« سخنان حماسی فرزند شهید زاده اکبر/ گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوزمداحی محمدرضاطاهری؛ سرتو بالا بگیر، ای پهلوونم »

فهمیده ام این میخ چرا کج شده این قدر

نوشته شده توسطرحیمی 7ام بهمن, 1398

 

 

 

انگار که چشمان تو را خواب گرفته

کاشانه ی ما را غم سیلاب گرفته
 

نزدیک سه ماه است نخوابیده ای اما

حالا چه شده چشم تو را خواب گرفته

 
اصرار ندارم که تو را سیر ببینم

نزدیک سه ماه است که مهتاب گرفته

 
برخیز گریبان زده ام چاک بدوزش

بی حالی تو از علی آداب گرفته
 

این دفعه چندم شده از صبح که زینب

پیراهن گُلدار تو را آب گرفته
 

وا کن گره ی روسری اَت را ولی آرام

این مقنعه را لخته ی خوناب گرفته
 

تا که سر تو خورد به دیوار شکستم

بعد از تو نفس از جگرم تاب گرفته
 

ای گونه ترک خورده دو ماه است رُخت را

یک پنجه و انگشتر آن قاب گرفته
 

فهمیده ام این میخ چرا کج شده این قدر

پهلوی تو بد جور به قلاب گرفته

حسن لطفی

 


فرم در حال بارگذاری ...