« خواص اسماء الحسنيخوش بود گر محك تجربه آيد به ميان »

قصه من و تو

نوشته شده توسطرحیمی 11ام آذر, 1392

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA :LatentStyles DefLockedState="false” DefUnhideWhenUsed="true” DefSemiHidden="true” DefQFormat="false” DefPriority="99″ LatentStyleCount="267″> ideWhenUsed="false” QFormat="true” Name="heading 1″ />

lign: justify; line-height: 150%;"> این جا کسبی بیاید و سودی باید به دست آورد تا با غنیمت و سود به شهر خود مراجعت نمایم. و چون آن شخص بدان شهر درآمد شهری دید منقش با نعمتهای گوناگون و با فرشهای الوان و جواهرهای بی پایان.

همگی وعظ من به تو این است

که تو طفلی و خانه رنگین است

پس به آنها نقشها گرفتار شده، دست در تلف نهاده با رندان و اوباشان شهر قرین و همنشین شده و جمله مال و زری که داشت ضایع و تلف کرد و مرکبی که داشت زمام او را رها کرد و از دست بداشت جنانکه هر جا که می خواست می رفت و چرا می کرد و خود برپیرزنی عاشق و دست در گردن او در آورد و با وی قرار و آرام گرفت و مقام و ولایت اصلی و همنشین و خویشان ولایت فراموش کرد و اصلا از ایشان یاد نمی کرد و با این همه خلق بسیاری روی به وی کردند و وی را به مواعظ و نصایح آگاه و باخبر می ساختند و باور نمی داشت و می گفت من خود از این شهرم و از بهر این کار که مشغولم آمده ام و چه مقام از این بهتر و چه عیش از این خوشتر و مکرر از وطن اصلی وی پیغام به وی می رسید که آنجا چرا نشسته ای و چه می کنی و ما را چرا فراموش کرده ای؟

عرش است نشیمن تو شرمت ناید

کایی و مقیم خطه خاک شوی

و این غافل بدبخت غم خود نمی خورد و هیچ یاد نمی آورد که از کجا آمده ام؟ و به چه کار آمده ام؟ و چه کاری بایدم کرد. و به آن کوری و گمراهی راضی شد « پس آنان کوری را بر هدایت برگزیدند» (فصلت / 17) اگر بدبخت حال خود نمی دانست که نمی داند، آخر عاقلان و دانایان می دانستند که این چه عیبی صریح است. بعد از زمانی که خویشان و یاران وطن، قهرمان خشم را فرستاده که او را به وطن اصلی بکشانند به هوش آمد، نه از مایه و بضاعت خود اثری و نه از مرکب خود خبری و نه از آن پیر زال که گرفتار وی شده بود اعانتی دید در آن وقت کف افسوس بر هم سوده محروم و ناکام با هزاران خجلت و شرمندگی روی به وطن اصلی نهاد.

در خانه اگر کس است یک حرف بس است!

ای عزیز! باری کاری کن که پاک به دهر آمده ای ناپاک به خاک نروی.

ای عزیز! آگاه باش نه گمراه، خود شناس باش نه خودنما که خودشناسی حق شناسی است. « من عرف نفسه فقد عرف ربه» و خودنمایی دعوی خدائی است.

آدمی زاده طرفه معجونی است

کز فرشته سرشته وز حیوان

گر کند میل این شود به از آن

ور کند میل آن شود کم از آن

ای غافل! مسجود ملک گرد، نه ساجد حیوان و مطیع رحمان باش، نه منقاد شیطان.

ای عزیز! در لقمه غایت احتیاط را رعایت کن تا حرام یا شبه دار نباشد، هر که را همت بر آنست که به شکم چیزی فرستد قیمت آن، آن باشد که از شکم بیرون آید.

سالکی از مرد دهقانی پرسید که چه مذهب داری؟

گفت: مذهب برزگری! یعنی هر چه بکاری بدروی.

به هر کاری  عدالت می باش

نکوکار و نکو اندیشه می باش

کتاب حُسن دل

 

نظر از: الزهراء(سلام الله علیها) [عضو] 

نمیدانم چه سری است که وقتی یک متر پارچه ارزان قیمت میخری

از بهای آن هم بی ارزش تر است

ولی تا با نام تو ( حســـــــــــــــــــــین ) منقش میشود

مقدس میشود

حتی شفا می دهد

تبرک گرفتن از آن آغاز میشود…

1392/09/13 @ 12:40
نظر از: یادگاری [عضو] 

سلام دوستان مهربانم!مدتی ست از شما بی خبر بودم،از شما سخن می گویم که روزهای اول آشنایی بیشتر از این ها بیاد ما بودید اما مدتی ست…
از تلاشتان و مطالب ناب وبلاگتان ممنونم. به ما هم سری بزنید.موفقیت روز افزونتان را آرزو دارم.

1392/09/12 @ 22:28
نظر از: عزیزی [بازدید کننده]
عزیزی

سلام
زیبا بود به ما هم سر بزنید.

یاحق

1392/09/12 @ 21:25


فرم در حال بارگذاری ...