بهتر ین ر سو ل

نوشته شده توسطرحیمی 24ام شهریور, 1391

 محمد شمع جمع آفرینش

     چند بند از یک تر کیب بند تقدیم به خاک پای حضرت رسول اکرم روحی فداه که نامش مقدس خاری است در چشم

شیطان بزرگ …

ای لهجه ات ز نغمه ی باران فصیح تر

لبخندت از تبسم گلها ملیح تر

بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست

یعنی ندیده از خم زلفت ضریح تر

ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر

با ساکنان فرش ز عیسی مسیح تر

وقتی سوال می شود از بهترین رسول

از نام تو چه پاسخی آیا صحیح تر؟

با دیدن تو عشق نمک گیر شد که دید

روی تو را ز چهره ی یوسف ملیح تر

تو حسن مطلع غزل سبز خلقتی

حسن ختام قصه ی ناب نبوتی

بر چهره ی تو نقش تبسم همیشگی

در بین سینه ات غم مردم همیشگی

دریایی و نمایش آرامشی ولی

در پهنه ی دل تو تلاطم همیشگی

در وسعتی که عطر سکوت تو می وزد

بارانی از ترانه، ترنم همیشگی

با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل

سازش همیشگی و تفاهم همیشگی

خورشید جاودانه ی اشراق روی توست

سرچشمه ی «مکارم الاخلاق» خوی توست

تکرار نام تو شده آواز جبرئیل

آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل

تا اوج عرش در شب معراج رفته ای

بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل

مثل حریر روشنی از نور پهن شد

در مقدم «براق» پر باز جبرئیل

مداح آستان تو و دوستان توست

باید شنید وصف شما را ز جبرئیل

سرمست نام توست بزرگ فرشتگان

پیر غلام توست بزرگ فرشتگان

در آسمان عرش تمام ستاره ها

بر نور با شکوه تو دارند اشاره ها

چشم تو آینه ست نه آیینه چشم توست

باید عوض شود روش استعاره ها

شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو

داده ست آبرو به تمام هزاره ها

عیسی کشند و غمزده ناقوس ها ولی

نام تو زنده است بر اوج مناره ها

گلواژه ای برای همیشه است نام تو

«ثبت است بر جریده ی عالم دوام تو»

سید محمد جواد شرافت

 

عا شقا نه

نوشته شده توسطرحیمی 23ام شهریور, 1391

الهى ! از من آهى و از تو نگاهى .

الهى ! عمرى آه در بساط نداشتم و اينك جز آه در بساط ندارم .

الهى ! غبطه ملايكه اى را مى خورم كه جز سجود نمى دانند، كاش حسن از ازل تا ابد در يك سجده بود.

الهى ! تا كى عبدالهوى باشم ، به عزت تو عبدالهو شدم .

الهى ! سست از آن كه مست تو نيست كيست ؟

الهى ! همه اين و آن را تماشا كنند و حسن خود را، كه عجيب تر از خود نيافت .

الهى ! دل بى حضور چشم بى نور است ، اين دنيا را نمى بيند و آن ، عقبى را.

الهى ! همه حيوانات را در كوه و جنگل مى بينند و حسن در شهر و ده .

الهى ! هر كه شادى خواهد بخواهد، حسن را اندوه پيوسته و دل شكسته ده .

الهى ! آن كه خوب را حباله اصطياد مبشرات نكرده است ، كفران نعمت گرانبهائى كرده است .

الهى ! مراجعات از مهاجرت به سويت تعرب بعد از هجرت است و تويى كه نگهدار دل هايى .

الهى ! آن كه در نماز جواب سلام نمى شنود، هنوز نمازگزار نشده ، ما را با نمازگزاران بدار.

الهى ! خوشا آن كه بر عهدش استوار است و همواره محو ديدار است .

الهى ! آن كس تاج عزت بر سر دارد كه حلقه ارادتت را در گوش دارد و طوق عبوديت را در گردن.

منبع :پندهاى حكيمانه علامه حسن زاده آملى/عباس عزيزى

زندگینامه طلبه شهیده پریسا زندی

نوشته شده توسطرحیمی 23ام شهریور, 1391

      بي شک حسين- عليه السلام- مثل اعلاي عشق ورزي است، با کارواني از شاگردان مکتبش، در جايي به نام کربلا، در ماهي به نام محرم و در روزي به نام عاشورا! همان روز موعود که فرشتگان منتظرش بودند، روزي که در غروب آن، بانوي صبوري ها نيز به ميدان عشقبازي آمد و با بردن دست به زير پيکر پاره پاره برادر که جان او بود فرمود:
      خدايا اين قرباني را از آل محمد- صلي الله عليه و آله- قبول کن و دوباره ملائکه شگفت زده شدند. زينب- سلام الله عليها- مانده بود و دشتي پر از شقايق پرپر و گلستاني خزان شده … خورشيد اين غمبارترين روز دنيا در پشت کوه ها پنهان شد و غمبارترين شب دنيا خود را نماياند، حال «زينب» به نماز مي ايستد- نه! مي نشيند- تا از درگاه معبود محبوبش جاني دوباره بگيرد تا بتواند پيام سرخ ترين لاله باغ آفرينش را به دنيا برساند و آن پيام، تفسير معناي عشق است که: در طرفه بازار جهان تنها کالاي عشق، ارزش خريدن دارد و او حقيقت عشق را با گفتن- ما رأيت الا جميلاً- اثبات کرد…

و البته هنوز صداي آن کاروان در طول زمان بلند است، قافله سالار آن کاروان در تمام زمانها ندا سر مي دهد:

« هل من ناصر ينصرني »

      و هميشه عده اي لبيک مي گويند و اين بار نيز در محرم 1426 بار ديگر فرزنداني از تبار عاشوراييان از جمله، شهيده «پريسا زندي» لبيک عاشقانه اي سر دادند و لباس سياه عزاي سيد شهداي عالم را احرام بستند و اين بار تلبيه نه از مسجد شجره که از مسجد ارک آغاز شد…

    و شما نيز اگر با خواندن اين اوراق هواي دلتان ابري و آسمان چشمانتان باراني شد براي تعجيل در فرج منتقم خون حسين- عليه السلام و شادي ارواح همه شهيدان دعا کنيد.

     شهيده «پريسا زندي» در دهم تير ماه سال 1363 در بروجرد به دنيا آمد، بعد از گذراندن تحصيلات متوسطه وارد حوزه علميه محدثه- سلام الله عليها- بروجرد شد وي به عنوان يکي از کنيزان آقا امام زمان- ارواحنا فداه- مشغول به تحصيل شد. ايشان بعد از دو سال تحصيل در حوزه علميه محدثه (س) با پسرخاله ي خود ازدواج کرده و براي اقامت و تحصيل به تهران مهاجرت نمودند تا مسجد ارک تهران شب هاي محرم او را به صبح عشق متصل کند…

ادامه »

هنوز شیطان نمرده

نوشته شده توسطرحیمی 23ام شهریور, 1391

 

    

     سکوت عمدی دولت آمریکا و سازمان ملل نسبت به عمل غیر انسانی و توهین آمیز به رسول خاتم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم که در حقیقت توهین به ارزش‌های والای یک و نیم میلیارد مسلمان در سراسر جهان است و این گونه اقدامات منزجرکننده در راستای اسلام ستیزی انجام می شود ،عامل اصلی استمرار این اقدامات است. و این اقدام تعمدی و توهین‌آمیز که عامل دشمنی و تقابل میان ادیان و فرهنگ‌ها در جهان استٰ ضربه شدیدی به صلح و همزیستی میان انسان‌ها می زند.

    حوزه علمیه محدثه شهرستان بروجرد بر اساس این بیانیه انزجار شدید خود را نسبت به توهین و هتک حرمت به پیامبر عظیم‌الشان اسلام، منادی صلح و پیام آور راستی و حقیقت بر روی زمین و هادی بشریت که توهین به مقدسات یک و نیم میلیارد انسان این کره خاکی است و موجب جریحه دار شدن بیشتر عواطف جهان اسلام گشته اعلام می کند.

 اللهم عجل لولیک الفرج

کلید دار شهر آینه ها

نوشته شده توسطرحیمی 20ام شهریور, 1391

صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می­گویند تعطیل است کار عشق بازی

عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد

عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم

ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد

جغد بر ویرانه می­خواند به انکار تو اما

خاک این ویرانه ها بویی از آن ویرانه دارد

در هوای عشق تو پر می­زند با بی قراری

آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید

آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

“قیصر امین پور”

دعای مستجاب

نوشته شده توسطرحیمی 20ام شهریور, 1391

 

 


     امام باقر عليه السلام مى فرمايد:

حضرت ابراهيم عليه السلام براى عبرت گرفتن از مخلوقات خدا در شهرها مى گشت ، روزى گذرش به بيابانى افتاد، شخصى را ديد جامه مويين پوشيده و با صداى بلند نماز مى خواند. ابراهيم عليه السلام از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا نماز او تمام شود، ولى او نماز را رها نمى كرد، چون بسيار به طول انجاميد ابراهيم عليه السلام او را با دست تكان داد و گفت : با تو كارى دارم نمازت را تمام كن .
     عابد دست از نماز كشيد و كنار ابراهيم عليه السلام نشست . ابراهيم عليه السلام از او پرسيد براى چه كسى نماز مى خوانى ؟

     گفت : براى خدا.

     پرسيد: خدا كيست ؟

گفت : آن كس كه من و تو را خلق كرده است .

گفت : طريق تو مرا خوش آمد، دوست دارم براى خدا با تو برادرى كنم ، خانه ات كجاست كه هر گاه خواستم تو را ملاقات كنم به ديدنت بياييم ؟

عابد گفت : خانه من جايى است كه تو را به آنجا راه نيست .

ابراهيم عليه السلام گفت : يعنى كجاست ؟

گفت : وسط دريا.
     پرسيد: پس تو چگونه مى روى ؟

گفت : من از روى آب مى روم .

ابراهيم عليه السلام گفت : شايد آن كس كه آب را براى تو مسخر كرده است ، براى من نيز چنين كند، برخيز تا برويم و امشب را با هم باشيم .
     آن دو حركت كردند، وقتى به دريا رسيدند، مرد عابد بسم الله گفت و بر روى آب حركت كرد، حضرت ابراهيم عليه السلام نيز بسم الله گفت و به دنبالش رفت .
     آن مرد از اين كار ابراهيم عليه السلام خيلى تعجب كرد. وقتى به خانه آن مرد رسيدند، ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: خرج و مخارج زندگى ات را از كجا تاءمين مى كنى ؟

گفت : از ميوه اين درخت ، آن را جمع مى كنم و در تمام سال با آن معاش مى كنم .

ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: كدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟ روزى كه خدا خلايق را بر اعمالشان جزا مى دهد.
     ابراهيم عليه السلام گفت : بيا دست به دعا برداريم ، يا تو دعا كن من آمين مى گويم و يا من دعا مى كنم تو آمين بگو.

عابد گفت : براى چه دعا كنيم ؟

ابراهيم عليه السلام گفت : دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد، دعا كنيم كه خدا مؤ منان گناهكار را مورد آمرزش قرار دهد.
     عابد گفت : نه ، من دعا نمى كنم .

پرسيد: چرا؟

گفت : براى اين كه سه سال است حاجتى دارم هر روز دعا مى كنم ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است و تا آن برآورده نشود شرم مى كنم كه از خداوند چيز ديگرى بخواهم .
ابراهيم عليه السلام گفت : خداوند متعال هرگاه بنده اش را دوست داشته باشد، دعايش را به درجه اجابت نمى رساند تا او بيشتر مناجات و اظهار نياز كند، اما وقتى بنده اى را دشمن دارد، يا زود دعايش را مستجاب مى كند و يا نااميدش مى كند كه ديگر دعا نكند و بيشتر از آن با خدا صحبت نكند.
     آن گاه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: حالا بگو ببينم چه چيزى از خدا خواسته اى كه او براى تو برآورده نكرده است ؟
    مرد عابد گفت : روزى در همان جاى نمازم مشغول نماز بودم كه ناگاه كودكى را در نهايت زيبايى و جمال ، با سيمايى نورانى ، موهايى بلند و مرتب ديدم كه چند گوسفند چاق و فربه و چند گاو كه گويى بر بدن آنها روغن ماليده بودند، مى چرانيد.
     من از آنچه ديده بودم بسيار خوشم آمد. گفتم : اى كودك زيبا، اين گاو و گوسفندها مال كيست ؟

گفت : مال خودم است .

گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من پسر ابراهيم خليل خدا هستم . من در همان موقع دست به دعا بلند كردم و از خدا خواستم كه خليلش را نشان من دهد. (ولى سه سال است كه هنوز خبرى نيست .)
     ابراهيم عليه السلام گفت : منم ابراهيم ، خليل خدا و آن كودك كه مى گويى پسر من است .

عابد گفت : الحمدلله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد. و آنگاه دست در گردن ابراهيم عليه السلام انداخت و دو طرف صورت او را بوسيد و گفت : حالا بيا و تو دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم .
ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند كرد و گفت : خداوندا گناهان مؤ منين و مؤ منات را تا روز قيامت ببخش و از آنها راضى باش . و عابد آمين گفت .
 

    آنگاه امام باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام كامل است و شامل حال شيعيان گناهكار ما تا روز قيامت مى شود.

 

بحارالانوار، ج 12، روايت 10، باب 4. و حياة القلوب ، ج 1 ص 118.

یک نفر ما را می بیند

نوشته شده توسطرحیمی 19ام شهریور, 1391

     مرد فقيرى پسر كوچكى داشت. روزى به او گفت: پسرم امروز بيا با هم به باغى برويم و مقدارى ميوه دزدى كنيم . پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولى از كار پدر راضى نبود، اما نمى خواست با پدر مخالفت كند.

     وقتى كه پدر و پسر به باغ مورد نظر رسيدند، پدر به كودكش گفت: تو اينجا باش و اگر كسى آمد زود بيا به من بگو كه او در حال دزدى ما را نبيند. پسر در ظاهر مواظب بود و پدر مشغول چيدن ميوه از درخت مردم ، لحظه اى بعد پسر به پدر گفت: يك نفر ما را مى بيند! پدر با ترس و عجله كنان از درخت به زير آمد و گفت:

     كى؟ كجاست پسرم ؟
     پسر هوشيار گفت: همان خداى كه از همه چيز آگاه است و همه چيز را مى بيند. پدر از گفتار عميق پسر شرمنده شد و بعد از آن جريان هيچگاه دزدى نكرد.

 

دورى از چهار صفت

نوشته شده توسطرحیمی 19ام شهریور, 1391

 من مواعظ علي «عليه السلام»:

      من استطاع أن يمنع نفسه من أربعة اشياء فهو خليق بأن لاينزل به مكروهٌ أبداً قيل: وما هنّ يا أميرالمؤمنين! قال: العجلة واللجاجة والعُجب والتّواني.

(تحف العقول صفحه 222)

     هركس اين چهار صفت را از خود دوركند خواه فرد باشد، خواه مجموعه دست‏اندركاران و رؤسأ جامعه، هيچ‏گاه حادثه و واقعه ناخوشايندى، متوجه او نخواهدشد:
1- عجله، بدون تأنّى و دقت، تصميم‏گيرى كند يا كارى را اجراء نمايد (عجله غير از سرعت در عمل است).
2- لجاجت، يكى از مسائل خطرناك و بلاهاى دامن‏گير، اصرار و پافشارى ناحق، در مسأله‏اى است كه چون اين حرف را گفته و يا چنين موضعى اتخاذ كرده حاضر نيست عقب‏نشينى كند و لو خلاف آن ثابت شود.
3- مغرورشدن و خودشگفتى، كه انسان نقص‏ها و ضعف‏هاى خود را نديده و احياناً محسناتش را بزرگ بشمرد.
4- كاهلى و سستى، كار امروز را به فردا افكندن و تأخير انداختن.
      بنده، در اثر تجربياتى كه در سالهاى متمادى پيدا كردم به اين نتيجه رسيدم كه اين سخن على (عليه السلام) واقعاً حكمت تمامى است و همه ضرر و زيان‏هايى كه متوجه جامعه شده است در اثر اين امور بوده. خداوند ان شاءاللّه ما را با مجاهدت خودمان و با توفيق خودش از اين صفات دور بدارد. 

منبع:http://www.leader.ir

 

بنال ای دل

نوشته شده توسطرحیمی 19ام شهریور, 1391

بنال ای دل که در نای زمان فریاد را کشتند

بهین آموزگار مکتب ارشاد را کشتند


اساتید جهان باید به سوگ علم بنشینند

که در دانشگه هستى، بزرگ استاد را کشتند


به جرم پاسدارى از حریم عترت و قرآن

رئیس مذهب و الگوی عدل و داد را کشتند


به جاى اشک و خون دل، ببار اى آسمان زین غم

که نور دیدگان سید امجاد را کشتند


دریغ و درد کز بیداد منصور ستمگر

به جرم یاری دین مظهر امدادا را کشتند


من ژولیده می گویم ز نسل ساقى کوثر

امام جانشین و پنجمین اولاد را کشتند

حسن فرح بخشیان (ژولیده نیشابوری)

چه هم غذاى خوبى

نوشته شده توسطرحیمی 16ام شهریور, 1391

    

     روزى امام حسين علیه السلام غلامى را ديد كه با سگى نان مى خورد، يك لقمه پيش سگ مى اندازد و لقمه اى هم خودش مى خورد.

     حضرت فرمود: اى غلام ! عجب هم غذايى پيدا كرده اى ؟!

     غلام عرض كرد: اى پسر پيامبر! من محزون و مغموم وناراحتم و شادى و خوشحالى خودم را از خوشحال كردن اين سگ مى خواهم ؛ زيرا كه صاحب و مولاى من يهودى است و من ازهمراهى و مصاحب ت با او در عذابم . امام علیه السلام فرمود:

      كارى كه انجام دادى اثر خودش را بخشيده و دويست درهم كه قيمت غلام بود نزد يهودى برد و فرمود:

      غلام را به من بفروش ، يهودى عرض كرد من اين غلام را فداى قدم مبارك شما كردم و اين بستان را هم به غلام بخشيدم و درهمها را به حضرت بازگرداند.

     حضرت هم غلام را آزاد كرد و دويست درهم قيمت او را به او بخشيد. زن يهودى خبردار شده ، اسلام آورد و مهريه خود را به شوهرش بخشيد،

     يهودى هم مسلمان شد و منزل خود را به زنش ‍ بخشيد.

بحارالانوار،ج 10،ص145 ، به نقل از دارالسلام ج3،ص350