« قصه های من وفامیل دور (قسمت سوم) | حدیث محرم » |
مرا برهانید از این پیله ها
نوشته شده توسطرحیمی 22ام آبان, 1391هر سال آخر ذی الحجه که می رسد پشت سرت راه می افتم و تا خودِ عاشورا می دوم. اما هیچ وقت به گرد قدم های کاروانت هم نمی رسم و دوباره سالِ بعد…
با من چه باید بکنی که هر سال دستم خالی تر است و پایِ رفتنم ناتوان تر.
خار و خاشاک های گناه و غفلت، پایم را به زمین بسته اند، آن قدر که شوق رفتن، شوقِ شدن، در من خشکیده است. پیله های من آن قدر ضخیم شده اند که خاطره پرواز را از یادم برده اند. هجرت تا دیار تو دیگر مرا نمی انگیزاند، وقتی به دیار خودم، به اقلیم عاداتِ سخیف خودم، به مرداب روزمرگی هایم، خو گرفته ام.
با این همه- تو می دانی- مُحرم که می آید، صدای زنگ شترهای کاروانت که در گوشم می زند، کسی انگار در من فریاد می زند، کسی در من می آشوبد، کسی مرا به هجرت می خوانَد، بردارید این خار و خاشاک ها را، شما را به خدا بیایید و من را برهانید از این پیله ها،
نشانیِ دیارتان را به من هم بدهید آقا…
با سلام خیلی قشنگ بود
موفق باشید
منتظر نظرات گرم شما هم هستم
(نسیم دوست)
الحاقیات:
- 0iq60m81gmkrjgol64qb.jpg - ضمیمه یافت نشد!
فرم در حال بارگذاری ...