« دلنوشته : دلتنگی هایمگذری بر زندگانی مرزدار مکتب اهل بیت(ع) مرحوم علامه سید مرتضی عسکری(ره) »

چه کنیم که ازپس همه ی عالم بربیاییم.

نوشته شده توسطرحیمی 4ام دی, 1391
     ما راحتیم. راحت. الحمدلله. مثلا از تمام عمر، یک شب شده که من ازدغدغه خاطر خوابم نبرده است؟ دغدغه خاطر نه دغدغه دنیایی. دغدغه دنیایی، متعدد برای بنده اتفاق افتاده است. حالا مثلا چندین بار از شدت دغدغه من از خواب پریده بودم و تا صبح خوابم نبرده است. یعنی ولو اینکه ابتدای شب خوابم برده بود، اما از بس دغدغه عمیق بوده نیمه شب مرا از خواب پرانده است. این دغدغه دنیایی است. این چیزی نیست. برای هزاران نفر پیش می آید. چک و سفته اش چگونه است. نمی دانم احتمال دارد فردا، او را به زندان ببرند. از این حرفها دیگر. هزار تا از این مشکلاتی که در دنیا وجود دارد. این چیزی نیست. مثلا برای یک دغدغه آخرتی، یک ساعت دارم غلت می زنم در رختخوابم و فکر می کنم چکار کنم؟ اصلا. احتمالش هم نیست. چون برای رسیدن به آن دغدغه، شما باز باید زحمت کشیده باشید که به این دغدغه برسید. اگر زحمت نکشیده باشید، زندگی همینی است که هست. آدم همین جور زندگی می کند. حالا چون محیط ما، محیط پاکی است. محیط طلبگی تفضل خداست ها! خب، این را باید آدم داخل آن فساد خانه های دیگر رفته باشد، تا متوجه بشود، الحمدلله اینجا محیط پاکی است. من همین جور زندگی می کنم. اما مگر آدم را رها می کند؟ شما راحت زندگی کنید، او تو را رها نمی کند. سابقا می خواستند ته چین درست کنند، گوشت را در ماست می خواباندند. ابتدا این گوشت تازه است اما کم کم گوشت برای ته چین خوب ميشود. شما جوان هستید نمی دانید که این جوانی یعنی چه! آدم تا زمانی که نعمت دارد، نمی داند دیگر. تا اینکه نعمت را از دست بدهد. آنوقت می فهمد. باید در دوران جوانی تصمیم بگیرید. بر تصمیم هایتان باید بایستید. من از امروز، از همین حالا که خدمت شما نشستم، تصمیم گرفتم، از زبانم مواظبت کنم و غیبت نکنم و از گوشم مواظبت کنم، غیبت نشنوم. همین. یک قدم از هزار قدمی که شما باید در منزل اول برداری، این یک قدم از آن هزار قدم است. یادم است که جوان بودم، نماز را راحت می خواندم. اما حالا نمی شود. یعنی سرنوشت شما غیر از این است؟ سرنوشت همگان همین است. یا دائما داری کار سربازی می کنی یا انسان در جریان روزگار کم کم، هضم حوادث می شود. مثل همه مردم کوچه و بازار می شود . اگر خیلی خوب باشد، یک مقدار با مردم کوچه بازار فرق می کند. اما فقط یک مقدار فرق می کند. اگر آدم یک کاری می کند، در دوران جوانی بکند. اگر آدم یک کاری بکند، در جوانی بکند که می شود. حالا من به آن دوستان جوان گفتم که آقا زیر سن بیست سال یک کاری بکنید. باز یک مقدار کم تر. زیرسن هفده سال یک کاری بکنید. در بین راه داشتیم صحبت می کردیم به آن دوستمان عرض کردم که دیگراز امام حسین علیه السلام بالاتر هم داریم آقا؟ خب نداریم دیگر. کاری که امام حسین علیه السلام کرد، بالاتر داریم؟ نداریم. این را وقتی مزدش را داده بودند، حالا همان مزد بگوییم، کافی است. وقتی مزدش را دادند، عرض کرد بارالها! هرچه به من مرحمت کردی، مجانی دادی. مجانی. هر کس زحمت کشید، اما زحمت کشید ها! و بعد مزدش را دادند، فریاد می زند. فریاد می زند که خدایا آنچه مرحمت کردی، مجانی دادی. شما ببینید؛ در راه خدا یک درهم می دهید، خدای متعال این درهم را می پروراند. به اصطلاح روایتی، می پروراند. روز قیامت یک کوه ابوقبیس به شما تحویل می دهد. خدایا این قدر من دادم. فرض کنید این مقدار نقره حالا مثلا 100 تومان. شما یک میلیارد به من دادی. یک میلیارد بیشتر دادی.

بنابراین هر کس باشد، هر کاری کرده باشد، مزدش را می بینید. حاج آقای حق شناس می فرمود که استخوان آدم آب می شود. برای اینکه آدم به جایی برسد، استخوانش آب می شود. استخوان که آب نمی شود که! آب می شود. بعد که مزدش را دادند، می گوید مجانی دادی. همه آنها فریاد می زنند مجانی بود. یک شعری حافظ دارد: زهر هجری چشیده ام که مپرس. به بعد. از اینجا شروع می شود که من می کوشم، هیچ گناه نکنم. باز سخن اولیه، هیچ گناهی قابل تحمل نیست. شما ببینید؛ من می خواهم، نوک انگشتم را به آهن گداخته بزنم، نمی شود. نوک ناخنم را بزنم، نمی شود آقا. به آهن گداخته که نمی شود نوک ناخن بزنید. من فقط نوک انگشتم را می خواهم بزنم. نمی شود. آخر نمی شود دیگر. آهن گداخته، نمی شود. یک ذره هم نمی شود. قابل تحمل نیست. گناه به هیچ وجه قابل تحمل نیست. اگر من بکوشم. من عرض می کنم گاهی این را در مجالس دیگر عرض کردم، اگر آدم هفتاد سال عمر کند، در پایان عمر به اینجا رسیده باشد که دیگر گناه نمی کند، این عمرش را برده است. البته خیلی بیشتر از اینها باید ها! اما حالا ما به این حداقل اقلّ ِ اقلّ ِ اکتفا کنیم، اگر آدم عمری از او بگذرد و در پایان عمر به آنجا رسیده باشد که دیگر هیچ گناه نمی کند، دیگر هیچ گناه نمی کند. در برابر هر گناهی می تواند مقاومت کند، خب، این شخص بُرده است. عمرش را بُرده است. در آیات است. آیه 15 سوره الزمر می فرماید: خـَسِروا أنـْفـُسَهُمْ وَ أهليهـِم. بعضی ها خودش را می بازد. ببخشید این لفظ خیلی بد است. من معذرت می خواهم. مثل اینکه درعمرش یک قمار کرده بود، دیگر خودش را باخته بود. در عصر جاهلیت قمار می کرد، خب، مثلا اسب هایش را باخت. بعد، شترهایش را باخت. مثلا فرض کنید بعد بزهایش را باخته است. بعد هم غلامهایش را باخت. خانه اش راهم باخت. همسر و فرزندش را باخت. آخر به خودش می رسد. مثلا بعضی از بزرگان قریش با آن همتای قماری اش قمار کرده بود، خودش را باخته بود. ده سال به بردگی آن درآمده بود. خودش را باخته بود به این معنا. حالا قرآن می گوید خـَسِروا أنـفـُسَهُمْ. خودش را باخته است. خودش را زیان کرده است. حالا وَ أهليهـِم. آقا باید از گناه شروع کنیم. اولا شماها خوشبخت بودید، طلبه شدید. خوشبخت بودید. چون مردم بیرون، از صدهزار نفر، یک نفر به گناه نکردن فکر می کند. حالا نمی دانیم. عدد عرض نمی کنیم که یک وقت مشکل پیش بیاید. چه کسی به فکر است؟ فکر گناه. چی؟ گناه. حالا خدا مرحمت کرده است. احسان کرده است. قدر بدانید. قدر دانستن همه نعمتهای خدا. این خیلی عجیب شد، یک وقت حاج آقای حق شناس فرمودند: من شکر چشمم را کرده ام. کسی می تواند شکر بکند! مرتب دارم فکر می کنم خدایا من شکر چشمم را کرده ام یعنی چه؟ بعد توجه کردم که حالا کسی با چشمش گناه نکرده باشد، شکر چشمش را کرده است. بله؟ شکر نعمت طلبگی این است که آدم در این دوران در این جمع طلبگی می تواند و امکان دارد به فکر خودش باشد. إنّ مِن أحبّ عِباداللهِ عَبداً أعانـَهُ الله عَلی نفسِه. به فکر خودش باشد. اینجا می تواند. خیلی نادر می شود که آدم بیرون از اینجا به فکر خودش باشد. بتواند به فکر خودش باشد. اینجا امکانش بیشتر است. این امکان را شما کاری برایش بکنید. چه کار کنیم به فکر خودمان باشیم؟ مواظب چشمتان باشید. مواظب گوشتان باشید. مثلا ما مباحثه داریم دیگر. مباحثه سه نفری، دو نفری این حرفها. هیچ وقت جمعی دور هم ننشینیم که این جمع تبدیل نشود به جمعی که ممکن است آدم حرفی بزند. نه هیچ وقت. همه مواظب همدیگر هستیم. خب آدم ممکن است لغزش کند. خب، یادش برود. غفلت کند. آقا این حرفی که زدی غیبت بود. آقا متوقف باش.

     من یک داستان از حاج آقای حق شناس نقل کردم، یک دوست داریم که استاد دانشگاه قم است ایشان فرمودند: من جوان بودم. حالا مثلا هفده، هجده ساله. در خدمت یکی از علمای بزرگ تهران حرکت می کردیم. ایشان فرمودند که نمی دانم مثلا فلان کاری كه اتفاق افتاده بود، نمی دانم چه کسی این کار را کرده است. من گفتم شاید، فلان شخص کرده است. فرمودند: غیبت کردی. خب. من این داستان را در شرح احوالشان نوشتم. فرمودند: خب، این جوانی بود. جوانی بود. باز بین راه داشتیم با آن دوستان صحبت می کردیم فرمودند: بلافاصله فهمیدم، غیبت کردم. این فهمیدن غیر از اینکه ایشان فرمودند ها. قبل از اینکه ایشان فرمودند، من فهمیدم غیبت کردم. اگر آدم اشتباه کرد، فهمید. چه عرض کنم. آن دوستمان گفت در جمع اساتید که هستیم، گاهی یک مرتبه می بینیم کسی دارد غیبت می کند، من می گویم، شاید. حالا توجه می کند که شاید. حالا این شاید را می گوید تا دیگران متوجه شوند که غیبتی صورت نگیرد. جزء خوشبختی ما در حوزه این است که هیچ گناهی در دسترس ما نیست دیگر. تنها گناه ممکن ما، غیبت است. اگر شما این را هم کنترل بفرمایید، می توانید پاک بمانید. اگر آدم پاک بماند، سالهایی بر پاکی او بگذرد، این پاکی ممکن است، ملکه بشود. اگر ملکه شد، دیگر چیزی نمی تواند آن را خدشه دار کند.

صفحات: · 2

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: عفاف نامه [بازدید کننده]
عفاف نامه
5 stars

با سلام به محضر شما بزرگواران آفرین بر شما در شناخت چنین اساتیدمهذب خداوند شمارا به رضای حضرت ولیعصر نایل فرماید یا علیhttp://farahani313.blogfa.com/

1391/10/04 @ 09:58


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم