« توجه به نعمت | ان حدیثنا یحی القلوب » |
زایمان در زندان زنان!!
نوشته شده توسطرحیمی 13ام اسفند, 1391
“فاطمه الزق” اسیر آزاده فلسطینی که به همت و دعوت اتحادیه بینالمللی امت واحده، به همراه چند آزاده دیگر فلسطینی چند روزی مهمان کشور اسلامیمان بودند. فاطمه به دلیل تلاش برای انجام عملیات استشهادی توسط رژیم صهیونیستی دستگیر، و پس از مدتها شکنجه آزاد میشود. او که در هنگام انجام عملیات استشهادی متوجه بارداری خود نبوده است، در زندان فرزند خود را به دنیا آورده و تا ۲۱ ماه، کودکش را در زندان بزرگ میکند.
آنچه می خوانید مصاحبه ای است که سایت “چارقد” با این بانوی دلیر انجام داده و من ترجیح دادم اون رو توی وبمون قرار بدم.این مصاحبه بسیار تاثیر گذاره..
پای صحبتهای فاطمه نشستم، و از زمان شروع فعالیتهایش و تا زمان آزادیاش پرسیدم و حرف زدیم.
فعالیتهایتان را از کی شروع کردید؟ و اصلا چه موقع فکر این عملیات استشهادی به ذهنتان رسید؟
من از همان کودکی با چشم خودم ترورها و ویرانیهای رژیم اشغالگر را میدیدم و نمیتوانستم ساکت بنشینم و در تظاهراتهای مختلف شرکت میکردم. ۱۴ سال بیشتر نداشتم که در یکی از روزنامهها خبر شهادت یک خانم را خواندم که با عملیات استشهادی، اتوبوس حامل صهیونیستها را منفجر کرده بود. از آن به بعد با این خانم شهید پیمان بستم که مسیرش را ادامه بدهم و خودم را در یک عملیات استشهادی در راه خدا و در راه وطنم به شهادت برسانم.
پدرتان و خانوادهتان مانع فعالیتهایتان نمیشدند؟ چون بالاخره آن زمان دختر جوانی بودید که دستگیری شما توسط صهیونیستها برایشان خیلی گران تمام میشد.
به خاطر فعالیتهایم و تهدید و تعقیبهایی که از سمت نیروهای اسرائیلی میشدم، پدرم از ترس اینکه به دست صهیونیستها زندانی شوم، سریعا زمینه ازدواج من را فراهم کرد تا در کنار همسر و فرزندانم زندگی بیدغدغهای داشته باشم. اما من به پدرم گفتم شما من را از ادامه تحصیل بازداشتید، اما این بار من مسیرم را ادامه خواهم داد تا در راه خدا به شهادت برسم. برای همین هیچ وقت از مبارزات و کارهای فکری و فرهنگیام دست برنداشتم. من استاد حفظ قرآن بودم و خواهران زیادی را در چند دوره حافظ قرآن کردم و مسئول فعالیتهای اجتماعی ۳۰ مسجد در غزه بود. من ۳۷ ساله بودم و هشت فرزند داشتم ولی تصمیم خودم را گرفته بودم تا در مناطق اشغالی فلسطین عملیات استشهادی انجام دهم.
از نحوه انجام این عملیات استشهادی برایمان بگویید، این برنامهریزی چطور انجام شد؟
قصد داشتم با عبور از گذرگاه ایرز این عملیات را انجام بدهم. کارت عبور را هم تهیه کرده بودم تا مشکوک نشوند ولی سربازان اسرائیلی متوجه شده بودند و بعد از عبور از گذرگاه، دستگیرم کردند.
باردار بودنتان را کی متوجه شدید؟
در همان ابتدا شکنجههای روحی و جسمی را آغاز کردند ولی وقتی دیدند هیچ حرفی نمیزنم، مرا به منطقهی عسقلان بردند و در آنجا بود که معاینات پزشکی آغاز شد و قصدشان از معاینات این بود که نقطه ضعفی پیدا کنند تا به وسیله آن شکنجهام بدهند که بعد از انجام آزمایشات متوجه شدند حامله هستم، در حالی که خودم زمانی که دست به این عملیات زدم، از حامله بودن خودم خبر نداشتم.
وقتی متوجه شدید باردارید، چه حسی داشتید؟
ابتدا گریه کردم ولی همان زمان خنده به صورتم برگشت. گریه کردم به خاطر اینکه این کودکی که میخواهد به دنیا بیاید باید در زندانهای تاریک اسرائیل بزرگ شود. ولی خندیدم چون احساس کردم خداوند این فرزند را به من کرامت کرده تا انیس من در تاریکی زندان باشد. دشمن روی این کودک تمرکز کرد و میخواستند کاری کنند که بچه سقط شود و از شیوههای مختلفی هم استفاده کردند.
دوست داریم از زندانهای اسرائیل بشنویم، از نوع شکنجههایشان.
من را انتقال دادند به زندانی که مثل قبر بود و زیر زمین سرد و تاریک قرار داشت، نه زمان را میفهمیدیم و نه وقت روز و شب را. از طریق زندان، یک حالت یخچال مانندی را به سمت من باز کرده بودند که سرمای زیادی به سمت من وارد میشد و من به خاطر همین به بیماریهای متفاوتی مبتلا شدم. علاوه بر این حشراتی در زندان بود و زیر انداز من بسیار کثیف بود و آبهای فاضلاب در آنجا وجود داشت. یکی از شکنجهها این بود که من را با غل و زنجیر روی صندلی مینشاندند و گاهی به حالت خمیده و گاهی به حالت نشسته باید به مدت یک هفته روی صندلی میبودم. با بیخوابی من را شکنجه میدادند. مرا یک هفته روی صندلی مینشاندند بدون اینکه مزه خواب را بفهمم. آنان از من خواستند اعتراف کنم با چه کسانی ارتباط دارم و برای این علملیات از چه کسانی ارتباط و دستور گرفتم.
این شکنجهها برای اعتراف گرفتن از شما به نتیجهای هم رسید؟
من هیچ اعترافی نکردم چون نمیخواستم برادران دینیام را لو بدهم. ولی برای رهایی از این شکنجهها و فریب دشمن اعلام کردم میخواهم اعتراف کنم، و موقع اعتراف خودم را لو دادم و پیامی به آنها دادم که از زهر هم برای آنان کشندهتر بود.
مگر در اعترافتان به آنها چه گفتید؟
به آنها گفتم از غزه آمدم تا اتوبوس صهیونیستها را منفجر بکنم تا لبخند را به مادران غزه برگردانم. به آنها گفته بودم من آمدم خودم را فدای وطنم کنم تا شما بفهمید که کودکان، زنان، جوانان، و پیران فلسطینی را رها نکردهام.
بعد از اعتراف از شکنجهها دست برداشتند؟ اصلا تغییری در رفتارشان ایجاد شد؟
آنها مرا در زندان مرگ قرار دادند. در این زندان نه اکسیژن بود و نه عناصر ادامه زندگی. در ان لحظات واقعا میخواستم جان بدهم. احساس خفگی میکردم و احساس میکردم روحم از انگشتانم بیرون میزند. و حتی از دیدار با صلیب سرخ و وکیل ویژه خودم هم محروم شده بودم و در همین زندان که خونریزی شدیدی داشتم، نزدیک بود فرزندم را از دست بدهم. ولی کمک پزشکی آنها را نپذیرفتم چون میدانستم میخواهند در قالب کمک پزشکی، کودکم را بکشند. واقعا وضعیت جسمی و سلامتم خیلی اسفناک شده بود که در نهایت بعد از ۲۱ روز مرا به زندان زنان عسقلان منتقل کردند.
وضعیت زندان زنان عسقلان چه تفاوتی با مکان قبلیای که شکنجه میشدید داشت؟
در آنجا زندگی دیگری بود. در زندانهای قبلی که بودیم، مدام شکنجه شدم و از دنیای بیرون قطع بودم ولی در زندان زنان، خواهران اسیر خود را میدیدم. پنجرههای زندان با میلهها پوشانده شده بود و هر زندان برای ۲ نفر و بعضی هم برای ۱۰ نفر ساخته شده بود و خیلی تنگ بود. نه نور کافی داشتیم و نه هوای کافی. در تابستان مرطوب بود و در زمستان سرد بود و بخاری نبود. همه زنان زندانی از دردها در بدنشان رنج میبردند و در زندان با حشرات زندگی میکردیم. به شکل ملموسی از لحاظ پژشکی رها شده بودیم. وقتی نیاز به درمان داشتیم، فقط یک قرص مسکن به ما میدادند. اگر کسی مشکل دندان داشت، فقط دندان او را میکشیدند. من دو تا از دندانهای خودم را از دست دادم.
در زندان عسقلان با توجه به اینکه باردار بودید، رسیدگی بهتری نسبت به شما میشد؟ مثلا غذای بیشتری میدادند؟
به هیچکدام از زنها یک وعده غذای کامل نمیدادند؛ چه برسد به من که یک فرزند در شکم داشتم. کودک من ماه به ماه بزرگتر میشد و من به عنوان یک مادر باردار، نیاز به غذای مناسب داشتم.
از یوسف برایمان بگو؛ از نحوه تولدش…
به ماههای آخر حاملگیام نزدیک شده بودم، موقع تولد یوسف، یک خانم دکتر آمد که در واقع دکتر هم نبود. مرا ۴ ساعت رها کرد در حالی که درد زایمان را تحمل میکردم و هیچ مراقبت پزشکی از من نمیشد و موقع زایمان مدام بر سر من فریاد زد و در طول مدت با ناسزا و فریاد به من میگفت خودت بچه را به دنیا بیاور. در این لحظات بر سر او فریاد زدم و نفرینش کردم و انتقام الهی نازل شد. زن به سرعت از اتاق بیرون میرفت ولی گویا خداوند او را نابینا کرده بود که محکم به دیوار میخورد و درحالی که فریاد میزد به طرف من برگشت و من هم شروع کردم به تکیبر گفتن و الله اکبر گفتن. و گفتم خدا را شکر میکنم که خدا از تو انتقام گرفت. او هم سریع به من آمپول زد . و این کمک به خاطر انتقام الهی بود. و در این زمان خدا کمکم کرد و یوسف به دنیا آمد.
وقتی یوسف را در آغوش گرفتی چه احساسی داشتی؟ چرا اسم پسرتان را یوسف گذاشتید؟
یوسف نور الهی و هدیه بزرگ خداوند بود و وقتی یوسف را در کنار خودم دیدم، همه دردهایم را فراموش کردم و اسم او را برای تبرک و تیمن، همنام حضرت یوسف (ع) گذاشتم. چون حضرت یوسف رنج زندان را تحمل کرد و این کودک هم در زندان به دنیا آمده بود و همراه من زندانی بود.
بعد از زایمان باز هم به آزار و اذیت کردنت ادامه دادند؟
بعد از به دنیا آمدن یوسف، آنها سریع کودک را از من گرفتند و من را با زنجیر بستند و سه روز در آن مکان غل و زنجیر بودم. آنها دستگاه تهویه را به سوی من تنظیم کردند و هوای سرد را به سمت من فرستادند در حالی که من تازه زایمان کرده بودم. بعد از گذشت سه روز مرا به زندان برگرداندند و در زندان زندگی جدیدی را آغاز کردم چون یک کودک همراه من بود. کودکی که نیاز به هوا، غذا و همه چیز برای زندگی داشت.
رفتارشان با یوسف چگونه بود؟ آیا مراقبتهای پزشکی و یا شیر خشک در اختیارت میگذاشتند؟
کودک من، از کمترین حقوق انسانی خودش محروم بود؛ حتی از شیر مادر هم محروم بود، چون من شیری نداشتم و بعد از ۲ ماه هم شیر خشک او قطع شد. غذای او کم بود و برای همین خیلی گریه میکرد. من در همان ۲ ماهگی سعی میکردم که با نان خشک ریز و آب، او را تغذیه کنم. حتی یک بار تب شدیدی گرفت و تشنج کرد و کف از دهان او بیرون میآمد، ولی مدیریت زندان هیچ توجهی برای درمان این کودک بیگناه نکرد. گریه میکردم و از خداوند میخواستم این درد را از او دور کند. و خدا همیشه همراه من در این لحظات بود و همیشه با دعا کردن و صدقه گذاشتن برای کودکم سعی میکردم او را درمان کنم.
من نمیدانم این رفتارشان نسبت به یوسف برای چه بود. آیا گناه او این بود که فلسطینی است؟ همه کودکان در دنیا بازی و شادی میکردند ولی یوسف طعم بازی و شادی را نچشید و پیرامون خودش فقط زنان بزرگسال را دیده بود. حتی در طول زندان، یوسف از دیدن پدر و خانوادهاش محروم شده بود.
خبری از صلیب سرخ نبود؟ اصلا صلیب سرخ در این زمینه کاری برای شما میکرد؟
صلیب سرخ در حق ما کوتاهی زیادی کرد. در میان سکوتی عجیب زندگی میکردیم. نیازمند کمترین حقوق انسانی خودمان بودیم. حتی یک دست لباس برای پوشیدن نداشتیم. از لباسهای پوسیده خودم که بارها و بارها آنها را دوخته بودم استفاده میکردم. ما زندانیان غزه حتی از دیدار با خانوادههایمان محروم بودیم. حتی تا الان هم ۵ سال است که زندانیان غزه نتوانستهاند خانوادههایشان را ببینند.
کمی جو سنگین شد. موافقید برویم سر قضیه شیرین آزادیتان از زندان؟ خبر آزادیتان را چگونه فهمیدید؟
من در زندان خیلی خوابهای خوبی میدیدم. در یکی از شبها از خدا میخواستم آزادی را نصیب من و کودکم بکند. به یوسف میگفتم من دعا میکنم و تو آمین بگو. او هم با همان زبان کودکیاش آمین میگفت و من هم اشک میریختم و از خدا میخواستم پاسخ من را با خوابی بدهد. در آن شب حضرت پیامبر (ص) را دیدم که روی دوش یوسف دست نوازش میکشید. وقتی از خواب بیدار شدم، گفتم که از طرف خدا برای ما گشایشی ایجاد شده و خدا را شکر گفتم و آرامش در قلب من قابل وصف نبود. دشمن اشغالگر دائما تلاش میکرد زندگی را بر من تنگ کند. به من میگفت که ۴ ماه دیگر یوسف را از تو میگیریم و تو تنها خواهی ماند. من هم به آنها گفتم که به اذن خدا من و کودکم به زودی از اینجا آزاد خواهیم شد. آنها هم به من میگفتند تو دیوانهای و ۲۲ سال دیگر باید در زندان باشی، چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ ولی من در مقابل چشمانم آن خواب صادق را میدیدم و معتقد بودم که خداوندی که به من یوسف را عطا کرده، یوسف را از مادرش محروم نخواهد کرد.
و این رویای صادقه چگونه به واقعیت پیوست؟
شالیط یک سرباز اسرائیلی بود که پنج سال پیش توسط حماس به اسارت گرفته شد. و دولت حماس او را در قبال آزادی بیش از هزار نفر از اسرای فلسطینی آزاد کرد که این تبادل اسرا در سه مرحله انجام گرفت. در آن روز تاریخی، فیلم شالیط از شبکه بیبیسی پخش شد و خبر این بود که در مقابل دریافت یک نوار ویدیویی از شالیط، ۲۰ نفر از اسرای فلسطینی در مرحله اول آزاد خواهند شد و وقتی خبر به ما رسید که یک خانم به همراه فرزند خودش آزاد میشود، کسی جز من با این خصوصیات در زندان نبود. وقتی این خبر خوشحال کننده را شنیدم، خدا را شکر میکردم و تکبیر میگفتم و سجده شکر بجا آوردم و شروع کردم برای یوسف دست زدن و گفتم خواب ما تعبیر شد. و من دوم سپتامبر ۲۰۱۰ آزاد شدم. روز جمعه بود. روز بزرگ و پربرکتی بود.
پس از آزادی چه احساسی داشتید؟ در دلتان چه میگذشت؟
با کمال صداقت و راستی میگویم که آزادی من کامل نشده، با اینکه هزار نفر از زندانیها آزاد شدهاند ولی من احساس آزادی نمیکنم، چون هنوز ۵۵۰۰ اسیر فلسطینی در زندانهای رژیم اشغالگر هستند که در بین این تعداد، هنوز خواهران دیگر من در زندان باقی ماندهاند.
توافقی که طرف مصری و اسرائیلی داشتند، این بود که همه زنان آزاد شوند ولی با این حال دیدیم که همه زنان آزاد نشدند. چرا این توافق انجام نشد؟ خانم اسیری در زندانهای اسرائیل است که ۱۰ سال است زندانی است. اسم او لیناست و بر اساس محکومیتش، باید هفت سال دیگر در زندان بماند. او ۳۷ سال دارد و آرزویش این بود که مادر شود و خانوادهای داشته باشد، ولی آنها شکوفههای جوانی و امید او را در زندان از بین بردهاند.
دوست داریم حرف آخرتان را خطاب به مردم و جوانان ایران بگویید و احساستان را از این سفر برایمان بگویید.
درود من بر رهبر ایران و جوانان ایران که همیشه همیار و پشتیان ما و فلسطین بودید! درود و سلام من به شما مبارزان علیه آمریکا و اسرائیل. بسیار احساس خوشبختی و سعادت میکنم، چون احساس میکنم در بین خانواده خود و در کشور دوم خودم یعنی ایران هستم. خدا را شکر میکنم که من را در کنار شما در ایران دوستداشتنی و محبوب قرار داد. از خدا میخواهم که ما را در کنار مسجد اقصی جمع کند و نماز را با هم در مسجد اقصی بخوانیم.
انشاءالله!
فرم در حال بارگذاری ...