« هشدار!!!نقد افكار وهّابيّت در حوزه توسل/توسّل به رسول اكرم صلى الله عليه و آله بعد از بعثت(3) »

آتش حسد

نوشته شده توسطرحیمی 4ام مرداد, 1394

در زمان يكى از خلفا مرد ثروتمندى بود، روزى وى غلامى را از بازار خريد اما از روز اولى كه اين غلام را خريده بود با او مانند يك غلام عمل نمى كرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مى نمود. يعنى بهترين غذاها را به او مى داد بهترين لباسها را برايش مى خريد، آسايشش را فراهم مى كرد. درست مانند فرزندش به وى مى رسيد، حتى شايد از فرزندش هم بهتر علاوه بر اين همه توجه و لطفى كه به او مى كرد پول زيادى هم در اختيارش مى گذارد. ولى غلام ارباب خود را هميشه در حال فكر مى ديد و او را اغلب اوقات ناراحت مى يافت .

بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را آزاد سازد و يك پول و سرمايه زيادى هم به او بدهد، بعد يك شب با او نشست و درد دل خود را بيرون ريخت و رو به غلام كرد و گفت : اى غلام من حاضرم كه تو را آزاد كنم و اين اندازه پول هم به تو بدهم ولى آيا مى دانى كه اين همه خدمتهايى كه من به تو كردم براى چه بود؟
غلام : نه براى چه ؟
گفت : براى يك تقاضا! فقط اگر تو اين يك تقاضا را انجام دهى هر چه كه من به تو دادم حلال و نوش جانت باد. و اگر اين را انجام ندهى من از تو راضى نيستم ، اما چنانچه خود را براى انجام آن حاضر كنى من بيش از اينها به تو مى دهم .
غلام گفت : هر چه بفرمايى اطاعت مى كنم تو ولى نعمت من هستى تو به من حيات دادى ،
ارباب : نه قول قطعى بدهى ، زيرا مى ترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويى نه !
غلام مطمئن باش هر چه مى خواهى پيشنهاد كنى بفرما!
همينكه ارباب خوب از غلام قول گرفت ، گفت :
پيشنهاد من اين است كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصى كه بعدا معين خواهم كرد سر مرا از بيخ ببرى !

le="display: block; margin-left: auto; margin-right: auto;" src="http://s4.picofile.com/file/8187191126/archive_26_8_1392_IMAGE635204061058743279.jpg" alt="" width="403" height="314" />
غلام گفت: يعنى چه ؟
ارباب : حرف من اين است .
غلام گفت: چنين چيزى ممكن نيست .
ارباب : من از تو قول گرفتم و تو بايد به قول خود وفا نمايى .
مدتى از اين گفتگو گذشت تا يكى از شبها نيمه شب غلام را بيدار كرد كارد تيزى بدست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت بام منزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيد و خوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد و گفت : تو همين جا سر من را ببر و به هر كجا كه مى خواهى بروى ، برو.
غلام سوال كرد براى چه ؟
ارباب : براى اينكه من اين همسايه را نمى توانم ببينم ، مردن براى من از زندگى بهتر است من رقيب او بودم او هم رقيب من بوده ولى اكنون او از من جلو افتاده است و براى همين الان دارم در آتش مى سوزم لذا از اين عملى كه به تو دستور مى دهم مى خواهم بلكه يك قتلى بپاى آن بيفتد و او برود به زندان ، اگر چنين چيزى عملى بشود، آنوقت من راحت مى شوم !
من ميدانم كه اگر اين جا كشته بشوم فردا مى گويند چه كسى او را كشته ؟وقت پاسخ خواهند داد: رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده پس او را مى گيرند و به زندان مى اندازند و بالاخره اعدام مى شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است .
غلام كه ديد اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است پيش خود گفت پس ‍ من چرا اين كار را نكنم ؟ اين براى همان كشته شدن خوب هست . كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت .
خبر در همه جا منتشر شد رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند بعد كه خواستند به جرمش رسيدگى كنند خيلى زود به اين نتيجه رسيدند كه : اگر اين قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براى كشتن رقيبش انتخاب نمى كند!
قضيه معمايى شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت رفت پيش حكومت وقت ، و حقيقت را افشاء نمود، گفت : قضيه از اين قرار است كه او را من كشتم و البته به تقاضاى خود او بود، زيرا وى در يك حسدى آنچنان مى سوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مى داد.
وقتى كه فهميدند قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست مى گويد هم غلام و هم آن زندانى متهم را كه رقيب ارباب بيچاره بشمار مى آمد از زندان آزاد كردند.
واقعا اين يك حقيقتى است ، انسان بيمار مى شود مبتلا به بيمارى حسد، حتى ديده مى شود كه آدمهاى حسود گاهى به مرحله اى مى رسند كه مثلا حاضر مى شوند صد درجه به خود صدمه بزند تا شايد پنجاه درجه به ديگرى صدمه وارد نمايند.

انسان كامل ، ص 14-12


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم