« رشد معنوی | پنجره هایی که هستند/سختی بیشتر، امید بیشتر! » |
مرا تا خدا بِبر...
نوشته شده توسطرحیمی 30ام مرداد, 1394
از کوچه های ذی قعده عطر حضورت می وزد
کوچه به کوچه می گذرم، هر روز را
ده روز را
ناگهان پیچک های امید از پنجره هایی سبز به دور دستانم می پیچد.
بهجتی سبز وجودم را فرا می گیرد پنجره مرا به خود فرا می خواند.
از یازدهمین منزل فرود می آیم. به پنجره خیره می شوم و دریچه هایی که در سپیدی پروانه های شادی قاب شده است
طنین ترانه میلاد به گوش می رسد این ترنم شادی فرشتگان است یا … نمی دانم!
می دانم، آمده ای شهر را پر از بشارت پرنده و پروانه و بهار کنی.
آمده ای تا پیچک سبز حقیقت را به گرد ساقه های دل حق پرستان بپیچانی دست ها را بگیری تا قد بکشند تا عروج.
آمدی تا خاک را عطر و بوی بهشت بخشی؛ بذر عشق بکاری و از چشمه تسنیم و کوثر سیرابش کنی. می شناسیمت ای هشتمین چراغ
آمدی تا نور بخشی زمین را و به دست هر عاشقی شاخه معرفتی بدهی دست سرگردانان تپه جست وجو را بگیری از میان امواج خروشان طوفان ضلالت عبورشان دهی.
آمدی تا مهربانی را تکرار باشی علی دیگر باشی و ابوالحسن؛ صاحب زیبایی ها
آمدی تا با تو آینه ای شویم، شسته دل از غبارها
آمدی قلب ها را دگرگون کنی به اشارتی و روایتی؛
تا سلسله الذهب شوند همه
طلایی شوند از تابش نور علوی ات
بر ردای روشن امامتت حلقه بزنند
در حصن حصین ولایتت آرام بگیرند.
از انزوای این همه تاریکی به تو پناه می برم ای هشتمین خورشید
از تشویش بِرَهانم
باران کرامتت را بر من بگستران
مرا به افق های طلایی حضور بخوان روشنم کن!
بر آستان حرم تو آهویی پریشانم که کوچه به کوچه تو را جست وجو کرده است
هر سال، ده روز ذی قعده را به شوق شمرده ام
رازی میان زمزمه های من با تو جاری ست؛ راز نهانی ام را بخوان….
سایت رهبری
فرم در حال بارگذاری ...