« باز هم می‌شوم کبوترتان زیر این گنبد منورتانعاقبت بی حرمتی به والدین »

دیده بر راهم و با گریه کمی آرامم

نوشته شده توسطرحیمی 16ام آذر, 1398

دیده بر راهم و با گریه کمی آرامم
محتضر ،خسته ،از این بی کسی ایامم

ازهمان کودکی ام روزی من هجران شد
چهارده سال هم از وصل پدر ناکامم

از تو یک نامه فقط مانده برایم چه کنم؟
شده تسکین به همین نامه کمی آلامم

چقَدَر خوب شد اینجا سروکارم افتاد
میهمانِ قم و این سلسلة خوش نامم

چشم ناپاک نیفتاده سوی محمل من
فکر آوارگی زینب و شهرِ شامم

جز سلام ، از همه یک بی ادبی نشنیدم
سرِبازار ندادست کسی دشنامم

داغها دیدم اگر بی کس و تنها نشدم
دست بسته سرِهر کوچه تماشا نشدم

عزتم را نشکستند خیالت راحت
غیرتم را نشکستند خیالت راحت

پَرِ خاکی ننشسته است روی چادر من
حرمتم را نشکستند خیالت راحت

مثلِ کوفه وسط خطبة من کف نزدند
صحبتم را نشکستند خیالت راحت

دست بر سینه مودب همه ره وا کردند
شوکتم را نشکستند خیالت راحت

با لگد باز نکردند درِ بیت النور
خلوتم را نشکستند خیالت راحت

قم کجا شام کجا غربت سادات کجا
سرِ بر نیزه و دروازة ساعات کجا

دخترِ فاطمه ! بازار! خدارحم کند
چادرِ پاره و انظار خدا رحم کند

ما که از کوچه فقط خاطره بد داریم
شود این حادثه تکرار خدارحم کند

یک و زن و قافله و خنده نامحرم ها
بر اسیران گرفتار خدا رحم کند

یک شبه پیر شدی یا زتنور آمده ای
یک سر و این همه آزار خدا رحم کند

نیزه داران همه مستند نیفتی پایین
حنجرت خوب نگه دار خدا رحم کند

گیسویت کم شده و این جگرم میسوزد
بر من و زلف ِ خم یار خدا رحم کند

ظرفِ خاکسترِ یک عده هنوز آتش داشت
شعله افتاد به گلزار خدا رحم کند

دست انداخت یکی پرده محمل را کَند
جلویِ چشم علمدار خدا رحم کند

راهمان از گذرِ برده فروشان افتاد
این همه چشمِ خریدار خدا رحم کند

زنی از بام صدا زد که کدام است حسین
نوبت من شده این بار خدارحم کند

یک نفر گفت اگر بغض علی را داری
سنگ با حوصله بردار خدا رحم کند

قاسم نعمتی


فرم در حال بارگذاری ...