موضوع: "خلوت دل"
این روزهای عاشقی...
نوشته شده توسطرحیمی 7ام مرداد, 1392این روزها که می گذرد
صبا بوی رمضان را نزدیک تر می آورد…
این روزها که می گذرد
دلم بی تاب تر می شود…
دلم آیه می خواهد:
فَاستَجَبنا لهُ و نجّیناهُ من الغَم
و کذلک نُنَجی المومنین…
استجب یا ارحم الراحمین
خدا ! از این بی خبری ها به تو پناه می برم...
نوشته شده توسطرحیمی 7ام مرداد, 1392این لحظات برمن چه سخت و سنگین می گذرد…
این بغض گلوگیر چه جانکاه است…وقتی تو خوشی و نعمتِ فراوان داری اما همنوعت در کورسوی خانه حقیرانه اش با شرمندگی سرش را به زیرافکنده است تا روی زرد بچه هایش را نبیند…
چه غم انگیز است وقتی تو با دست پر از انواع خوراکیهای رنگارنگ به خانه بیایی اما باخبر شوی که دختر معلول همسایه ات چندشب است که دل سیر غذا نخورده…
چقدر ملال آور است این قصه بی خبری انسانها از هم…
چه غمناک است وقتی بچه ی تو لباس زیبایی پوشیده اما متوجه شوی که دخترک همسایه ات زیر چشمی و با حسرت ،از لای در خانه ،بچه تو را نگاه می کند…
این قصه ی تلخ چه کُشنده است وقتی تو برای خرید یک لوستر خیلی لوکس به بازار بروی اما سر راهت به پسری برخورد کنی که به خاطر نداشتن کفش از نوک انگشتان کوچکش خون می چکد…حتما تو هم مثل من به جای خرید لوستر می نشینی و های های به این بی خبری گریه می کنی!
چه تلخ است تو در میان رختخواب گرم و نرمت آرمیده باشی اما دخترک کوچک گل فروشی تا نیمه شب در سرمای زمستان بیدار باشد تا با دستان کوچک یخ زده اش بتواند پول نان فردایش را تهیه کند..
خدا…
از نعمتی که همراه با غفلت از دیگران باشد به تو پناه می برم…
خدا…
این قصه های تلخ را با ظهور منجی راستینمان پایان بده…
وقتي باران تندي مي بارد
نوشته شده توسطرحیمی 31ام تیر, 1392
وقتي باران تندي مي بارد، ظرف هاي زيادي زير بارش باران قرار مي گيرند؛ اما آنکه ظرف بزرگتري مي آورد، بهره بيشتري از آب شفابخش باران مي گيرد. چقدر خوب است ظرف بزرگي بياوريم تا هر چه بيشتر بهره گيريم و چه خوب مي شود اگر آن ظرف بزرگ تر.
راستي! براي رمضان امسال، براي اين بارش هاي ظرفي کوچک تر از هر سال يا شايد هم، هم اندازه با هر سال، بدون هيچ تغيير و تحولي.
قشنگ ترين نکته اين صحنه، آن است که ما همه ظرف هايي هستيم که خداوند ما را در برابر اين بارش قرار داده و حتي آن کس هم که توجهي به رمضان ندارد ناخودآگاه از اين رحمت سود مي جويد و تنها فرقش در مقدار اين رحمت است، چون خودش ظرفيتي کوچک دارد. خلاصه…
خوشا به حال آنها که امسال با روحي عظيم تر و ظرفيتي بيشتر، وجود خود را سرشار از باران رحمت الهي نمودند. خوشا به حال آنها که قدر را قدر دانستند و مشتاقانه، اشک وصال را در لابه لاي «بک يا الله» ريختند. خوشا به حال آنها که ناله هاي شيدايي را با «الهي بعلي» سر دادند و با خود عهد بستند که از اين پس علي وار زندگي کنند و از «الهي بالحسين» خواستند که حسين وار بميرند.
راستي که اين لذت هاي ماندگار شبهاي عبادت قدر را با هيچ لذتي نمي توان جايگزين کرد. فقط آنچه که مهم است حفظ اين حالت هاي روحي است که در سختي اش، نياز به توسل هويدا است. اما فکر نکنيم که اين حالت ها فقط براي يک عده خاص پيش مي آيند، فقط براي بعضي ممکن است بيشتر از بقيه باشد. يادم آمد چند روز پيش از خانمي که از وضع ظاهري اش فکر نمي کردم اصلاً اهل نماز و روزه باشد شنيدم که مي گفت:
راستي آدم وقتي روزه است يه حال ديگه داره!
رقیه رحیمی
مرا در این بغض مقدس ذوب کن!!
نوشته شده توسطرحیمی 9ام اردیبهشت, 1392ای تمام معنای احساس مادرانه و ای کمال عشق عارفانه!
در راز وجودت نمی دانم چه چیزی نهفته است که شور آن به دنیا و زندگی در آن، معنا بخشیده است …
این روزها را به شوق آمدنت سپری میکنم اما غم مولایم را در فراقت فراموش نمیکنم آنگاه که حیدر کرار ،آن پهلوان میدانهای نبرد، با شنیدن خبر پرکشیدنت چندین بار در راه رسیدن به تو از سنگینی مصیبتت ، بر زمین افتاد…چگونه این دوجمع می شوند :مولا امیر المومنین و زمین خوردن…
اصلا نمی دانم چرا نام تو با بغض برای من عجین شده است که حتی تولدت را با گریه سپری می کنم…
ای کاش آنهمه غربت تو و جگر گوشه هایت را در مدینه ،همان شهر غرباء نمی دیدم …
به من فرصتی دوباره ببخش تا قطره وجودم را به دریای بیکرانت متصل کنم و غرق شوم…
مرا در این بغض مقدس ذوب کن!!
به قلم:رقیه رحیمی
دلنوشته: "زبان حال فاطمه علیها السلام"
نوشته شده توسطرحیمی 25ام فروردین, 1392علی جان خویش را اندوهگین مکن، که هر چه کردم برای دفاع از ولایت بود.
امام غریبم:
چرا مردم نمیدانند راه بهشت را بر خود میبندند،نگران فدک نبودم، نگران تو بودم که نبوت تمام شد و امامت آمد، و تو شروع غربت اولاد منی.
صاحب کاشانه ام:
سختی در و دیوار برای من دشوار نبود و میخ شهدی بود که در جانم فرو رفت. محسنم اولین شهید بود در راه ولایت. اما آنگاه که دست های امام را بسته دیدم، گویی راه نفسم تنگ شد. به خدا سوگند علی جان اگر مانعم نمیشدی دست هایم را به آسمان میسپردم و از این همه نامهربانی به خدا شکایت میکردم آخر مگر ما اهل بیت رسول خدا"صلی الله علیه وآله وسلم” نبودیم.
فاتح خیبرم:
چهل تن بودند، وگرنه حریف تو نمیشدند. تو پهلوان جنگ های محالی.آنگاه که تو را میبردند من و حسن به دنبالت آمدیم، آخر اماممان را میبردند.
عزیزم:
آنگاه که سیلی به صورتم خورد، باز هم به تو می اندیشیدم. این ها برایم سخت نبود امام مهربانم.
سخت ترین چیز برایم غربت توست مولا جان .
علی جان شب هایی که پس از من به چاه درد و دل میکنی مهتاب خواهم شد و خواهم تابید تا مبادا خاری پای امامم را بیازارد.
هانیه خدانی/طلبه پایه چهارم
ببین دستم خالیه !
نوشته شده توسطرحیمی 15ام فروردین, 1392این اشک نعمتی است که آسان نمی دهند
این فیض را همیشه فراوان نمی دهند
پس ببار ای اشک،ببار
تو بر گناهانم ببار
که اسیرم
اسیرنفس
و
محتاج عطاء
و به یاد می آورم
که گفتی:
… وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِيرُ(الحج/78)
…و به خدا تمسک جوييد، که او مولا و سرپرست شماست!
چه سرپرست خوبي!
و چه ياور شايستهاي!
پس
…يا أَيهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ
فَأَوْفِ لَنَا الْكَيلَ وَتَصَدَّقْ عَلَينَا …(يوسف/88)
…«اي عزيز! ما و خاندان ما را ناراحتي فرا گرفته،
و متاع کمي با خود آوردهايم؛
پيمانه را براي ما کامل کن؛
و بر ما تصدق و بخشش نما!»
و چه خوب اجابت نمودی یا اله العاصین!!!
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّينَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ(الأنبياء/88)
ما دعاي او را به اجابت رسانديم؛ و از آن اندوه نجاتش بخشيديم؛
و اين گونه مؤمنان را نجات ميدهيم!
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
دلنوشته: دلتنگي براي...
نوشته شده توسطرحیمی 26ام بهمن, 1391سلام؛
چطوري ؟ خوبي ، ببين تقصير خودته ، وقتي يه نفر ميشه سنگ صبور اونم سنگِ صبورِ به اين خوبي بايد انتظار اينو داشته باشه كه حداقل هفته اي يه بار مزاحمش بشن ، زياد اذيتت نمي كنم همين چند خط و والسلام…..
راستي ديشب به ياد يه چيزي افتادم ، چيزي كه ميشه گفت :
يه خاطره تقريباً پاك نشدنيه از دل همة آدمايي كه اهل دِلَن.
(ديشب خواب بابا روُ ديدُم دوباره ، ديدُم ملائك به دُورِش بيقراره ،نگاش كِردُم به روم خنديد ، صداش كردم …..)
اگه شهدا نبودن اصلاً خاطره نمي شد ، شهدا واسة همة نسلهاي بعد از خودشون اسطوره هستن ولي بعضي ازچيزايي كه تو زمون اونا بود بعيد مي دونم كه آدم رو به ياد چيز ديگه اي بندازه ،
دلدادگي اونا به خداي خودشون به چيزاي دور و برشون رنگ و بوي خدا مي داد و اون چيزا بدون شهدا رنگ و بويي نداشتن .
مي دونم خسته شدي به بزرگي خودت ببخش ،
يه لطف در حق من بكن و به دعاي آخر دل نوشتم يه آمين بگو :
«خدايا ، كمكم كن كه زندگيم بدون شهدا رنگ و بويي نداشته باشه »
دلنوشته:ا.ک
دلنوشته : به خودم میگم
نوشته شده توسطرحیمی 25ام بهمن, 1391«اينو براي رو به رو شدن با خودم مگم اميدوارم كه آدم فرصت طلبي باشيم .»
سلام
مي دوني خيلي وقتها ما آدمها به كارهايي كه انجام مي دهيم فكر نمي كنيم.
شايد هم فكر مي كنيم ولي اگه ازمون بپرسن كه چه خبر مي گيم كه ما هيچي نمي دونم ويا….
كلاًدر فهميدن اصل و معني واقعي هر موضوعي حدالامكان كوتاهي مي كنيم ،مي دوني چرا مي گم كوتاهي آخه همة ما آدما به اندازة هم فكر ، مغز ، خون ، و چيزايي كه لازمة يك آدمه داريم حالا تو بعضي از آدما كه استثناءن ممكنه يه مقدار بالا و پائين بشه ولي اختلافش اونقدر نيست كه تاثير فاحشي روتوي زندگي مون داشته باشه.
يه مثال كوچولو بزنم واسة اينكه مغز حرفمو بگيري،
يه مورچه تموم طول سال رو به دنبال غذاست ، اونم چي ، غذايي كه مطمئن باشه فقط قابل خوردنه و يا مي تونه ازش استفاده كنه ، ديگه دنبال طعم و مزه و نوع برند و چه مي دونم هزارو يه كوفت و زهرماري كه اونو از مسير زندگيش و يا هدفش منحرف بكنه نمي گرده، بعد اونو با كلي دردسر و زحمت مي بره تو خونه ش نگه مي داره تا در روز مبادا استفاده كنه ، بعيد مي دونم كسي تا به حال تو روزنامه و يا تلوزيون و يا از زبون مردم شنيده باشه كه مورچه اي از گرسنگي و يا تشنگي مرده،
ولي ما آدما چي از خدا اين همه نعمت گرفتيم وتازه چيزايي رو كه به ما آدما داده به هيچ موجود زندة ديگه اي نداده يعني اگه بهمون گفته اشرف مخلوقات درست گفته ما از همه براش عزيزتر بوديم ، بعد از اين همه نعمت وبا علم به اينكه مي دونيم كه بعد از گذشت چند سال بايد اين دنيا رو با همة امكاناتش بذاريم و بريم اون طرف حساب كتاب و به قول معروف سين جين شدن ولي بازم به فكر نيستيم ، تازه كلي مطلب تو روزنامه ها مي نويسن كه ، يه آدم از گرسنگي مرد ، يه آدم از تشنگي و يه روز هم مي نويسن :
يه آدم از بي فكري مرد……
یاعلی
نوشته: ا.ک
دلنوشته : يك بدهكاري به.......
نوشته شده توسطرحیمی 24ام بهمن, 1391
از زماني كه از مسافرت برگشته بوديم اين بار چندم بود كه وسط خواب نازنين با صداي فريادهاي عجيب و غريب و تقريبا نامفهوم مستاجر جديد از خواب بلند ميشدم،خواستم برم بهش بگم مرد حسابي چكار ميكني و…. كه همسرم گفت عيب نداره تو عالم همسايگي از اين چيزا پيش ميآد،شايد يه مشكلي براشون پيش اومده قرار نيست كه ما دركشون نكنيم.
هفته پيش رفته بوديم شهرستان جاتون خالي خيلي خوش گذشت هوا عالي،روابط عالي ، بگو بخند ها در حد متعالي، رو هم رفته خوب بود، وقتي برگشتيم ديدم صاحبخونه كه بهتر از خودتون نباشه آدم بسيار مردم دار ، با فهم و با اخلاقيه طبقه سوم يا همون خونه بالاي سر ما رو داده به يه زن و مرد كه دو تا هم بچه دارن اينو فقط تو حال و احوالي كه با آقاي صاحبخونه بخاطر دادن كرايه داشتم فهميدم ولي تا بحال خودشون رو نديده بودم، شب ساعت 3/45 بود كه دوباره داد و فرياد شروع شد ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم ، با عصبانيت پيراهنم رو پوشيدم اونقدر حالم خراب بود كه حتي دكمه هاي پيراهن رو يكي آره يكي نه تازه اونم دوتاي آخر رو جابجا بستم تا رفتم در خونه گفتم اول ببينم دعوا سر چي هست؟خوب گوش دادم ديدم داره ميگه : حاجي خودش اينا رو داده ، بابا به جان امام من هيچ كارم ، تو رو خدا يه كاري بكن، بچه ها، بچه ها،….
يه باره صدا قطع شد راستش رو بخواي جرات در زدن نداشتم چون اصلا نفهميدم چي بود.
آروم و بي صدا اومدم پائين . فردا نزديك ظهر رفتم در خونشون با يه بشقاب شيريني تا هم بهونه اي بشه واسه آشنايي هم سر صحبت رو باز كرده باشم ببينم چه خبره؟
زنگ رو زدم اونم با كلي سلام و صلوات و تند تند دست مي كشيدم به سر و صورتم از شما چه پنهون يه كم استرس داشتم….
بعد از چند ثانيه يه پسر بچه 10،12 ساله در رو باز كرد گفتم بابات خونه است من همسايه طبقه پائين شما هستم، نه بابام دارو خورده خوابه؟خدا بد نده كسالت دارن؟
هنوز جمله من تموم نشده بود كه خانمی با وقار محجبه جلوي چشمم سبز شد و پيش دستي كرد و گفت سلام، گفتم سلام من همسايه طبقه پائين شما هستم خيلي خوش اومدين ما موقع اسباب كشي شما مسافرت بوديم و اومدم كه اگه كاري …..
داشتم حرف ميزدم كه از حالت چشم و سر زن همسايه كه رو به پائين رفته بود فهميدم كه معني اومدن منو گرفته و حاشيه رفتن بي فايده ست.
توي فكر خودم بودم كه گفت ببخشيد حال آقامون خوب نيست اگه براتون مزاحمت ايجاد كرديم معذرت ميخوام،گفتم نه بابا خواهر من تو عالم همسايگي اين حرفها نيست ، حالا كسالتشون چي هست؟ برم دكتر بيارم….
بدون اينكه حرفي بزنه با دستش راهنمائي كرد به طرف اتاق همسرش و گفت ببخشيد برم ببينم خوابه يا بيدار. منم پشت سرش رفتم اولين چيزي كه به چشمم خورد يه ويلچر رنگ و رو رفته بود از شكاف در ديدم چند تا كپسول اكسيژن و يه سرم هم بهش وصل كردن رفتم تو ديدم خوابه گفتم خدا بد نده، تصادف كردن؟گفت هم قطع نخاع شده و هم شيميايي و موج انفجار هم اونو گرفته، بعضي وفتها بلند ميشه و داد ميزنه ، تو رو خدا ما رو حلال كنين ، دست خودش نيست اينا يادگاراي جنگه …..
از خجالت نفسم بالا نمي اومد، حس كردم از بدنم داره آتيش بيرون مي آد، بدون اينكه حرفي بزنم رفتم خونه ، تا آخر شب هر چي خانمم پرسيد چي شده؟ چرا حرف نميزني؟ رفتي زبونت رو بريد؟يه خط در ميون نيش خندي هم بهم ميزد.
پيش خودم گفتم زود قضاوت كردن خيلي بده ،
خدايا منو ببخش…….
دلنوشته: ا.ک
...شب عشق است و غزلی خوانی باران
نوشته شده توسطرحیمی 9ام بهمن, 1391
امشب،شب عشق است و غزل خوانی باران
امشب خدای هستی بخش به یمن میلاد دردانه اش بساط عشق را بر پا نموده و باران رحمتش را سرازیر؛ تا به گنجایش ظرف دلمان آن را پر کنیم.
الها!
چگونه شکرگزار کرامت این نعمتت باشیم که حقیقت وجودش را جز ذات پاک ربوبیتت و فرزندان پاکش،کسی نشناخت،
پروردگارم تو را سپاس بی حدو اندازه می گویم،که عشق و ارادتِ رسول رحمت را نصیب مان کردی!
مولودی را که هنگام ولادتش، نور وجودش مابین مغرب و مشرق را فرا گرفته و عطر حضورش، بهار را به ارمغان آورد،
فرستاده ای که نور خلقتش قبل از آسمان ها و زمین، عرش و دریا خلق شد!
آفریده ای که مایه آرامش زمین شد، همو که از تولدش، شیطان لعین مأیوس شد و ناله زد!
به راستی که چقدر خوشوقتیم که بهانه، خلقتمان آفریده ای است از جنس درخشنده گی نور خدا!
سلام و درود بر او و سلاله پاکش.
…. اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
رقیه رحیمی