« چرا توسّل؟؟موانع نماز (3) »

داستانک:سفر قطره باران

نوشته شده توسطرحیمی 18ام دی, 1391

قطره ی باران با دل پاک و زلالش در اوج آسمان دلش گرفته، گویا می خواهد کوچ کند … با خود فکری می کند؛ اگر قطره ای اشک شود که از چشم غمگین ابری بچکد هم خود کوچیده و هم اندکی از غصه های ابر کاهیده و دلش را سبک کرده است.

حس فداکاری در دریای دلش تلاطمی به پا کرده است. با خود می گوید: سقوط  می کنم تا قطره ای اشک شوم از چشمان اشکبار  ابر مهربان!… و ناگاه خود را در آسمان رها می کند، خودش می داند راهی را که انتخاب کرده است راهی است پر خطر که شاید هیچ گاه به سر منزل عشق خویش نرسد، راستی که چه سفر عجیبی است ! گاه فرشته ای از کنارش می گذرد و لبخند زنان راه را به او نشان می دهد.

شور عجیبی در دلش به پاست ؛ با خود می گوید: چه سرمایی است، هر چه به زمین نزدیک تر می  می شوم اشتیاقم برای زندگی کمتر می شود، به راستی که زندگی ، آن بالاترها چقدر می ارزد..

از سرما به خود می لرزد، حس سرما آنقدر در وجودش رخنه کرده که چشمانش همه جا را تار می بیند، از شدّت سرما بدنش بی حس شده است ، ناگهان همه چیز را تاریک و سیاه می بیند،چشمانش را که می گشاید خود را با لباس سپید و بسیار لطیفی می بیند که بر گونه تب دار گل سرخی زیبا نشسته است. گل بیمار نگاهی به او می کند و به او می گوید:

تو در آخرین لحظات زندگی من ،اندکی از تب من کاستی…

برف زیبا به اطراف نگاه می کند؛ بچه هایی را می بیند که خندان سر به آسمان کرده ، تا باز هم امسال برف بخورند ، حس زیبایی در درونش موج می زند، چشمانش را می بندد، گرمای ایثاری که از دلش شعله می کشد وجودش را آرام آرام ذوب می کند .

او نمی خواهد شاهد پلیدی های زمین باشد.

رقیه رحیمی

نظر از: جان نثاری [عضو] 
جان نثاری

ممنون زیبا بود

1391/10/19 @ 10:11


فرم در حال بارگذاری ...