« دلتنگ شهداپناه بردن به خداوند »

پیرزن و خضر نبی علیه السلام

نوشته شده توسطرحیمی 10ام اسفند, 1391

     در زمان‌های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد، یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد.

      او باید برای دیدن حضرت خضر(ع) چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. پیرزن با نیّت شروع کرد.

     روزهای اوّل با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد. گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد، گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است، انجام دهد.

در زمان‌های نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته‌اش شب و روز دعا می‌کرد تا اینکه از کسی شنید که هر کس چهل روز عملی را انجام دهد، یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می‌تواند حاجتش را از او بخواهد. او باید برای دیدن حضرت خضر(ع) چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد. پیرزن با نیّت شروع کرد. روزهای اوّل با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می‌داد. گاهی حاجتش را عوض می‌کرد یا دوباره منصرف می‌شد، گاهی هم همه چیز را به خدا می‌سپرد تا هر چه صلاح است، انجام دهد. باورش نمی‌شد که بتواند یکی از پیامبران، حضرت خضر(ع) را ببیند، چه برسد به اینکه از او حاجتی بخواهد. او مواظب بود وظیفه‌اش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود. روزهای آخر دیگر این کار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می‌کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند، خیره می‌شد و با بی‌حوصلگی آنها را تماشا می‌کرد تا اینکه بالأخره روز چهلم رسید. پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن. بعد از آن، باید منتظر می‌ماند تا حضرت خضر(ع) رد شود، صندلی چوبی‌اش را آورد و جلوی درِ خانه منتظر شد، هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود.
دقایقی گذشت، او داشت به درختان نگاه می‌کرد؛ به گنجشک‌ها که می‌آمدند روی زمین می‌نشستند و بلند می‌شدند؛ به آسمان امروز که ابرهایش چقدر شکل‌های قشنگی درآورده‌اند. این سر کوچه را نگاه کرد؛ آن سر کوچه را؛ دوباره این سر کوچه را؛ مردی چوب به دست داشت رد می‌شد، پیرزن او را نگاه کرد. چقدر چهره گیرایی داشت. نزدیک‌تر شد؛ انگار که پیرزن سال‌هاست او را می‌شناسد. به صورتش خیره شده بود. در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری. پیرزن فقط نگاه می‌کرد. انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت. نباید حرفی زد. مرد به آرامی گذشت. پیرزن داشت به او می‌نگریست و وقتی رد شد، هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش هنوز منتظر بود. خودش هم نمی‌دانست به چه می‌اندیشد. دقایق می‌گذشتند و او انگار در همان لحظه‌های اوّل، حاجتش را جا گذاشته بود. کم‌کم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می‌شد؛ ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود، بوی نور، بوی رهگذری از بهشت. پیرزن لبخند زد؛ زیرا اصلاً به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد. اصلاً انگار یادش رفته بود که می‌تواند حرف بزند و خواسته‌اش را بگوید، او خضر(ع) را نشناخته بود.

منبع:http://mouood.org

 


فرم در حال بارگذاری ...