« نشانه مخلصمجموعه روضه و سینه زنی دهه اول محرم ۱۳۹۳ (۱۴۳۶ ه.ق) با نوای حاج حسن خلج+دانلود »

گفتم: رهبرم هرچه بگوید، درست است.

نوشته شده توسطرحیمی 12ام مهر, 1394

واکنش «مهدی طحانیان»، کوچک ترین اسیر ایرانی در عراق به خبرنگار هندی

آزادة قهرمان «مهدی طحانیان» از شانزده سالگی، به مدت نه سال در اسارت حکومت بعثی عراق بود. شاید یادتان بیاید که آن روزها، فیلمی از یک مصاحبه با یک اسیر نوجوان پخش شد که به خاطر عدم رعایت حجاب توسط خانم خبرنگار خارجی، از انجام مصاحبه خودداری و او را مجبور به رعایت حجاب نمود.

با توجه به سن و سال کمی که داشتم، در کانون توجه عراقی ها قرار گرفتم. تمام نیروهای عراقی دور ما حلقه زده بودند. بیست نفر بودیم و برخی از اسیران مجروح بودند، به خاطر رسیدگی نکردن بعثی ها، همان شب اول شهید شدند. اسیرهای کم سن و سال را به خط مقدم می بردند تا از آن ها استفادة تبلیغاتی کنند. ما را پشت ماشین تویوتا نشان نیروهایشان می دادند و می گفتند: «همة نیروهای ایرانی مثل این ها کوچک و کم سن و سال هستند.»

البته ما هم ساکت نمی نشستیم و کوتاه نمی آمدیم، به همین خاطر ما را به یک کاتیوشا بستند و بدون این که اجازه داشته باشیم گوشمان را بگیریم، چهل تیر کاتیوشا شلیک کردند.


اولین خبرنگاری که به آسایشگاه ما آمد، یک زن هندی به نام «ناصره» بود. اول سراغ من آمد، ولی من با او صحبت نکردم و گفتم: «تا حجاب را رعایت نکنی، با تو صحبت نمی کنم.»

او گفت: «من به جای خواهر تو هستم.»

ولی من قبول نکردم. یک روسری از توی کیفش درآورد و گفت: «من این روسری را گذاشته بودم برای وقتی که می خواهم ایران بروم و با مقامات ایرانی مصاحبه کنم، ولی حالا از آن استفاده می کنم.»

اولین سؤالش خیلی سیاسی بود. او گفت: «آقای صدام بسیار بشردوست است و خیلی دلش به حال شما نوجوانان ایرانی می سوزد. او سعی کرده شما را به ایران تحویل بدهد، اما کشور شما قبول نکرده است. حتی رهبر شما گفته است که این بچه ها ایرانی نیستند، رهبر ایران منکر شما شده است. آیا این درست است که مقامات ایرانی چنین رفتاری با شما بکنند؟»

من با توکّل به خدا گفتم: «اول این که، این سؤال شما سیاسی است و دوم این که من نمی دانم که رهبر ما چنین حرفی زده است، ولی اگر هم گفته باشد، اشکال ندارد. ایشان رهبر ما هستند و هرچه بگویند، درست است.»

با جواب من، سرگرد عراقی سخت عصبانی شد و گفت: «مهدی! پدر تو را می سوزانم، تو را فلج می کنم. آن قدر این جا نگهت می دارم تا موهای سرت سفید بشود و پیرمرد بشوی. تو را به بغداد می فرستم و آن جا بی چاره ات می کنند.»

آن زن خبرنگار گفت: «من این فیلم را می برم و به آقای خمینی نشان می دهم تا بداند چه بسیجی هایی دارد!»

ما می دانستیم که این فیلم ها از در اردوگاه بیرون نخواهد رفت، ولی نمی دانم این خبرنگار، چه گونه فیلم را از اردوگاه بیرون برد.

این فیلم از تلویزیون فرانسه پخش شد و دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه آن را به ایران منتقل کردند که شما آن را از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران دیدید.

منبع: مجله امتداد - بهمن 1389 - شماره 60

 


فرم در حال بارگذاری ...