه بخوانم.بالاخره خانمها راضی می شوند و جلال به مراسم روضه خوانی می رود. خدا رحمت کند همسر جلال را می گفت:” در مراسم روضه خوانی نشسته بودم که یکباره دیدم آقایی با عبایی روی دوش و عینک دودی وارد جلسه شد و در جایگاه روضه خوان نشست باورم نمی شد که جلال باشد عینک دودی خیلی خوش تیپش کرده بود".
روضه را که شروع کرد چند دقیقه نگذشته بود که از صحرای کربلا و مظلومیت حسین بن علی و ظلمی که شمر و یزید  به آل الله کردند  آمد به  کربلای ایران و حسین و یزید زمان و همان جلسه شد جلسه آخری که جلال و همسرش در آن شرکت کردند….
انقلاب که می شود دغدغه جلال کم که نمی شود هچ، زیادتر هم می شود حضور جریانهای منحرف مارکسیتی و التقاطی باب جدید مبارزه دیگری برای او باز می کند: دفاع ایدئولوژیک از مبانی  اسلام انقلابی.

3.jpg
شهید جلال کاوند

4.jpg
شهید جمال کاوند

سعید اوحدی  از دانشجویانی که در یکی از دانشگاههای آمریکا تحصیل می کرده و به عشق انقلاب برای مبارزه به ایران برمی گردد می گوید:” اوایل سال 58 بود که جلال را برای اولین بار در مسجد سید بروجرد دیدم. خیلی زود با هم دوست شدیم دغدغه هایمان شبیه به هم بود، هر دو از خطر جریانهای مارکسیست نگران بودیم . در همان مسجد با جمعی دیگری حلقه مطالعاتی تشکیل دادیم در آن روزها تمام آثار اسلامی مطرح و حتی آثار مارکسیتها را می خواندیم ، دبیر جلسه که فعالترین فرد در مباحثه و جمع بندی موضوعات بود جلال بود".
جلال با اینکه شش کلاس بشتر مدرسه نرفته اما آنقدر مطالعه کرده که در در جمع دانشجویانی که حتی در خارج از کشور درس خوانده اند  از لحاظ علمی می درخشد و همه آنها را متاثر از سطح تحلیل و عمق دید خود می کند.
برادر کوچکتر جلال، جمال است. او از همان روزهای اول انقلاب وارد سپاه می شود. گاهی با چمران محاصره پاوه را میشکند گاهی با اشرار مسلح منطقه دالاهو و ریژاب میجنگد و گاهی راهی کرندغرب و بیستون می شود و سپاه آن شهرها را شکل می دهد.
ضدانقلاب مسلح آرامش را از مردم کرند غرب و سرپل ذهاب گرفته اند اهالی روستاهای اطراف را می دزدند و با یک گونی ییاز معاوضه می کنند و به عراقیها می فروشند. جمال شب هنگام به تنهایی به خانه سید خان سرکرده آنها می رود و او را در حالی که ده ها مرد جنگی محافظش بودندبه هلاکت  میرساند. از این به بعد برای سر جمال جایزه می گذارند

جمال فرماندهان سپاه استان کرمانشاه را جمع می کند معتقد است که اگر کوتاهی کنند و با این اشرار برخورد نشود مردم از انقلاب نا امید میشوند.
جمال از کرمانشاه بر می گردد به کرند غرب. متوجه می شود دوستانش در مناطق اطراف با ضد انقلاب درگیر شده اند. با همان ماشین آهوی سبز رنگی که داشت راهی منطقه درگیری می شود. جمال به اسارت در می آید. روزها و شبها شکنجه میشود. بدنش را تکه تکه می کنند و در چاهی می اندازند.پنج ماهی طول می کشد که بدن کوچک شده و ارباً اربای جمال کشف می شود.

صفحات: 1· 2