« مداحی زیبا و شنیدنی سیدرضا نریمانی در مورد حجاب | چرا دعاهامون مستجاب نمیشه؟ » |
برتريطلبي، اختلافافکني و فساد؛ عامل هلاکت و شقاوت
نوشته شده توسطرحیمی 25ام دی, 1395بسم الله الرحمن الرحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباحيزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 95/08/19، مطابق با نهم صفر 1438 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
برتريطلبي، اختلافافکني و فساد؛ عامل هلاکت و شقاوت
اشاره
عرض کرديم يکي از روشهاي تربيتي قرآن، بيان داستانهاي آموزنده گذشتگان است تا از رفتارهاي خوب و نقطههاي قوت آنها اقتباس و از نقطههاي ضعف و اشتباهات آنها پرهيز کنيم. بيشترين داستاني که در قرآن ذکر شده، داستان بنياسرائيل است، و يکي از مفصلترين بيانات قرآن درباره اين داستان، در سوره قصص آمده است. خداوند در ابتداي اين سوره، ويژگيهاي فرعون را اينگونه ذکر ميفرمايد:
«إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا»[1]. اولين ويژگي فرعون اين بود که او در اين عالم دنبال برتريجويي بود. ويژگي دوم آن بود که ميان مردم اختلاف ايجاد کرد و آنان را به چنددسته گروهبندي کرد. و در آخر آيه نيز بهعنوان نتيجه اين دو ويژگي ميفرمايد:
«إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ»[2]. در واقع، سه مفهوم در اين آيه ذکر شده است که جا دارد مقداري درباره آنها فکر کنيم و بينديشيم. نخست، مسأله «برتريطلبي». دوم، مسأله «ايجاد اختلاف بين مردم» و سوم، مسأله «افساد» است.
منشاء برتريطلبي
اولين ويژگي، بيان يک حالت نفساني و يک حالت رواني خاصي است که فرد ممکن است در درون خود به آن مبتلا شود. ميتوان گفت، اين حالت، آغاز انحراف و راه هلاکت و شقاوت است. دومين ويژگي، مسأله اختلافافکني ميان مردم است؛ به اين معنا که گروهي را خوار کند، گروهي را ضعيف کند، و گروهي ديگر را برتري دهد. وقتي اين دو را با هم مقايسه ميکنيم، درمييابيم که ويژگي اول، مقدمه ويژگي دوم است؛ يعني وقتي براساس يک عامل دروني و رواني، انساني که ميخواهد از ديگران بهتر و بالاتر باشد، رفتاري انجام ميدهد و برنامهاي را تنظيم ميکند که به اين امر دست يابد. پس، منشأ ايجاد اختلاف ميان مردم، همان روح برتريطلبي است.
معيار هلاکت و محروميت از سعادت ابدي
جالب اين است که در اين سوره، پس از اينکه به تفصيل چگونگي رفتار فرعون و نيز داستان حضرت موسي، مبعوثشدن او بهسوي فرعون و دعوت فرعون ذکر ميشود، داستان قارون هم بيان ميشود. در پايان، در آيهاي اينچنين ميفرمايد: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»[3]؛ يعني نهتنها علوّ و برتريطلبي منشأ رفتار فرعون، افساد در ارض و ايجاد اختلاف بين مردم بود؛ بلکه بهطور کلي معيار هلاکت و محرومشدن از سعادت ابدي اينها است. يعني؛ کساني که بهدنبال برتريطلبي در زمين نباشند، و اهل فساد نباشند، همانا آنان اهل «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» هستند و البته «وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»؛ سرانجام خوب براي پرهيزکاران است. بنابراين، مفاهيم محوري در اين سوره، عبارتاند از: «علو فيالارض» و «فساد و افساد». به اجمال بيان شد که بين اين دو صفت، نوعي رابطه «مقدمه و ذيالمقدمة» و «عليت و معلوليت» برقرار است. ويژگي اول، يک ويژگي شخصيتي است. خواست «برتريطلبي» يک حالت نفساني و رواني است؛ حتي اگر به مرحله بروز و ظهور نرسيده باشد. ويژگي دوم، مربوط به رفتار اجتماعي است؛ که ايجاد فساد ميان مردم، نمونه بارز آن است. به اين آيه شريفه دقت کنيد: «جَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ». اين درواقع يک تحليل روانشناختي از رفتاري است که منجر به شقاوت و هلاکت ميشود.
شرط رسيدن به سعادت ابدي
اکنون پرسش اين است، چطور ميشود که آدمي تصميم ميگيرد که به کجراهه برود و سرانجام، آخرت خودش را ميسوزاند و مبتلا به هلاکت ابدي ميشود؟ بايد گفت، ابتدا از يک ويژگي شخصيتي و از يک حالت رواني و دروني شروع ميشود. پس از آن در رفتار و عمل خارجي او ظهور مييابد و سپس؛ نهتنها در رفتار خودش که به ديگران هم سرايت ميکند و آنها را هم فاسد ميکند و نميگذارد آنها هم به سعادت برسند.
اما نکته اينجاست که؛ پس از بيان داستان فرعون و فرعونيان و هامان و داستان قارون، چرا روي «الدَّارُ الْآخِرَةُ» تکيه ميکند و ميفرمايد: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»؟ راز آن، اين است؛ «عُلُو فِي الْأَرْضِ» که منشأ هلاکت است، به اين دليل است که «توقف فيالارض» هدف نيست. اين زندگي زميني و دنيوي، يک مسيري است که بايد آن را طي کرد. درواقع، اين يک مقدمه و يک دوران محدود و موقتي است که بايد آن را گذراند تا به نتيجه رسيد؛ چهاينکه انساني که بهدنبال سعادت است، نبايد به زندگي زميني چشم داشته باشد. بايد توجه او به دار آخرت باشد. بايد بداند که خداوند، انسان را آفريده، براي اينکه تا ابد در سعادت باشد. روزها، هفتهها، ماهها و حتي سالهاي اين دنيا مانند چشمبههمزدني ميگذرد. بايد توجه به دارالآخرة باشد؛ جايي که سعادت ابدي در آنجاست. اگر اين مسأله درک شد، آنگاه بايد بدانيم که: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»؛ يعني شرط رسيدن به سعادت ابدي اين است که بهدنبال «عُلُوِّ فِي الْأَرْضِ» و «اهل فساد و افساد» نباشيم.
نسبت دنيا و آخرت
بهراستي اگر از ما بپرسند سعادت چيست و بدبخت کيست، چه ميگوييم؟ آيا ميپنداريم، آدمي که پول داشته باشد تا هر لذتي که خواست ببرد، سعادتمند است و بدبخت کسي است پول نداشته باشد؟! انبياء آمدند تا به آدميان بفهمانند که براي اين دنيا آفريده نشدهاند. اينجا يک جلسه آزمايش است. آري! تمام اين 100 سال عمر ما در اين جهان يک جلسه امتحان است. واقعاً اين جلسه امتحان که 100 سال به طول ميانجامد، در مقابل بينهايت آخرت چه نسبتي دارد؟ شما 3 ساعت در جلسه امتحان کنکور مينشينيد تا 30 سال بعد از آن استفاده کنيد؛ 3 ساعت با 30 سال يک نسبتي دارد. اما وقتي 100 سال را با بينهايت بسنجيد، چه نسبتي را ميتوان يافت؟ عمر آخرت چند برابر عمر دنيا ميشود؟ صد هزار برابر، يکميليون برابر، صدميليون برابر. حقيقت اين است که اين دو باهم هيچ نسبتي ندارند. عمر دنيا را هرقدر که باشد به هر تواني برسانيد، باز ابديت از آن درنميآيد! بنابراين، ابتدا بايد حساب کنيم که ما چه هستيم، براي کجا آفريده شديم، عمر ما چقدر است، قرار است چندسال زندگي کنيم؛ تا ببينيم چه سعادتي را ميخواهيم: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا»[4]. پس، ما بايد «فيالأرض» فقط بهفکر انجام تکليف باشيم. يعني؛ چه کنيم که به درد آخرت بخورد، کاري کنيم که خدا و اوليايش آن را دوست دارند. ما براي راحتي در اين عالم خلق نشديم. اگر خداوند در اين دنيا، نعمتهايي هم به ما ميدهد، بهعنوان ابزار يا توشه سفري است که در پيش داريم. همه اين نعمتهاي دنيا براي همين است که توشه 100 سال زندگي دنيايي ما فراهم و تأمين شود؛ وگرنه هدف چيز ديگري است.
دنيا، اعتباري ندارد!
ازاينروست که وقتي در سوره قصص پس از بيان داستان حضرت موسي و فرعون، داستان قارون را هم ذکر ميکند در ادامه ميفرمايد: «فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ»[5]؛ آن ثروت کلاني که قارون پيدا کرد، همه در زمين فرورفت. در اين حال، ديگراني که آرزو ميکردند مثل او باشند[6] و ميگفتند: «يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ»[7] اي کاش ما نيز ثروتي مثل قارون داشتيم، گفتند: «وَيْكَأَنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْكَافِرُونَ»[8]؛ مثل اينکه اين ثروت، سعادتآور نيست! در پايان نيز ميفرمايد: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا». پس، اين دنيا که همه ثروت قارون در آن بهکار نيامد و در زمين فرورفت، قطعاً دلبستني نيست. يعني بايد توجه به «الدَّارُ الْآخِرَةُ» باشد و راه آن هم اين است: «لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا». فرعون بهدنبال «علو و فساد» بود، چه شد؟ غرق شد. قارون بهدنبال «علو و فساد» بود، در زمين فرورفت و مبتلا به خسف شد. پس، دنيا اعتباري ندارد و نبايد به آن دل بست.
لزوم نگاه ابزاري به دنيا
کل زندگي دنيا ابزار است. اين چيزي نيست که آدم آن را هدف قرار دهد. نگاه آدم به همه زندگي دنيا از آغاز تا انجام، بايد نگاه ابزاري باشد. اگر اين نگاه را داشتيد و بهدنبال آن رفتيد، راه را به شما نشان ميدهند و به سعادت هم ميرسيد: «وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ»[9]. اما اگر اشتباه متوجه شديد و از ابتدا خيال کرديد که براي همين نعمتهاي دنيا و خوشيها و پست و مقام آن آفريده شدهايد، روزي پشيمان خواهيد شد. آري، اگر به دنيا نگاه ابزاري داشتيم، ملک سليمان هم که باشد ارزش دارد؛ چراکه به وسيله آن توحيد در عالم رواج مييابد. پس، اينکه چرا «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» را مطرح ميکند، براي اين است که به اين مسأله توجه بدهد که نگاه غير ابزاري به دنيا علت «عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ» است و اين حالت است که کار را خراب ميکند. اشکال فرعون همينجا بود و از همينجا شروع شد و بهدنبال اين منشأ رواني، به اين فکر افتاد که رفتار خود را بهگونهاي برنامهريزي و تنظيم کند که بر خلايق تسلط يابد و همه تحت فرمان او باشند. براي اين کار «جَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ»؛ در ميان مردم اختلاف و تفرقه ايجاد کرد.
داستان بنياسرائيل
در اينجا بد نيست بهعنوان مقدمه بحث بعد، مطالبي يادآوري شود. ميدانيم که وقتي حضرت موسي مبعوث شد، نزد فرعون آمد و گفت: «اني رسول رب العالمين»؛ من فرستاده خدا هستم و آمدهام به تو بگويم که «أَرْسِلْ مَعِيَ بَنِي إِسْرَائِيلَ»[10]؛ بنياسرائيل را همراه من بفرست تا برويم. حال، اينکه کجا ميخواست برود؟ آنها چهکار ميکردند؟ فرعون چه تسلطي بر آنها داشت؟ پرسشهايي است که با بهرهگيري از تاريخ ميتوان به آن پاسخ داد. همانطور که ميدانيم، حضرت ابراهيم فرزندي بهنام اسحاق و ايشان نيز فرزندي بهنام يعقوب داشت. يکي از القاب يعقوب، اسرائيل بود. گويا آنان در اراضي شام زندگي ميکردند. پس، بنياسرائيل؛ يعني يعقوبزادگان. خداوند به حضرت يعقوب 12 پسر بخشيد. آنان تقريباً چادرنشين بودند و زندگي آنچنان متمدنانهاي نداشتند. اين زندگي جريان داشت تا داستان حضرت يوسف پيش آمد. همه داستان حضرت يوسف را ميدانند. بالاخره، کار به آنجا رسيد که عزيز مصر بهخاطر خدمات حضرت يوسف به ايشان گفت: بايد برويد و پدر خود را بياوريد. بهاينترتيب، فرزندان حضرت يعقوب که يک جمعيت 50، 60 نفري بودند، از بلاد شام به مصر آمدند. عزيز مصر هم به سبب علاقمندي به حضرت يوسف، دستور داد که آنان در جاي بسيار خوبي ساکن شوند و يک مقررياي برايشان مشخص کرد. ملک و عزيز مصر در آن زمان همانند فراعنه زمان حضرت موسي نبودند. آنان بهدنبال ملک و سلطنت و خوشي خودشان بودند و کاري به دين و مذهب مردم نداشتند. ازاينرو، با اينکه يوسف، پيغمبر و موحد بود و صحبت از خداي يگانه ميکرد، و نه همدين و نه همنژاد با مصريها بود؛ به او بياحترامي نکردند و حتي به پدر و مادر و خانواده او هم احترام گذاشتند. بههرحال، فرزندان يعقوب بهيکمعنا مهاجراني بودند که در آنجا پناهنده شده بودند. بنياسرائيل در مصر زندگي کردند تا زمان حضرت موسي عليهالسلام؛ يعني حدود ششقرن بعد از مهاجرت. در اين دوران سلاطين مصر چندينبار تغيير کردند. بالاخره در زمان حضرت موسي يکي از مصريهاي اصيل که خيلي تفرعن داشت، به اين فکر افتاد که بر همه تسلط يابد و همه را زير يوغ خود بکشد و نهتنها از نظر اقتصادي و سياسي تابع او باشند؛ بلکه از نظر مذهبي هم از او تبعيت کنند و او را بپرستند!
تدبير فرعون!
اين آرزوي او بود و براي تحقق آن ميخواست تمام مردمي را که ميشناسد و اطراف او هستند، مطيع او باشند و از ثروت آنها استفاده کند، و اصلاً او را بپرستند و در مقابل او به خاک بيفتند. ازاينرو، گفت: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى»[11]. اين را هيچ فرعون ديگري نگفته بود. تنها اين فرعون بود که به اين استکبار و جهالت و به اين خودپرستي مبتلا شده بود. بنابراين، براي رسيدن به آرزوي ديرينه خود که «ربوبيت در زمين» بود، نقشهاي کشيد تا بتواند همه مردم را تحت فرمان خود درآورد. گفتنياست، جمعيت مردم مصر در آن زمان، چند ميليوننفر بود که از ميان آنها، جمعيت بنياسرائيل به بيش از يکميليون نفر رسيده بود. برايناساس، اولين نکتهاي که به ذهن فرعون رسيد، اين بود که اگر همه اين مردم بر عليه من متحد شوند، من هيچکاري نميتوانم بکنم؛ پس بايد تدبيري بيانديشم. در آن روز مسأله تفرق جمعيت، مسأله بسيار مهمي بود. اين است که با درنظرگرفتن اين اصل، کاري کرد که مردم به جان هم بيفتند و با هم اختلاف داشته باشند. بنابراين، اولين اصلي که مورد توجه فرعون قرار گرفت، اين بود که مردم را گروهگروه کند و به جان هم بيندازد؛ چهاينکه تنها چيزي که ميتواند او را از شرّ انقلاب و کودتاي مردم حفظ کند، همين امر بود. دراينباره، قرآن ميفرمايد: «عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا»[12].
تفرقه بينداز؛ حکومت کن!
يکي از بهترين راههاي ايجاد اختلاف، تکيه بر اختلافات قومي و نژادي است. يک راه ديگر، دامنزدن به اختلافات مذهبي است که اين نوع اختلاف، بهراحتي ميتواند مردم را بهجان هم بيندازد. راه ديگر، ايجاد اختلافات طبقاتي از لحاظ ثروت و مکنت و قدرت کار و قدرت علمي است. اينها عواملي است که ميشود از آنها براي ايجاد شکاف و تفرقه ميان تودههاي مردم بهرهبرداري کرد و دراينميان، فرعون نيز بهخوبي از اين عوامل بهره برد. او به بنياسرائيل گفت: شما اينجا مهمان بوديد، شما را احترام کردند و به شما خانه دادند، حالا ديگر اينجا هستيد و نوکر ما هستيد. بايد کار کنيد تا ما از شما بهره ببريم. اينجا بود که حضرت موسي به او فرمود: بنياسرائيل را با من بفرست؛ چراکه «أَنْ عَبَّدتَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ»[13]؛ بنياسرائيل را به بردگي کشيدي. اما فرعون گفت: نه! ما سالها خرج آنها را داديم، زندگي به آنها داديم، در کشور ما زندگي کردند؛ پس ما حق داريم که اينها برده ما باشند. ما مصري هستيم و شما عبري هستيد! خلاصه اينکه فرعون از همه ابزارها استفاده کرد که مردم را دستهدسته کند. ابتدا با اشاعه سخناني چون شما بيگانه هستيد، نوکر ما هستيد، دين شما با دين ما فرق دارد؛ ميان بنياسرائيل با مصريها ايجاد اختلاف کرد و سپس، در ميان مصريان نيز از جهت اختلاف طبقاتي در زمينههاي اقتصادي، نژادي و قبيلهاي ايجاد اختلاف کرد. وقتي اين اختلافات را ايجاد کرد، سعي کرد آن طبقهاي که ميتوانند از نظر فکري و قدرت اجتماعي او را ياري دهند را در طبقه ممتازي قرار دهد. او ميدانست که تنها و با يکنفر دونفر، نميشود اين دستگاه را حفظ کند. بايد جمعيتي، عدهاي و دار و دستهاي داشته باشد تا آنان بتوانند او را در مقابل توده مردم در رأس نگهدارند. دراينباره تعبير قرآن اينچنين است: «فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا»[14]
سياست فرعون و افساد فيالارض
بنابراين، فرعون با ايجاد اختلافات خوني، نژادي و طبقاتي، توانست توده مردم را رودرروي هم قرار دهد و آنان را وادار به اطاعت و پرستش کند. اگر نخواهيم گرفتار سياست فرعوني شويم، بايد حواس ما جمع باشد تا فريب اين دستهبنديها را نخوريم. اينگونه نيست که ما يک طبقه ثروتمندي داشته باشيم و يک طبقه ضعيف؛ و طبقه ثروتمند از کار و تلاش طبقه ضعيف بهره ببرد. اين فکر در رژيمهاي سرمايهداري حاکم است که يکدرصد مردم بر نود درصد ثروت يک کشور مسلط باشند. اين «افساد في الارض» است. «جعل اهلها شيعا» افساد است و مصداق آن، اينگونه طبقهبندي ميان مردم و ايجاد اختلاف است. ازاينرو، ميبايست قدري در مفهوم «افساد و اصلاح» و «صلاح و فساد» تأمل کنيم؛ که در جلسه آينده، در اين مورد صحبت خواهيم کرد. انشاءالله.
وصليالله علي محمد و آله الطاهرين.
[1]. قصص، 4.
مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره)
ممنون از نظر شما دوست عزیز
منتظر بازدید روزانه گرم شما هستیم
با سلام و احترام
انشالله که این رهنمود ها چراغ راه ما شوند و به بصیرت ما بیفزاید.
سخت است بدون تو تحمل به خدا
برگرد وسيله ي توسل به خدا
آنكس كه تو انتظار داري نشدم
اين جمعه خودت بيا توكل به خدا
فرم در حال بارگذاری ...