موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"

25 رمز مهم سعادت از زبان امام صادق علیه السلام

نوشته شده توسطرحیمی 29ام آبان, 1391

از امام صادق(ع) روایت شده است که فرمودند:
« طلبتُ الجنه، فوجدتها فی السّخاء؛
بهشت را جست و جو نمودم. پس آن را در بخشندگی و جوانمردی یافتم».

« و طلبتُ العافیه، فوجدتها فی العزله؛
و تندرستی و رستگاری را جست و جو نمودم. پس آن را در گوشه گیری(‌مثبت و سازنده) یافتم.».

« و طلبت ثقلاً لمیزان، فوجدتها فی شهاده ان لا اله الا الله و محمد رسول الله؛
و سنگینی ترازوی اعمال را جست و جو نمودم. پس آن را در گواهی به یگانگی خدای تعالی و رسالت حضرت محمد(ص) یافتم.»

« و طلبت السرعه فی الدخول الی الجنه، فوجدتها فی العمل لله تعالی؛
سرعت در ورود به بهشت را جست و جو نمودم. پس آن را در کار خالصانه برای خدای تعالی یافتم.»

« و طلبتُ حبّ الموت، فوجه ته فی تقدیم المال لوجه الله؛
و دوست داشتن مرگ را جست و جو نمودم. پس آن را در پیش فرستادن ثروت(انفاق) برای خشنودی خدا یافتم.»

« و طلبتُ حلاوه العباده، فوجدتها فی ترک المعصیه؛
و شیرینی عبادت را جست و جو نمودم. پس آن را در ترک گناه یافتم.»

« و طلبت رقّه القلب، فوجدتها فی الجوع و العطش؛
و رقت(نرمی) قلب را جست و جو نمودم. پس آن را در گرسنگی و تشنگی(روزه) یافتم.»

« و طلبت نورالقلب، فوجدته فی التفکر و البکاء؛
و روشنی قلب را جست و جو نمودم. پس آن را در اندیشیدن و گریستن یافتم.»

« و طلبت الجواز علی الصراط، فوجدته فی الصدقه؛
و(آسانی) عبور بر صراط را جست و جو نمودم. پس آن را در صدقه یافتم.»

« و طلبت نور الوجه، فوجدته فی صلاه اللیل؛
و روشنی رخسار را جست و جو نمودم. پس آن را در نماز شب یافتم.»

« و طلبت فضل الجهاد، فوجدته فی الکسب للعیال؛
و فضیلت جهاد را جست و جو نمودم. پس آن را در به دست آوردن هزینه زندگی زن و فرزند یافتم.»

« و طلبت حب الله عزوجل، فوجدته فی بغضا هلال معاصی؛
و دوستی خدای تعالی را جست و جو کردم. پس آن را در دشمنی با گنهکاران یافتم.»

«و طلبت الرئاسه، فوجدتها فی النصیحه لعبادالله؛
و سروری و بزرگی را جست و جو نمودم. پس آن را در خیرخواهی برای بندگان خدا یافتم.»

« و طلبت فراغ القلب، فوجدته فی قله المال؛
و آسایش قلب را جست و جو نمودم. پس آن را در کمی ثروت یافتم.»

« و طلبت عزائم الامور، فوجدتها فی الصبر؛
و کارهای پرارزش را جست و جو نمودم. پس آن را در شکیبایی یافتم.»

« و طلبت الشرف، فوجدته فی العلم؛
و بلندی قدر و حسب را جست و جو نمودم. پس آن را در دانش یافتم.»

« و طلبت العباده فوجدتها فی الورع؛
و عبادت را جست و جو نمودم. پس آن را در پرهیزکاری یافتم.»

« و طلبت الراحه، فوجدتها فی الزهد؛
و آسایش را جست و جو نمودم. پس آن را در پارسایی یافتم.»

« و طلبت الرفعه، فوجدتها فی التواضع؛
برتری و بزرگواری را جست و جو نمودم. پس آن را در فروتنی یافتم.»

« و طلبت العزّ، فوجدته فی الصدّق؛
و عزت(ارجمندی) را جست و جو نمودم. پس آن را در راستی و درستی یافتم.»

« و طلبت الذله، فوجدتها فی الصوم؛
و نرمی و فروتنی را جست و جو نمودم. پس آن را در روزه یافتم.»

« و طلبت الغنی، فوجدته فی القناعه؛
و توانگری را جست و جو نمودم. پس آن را در قناعت یافتم.»

« و طلبت الانس، فوجدته فی قرائه القرآن؛
و آرامش و همدمی را جست و جو نمودم. پس آن را در خواندن قرآن یافتم.»

« و طلبت صحبه الناس، فوجدتها فی حسن الخلق؛
و همراهی و گفت و گوی با مردم را جست و جو نمودم. پس آن را در خوش خویی یافتم.»

« و طلبت رضی الله، فوجدته فی برّ الوالدین؛
و خشنودی خدای تعالی را جست و جو نمودم. پس آن را در نیکی به پدر و مادر یافتم.»
منبع: مستدرک الوسائل، ج12، ص 173-174، ح 13810.
منبع: نشریه موعود، شماره 139 و 140.

منبع:سایت راسخون

شعر: از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

نوشته شده توسطرحیمی 28ام آبان, 1391

 یا حبیب الباکین

شاید زبان حال حضرت زینب (س) با سیدالشهدا


نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

از (قبله مایل به تو)

سید حمیدرضا برقعی

الهی

نوشته شده توسطرحیمی 26ام آبان, 1391

الهي! راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.

الهي! چگونه خاموش باشيم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گويم که خرد مدهوش و بي هوش است.

الهي! چون تو حاضري چه جويم و چون تو ناظري چه گويم.

الهي! آن خواهم که هيچ نخواهم.

الهي! چون در تو مي نگرم از آنچه که خوانده ام شرم دارم.

الهي! در ذات خودم متحيرم تا چه رسد در ذات تو.

الهي! هرچه بيشتر دانستم نادان تر شدم، بر نادانيم بيفزا.

الهي! کلمات و کلامت که اينقدر شيرين و دلنشين اند، خودت چوني؟

الهي! شکرت که دولت صبرم دادي تا به ملکت فقرم رساندي.

الهي! از شياطين جن بريدن دشوار نيست، با شياطين انس چه بايد کرد؟

الهي! به سوي تو آمدم. به حق خودت مرا به من برمگردان.

ای ساربان آهسته ران . . . !

نوشته شده توسطرحیمی 25ام آبان, 1391

 

 هرچی اسب را هی می­ کرد، اسب از جایش تکان نمی­ خورد.

بر اسب دیگری سوار شد، آن هم سرجایش میخکوب شده بود،

بر اسب دیگری نشست آن هم همینطور. تا هفت اسب همه بی­ حرکت بر جایشان میخکوب شده­ بودند.

نفس عمیقی کشید و پرسید: نام این سرزمین چیست؟

گفتند، غاضریه.

پرسید: نام دیگری هم دارد؟

گفتند نینوا.

نام دیگر؟

دیگر نامش کربلاست.

دشت را از نظر گذراند و زیر لب زمزمه کرد: فرود آیید. اینجا همان زمینی است که حرمت­ها شکسته می ­شود و خون­ های ما به زمین می ­ریزد.

خدایا پناه می­برم به تو از (ک ر ب و بلا).

ادامه »

محرم و عاشقی!

نوشته شده توسطرحیمی 24ام آبان, 1391

 

     کاش این شقایق های غربت سوز دشت نینوا آیینه ­های باورمان را از غبار روزمرگی ها پاک نمایند تا نفس فراموشی زده خویش را نهیب زنیم،

    چون محرم فرا می­ رسد، شیعیان را غم و اندوه و پریشانی فرا می­ گیرد؛ اما این غم غمی دلنشین و جان فزاست. اندوهی را که قرین با آمدن این ماه است ، می ­توان به فرموده ­ی امامان معصوم نشانه محبت و دوستی آن بزرگواران دانست.

     “شیعیان و پیروان ما از فزونی گل آفرینش ما، آفریده شده ­اند و با نور دوستی و ولایت ما آمیخته شده ­اند؛ آنچه از (خوشی ­ها و غم ­ها) به ما می ­رسد، گویا به آنان رسیده است.”

پس شکسته دلی، به هنگام فرا رسیدن ماه محرم نشان از دلبستگی به آن چراغان هدایت و امامان نور و رحمت است و با فزونی و کاستی اندوه در دل هر شخص، درجه ایمان او فرق خواهد کرد .چون کسی که با فرا رسیدن این ماه، دل شکسته و ماتم زده نشود و یا شادمان گردد و این روزهای غم و اندوه را برای خود فرخنده قرار دهد ایمان ندارد .

پناه بر خدا از این شادمانی!

     آری رسول مهر و رحمت و پیشوایان هدایت و معرفت ،همگی باب­ های بهشتند اما باب حسین علیه ­السلام فراخ­تر است. ایشان انوار پاکی هستند که همگی کشتی نجاتند اما کشتی حسین علیه ­السلام در گرداب­های پرخروش پرشتاب­ تر است و لنگر انداختن آن بر ساحل نجات آسان­تر است. آری آنان همگی چراغ فروزان ره یافتگانند ولی فروغ حسین علیه ­السلام گسترده ­تر و برخورداری از فروغش فزون­ تر است.

     پس با همه­ ی این ویژگی­ها که در حسین علیه ­السلام می ­بینیم نفس خویش را ندا می­ دهیم که به سوی درهای فراخ حسین بشتابید به مصداق (وادخلوها بسلام آمنین) به سلامت و ایمنی در آنها درآییم (سوره حجر آیه 6) و شتابان به سوی لنگرگاه کشتی حسین علیه ­السلام گام نهیم و نور حسین را بسان سرمه ­ای بر دیده­ نشانیم که او نیز بر ما خواهد نگریست.

     اگر گامهایمان را همتی دهیم و چشم­هایمان را در چشمه فضل و کرامت امام عشق شستشو دهیم شاید این ایام تلنگری زیبا و ماندگار بر روح و روان ما باشد.

مرا برهانید از این پیله ها

نوشته شده توسطرحیمی 22ام آبان, 1391

 هر سال آخر ذی الحجه که می رسد پشت سرت راه می افتم و تا خودِ عاشورا می دوم. اما هیچ وقت به گرد قدم های کاروانت هم نمی رسم و دوباره سالِ بعد…

 با من چه باید بکنی که هر سال دستم خالی تر است و پایِ رفتنم ناتوان تر.

خار و خاشاک های گناه و غفلت، پایم را به زمین بسته اند،  آن قدر که شوق رفتن، شوقِ شدن، در من خشکیده است. پیله های من آن قدر ضخیم شده اند که خاطره پرواز را از یادم برده اند. هجرت تا دیار تو دیگر مرا نمی انگیزاند، وقتی به دیار خودم، به اقلیم عاداتِ سخیف خودم، به مرداب روزمرگی هایم، خو گرفته ام.

 با این همه- تو می دانی- مُحرم که می آید، صدای زنگ شترهای کاروانت که در گوشم می زند، کسی انگار در من فریاد می زند، کسی در من می آشوبد، کسی مرا به هجرت می خوانَد، بردارید این خار و خاشاک ها را، شما را به خدا بیایید و من را برهانید از این پیله ها،

 نشانیِ دیارتان را به من هم بدهید آقا…

روز مباهله

نوشته شده توسطرحیمی 19ام آبان, 1391

 

    «فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَاجَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أبْنَاءَنـَا وَأبْنَآءَکُمْ وَنِسَاءَنـَا وَنِسَاءَکُمْ وَأنفُسَنَا وَأنفُسَکُمْ ثُمَّ نـَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللهِ عَلَی الْکَذبِینَ»

     پس هرکه در این[باره] پس از دانشی که تو را [حاصل] آمده، با تو محاجّه کند، بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و ما خویشان نزدیک و شما خویشان نزدیک خود را فراخوانیم؛ سپس مباهله کنیم، و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.

     نور تو را نمی دیدند و حقیقت را درک نمی کردند که تو را به مبارزه می طلبیدند. 

     باورشان نبود که زمین ارزش خود را مدیون شما است و عرشیان، خاک پایتان را سرمه چشم می کنند.

     نمی دانستند که دیره در مقابل گلدسته های عرش نمی توانند قد علم کنند و بر خود ببالند!

     نمی پنداشتند که غرور پوشالی آن ها در مباهله توان مقابله شانه های عزت و سرافرازی آل عبا را ندارد و فرو خواهد ریخت!

     یقین نداشتند که آفرینش با شما حرکت می کند و هستی به دنبالتان می آید تا به گام هایتان برسد.

     نمی دانستند که صدای دل نشین قدوم شما، عطر خوش کاینات را در گستره ی افلاک می افشاند…

     نمی دانستند…

     و تو می آیی ساده و بی پیرایه با جانت، نفست و با تمام زندگی ات.

     می آیی تا حقانیت خویش را اثبات کنی و حقانیت دینت را!

     می آیی با نگاهی که هیچ کهکشان نمی تواند در برابر آن تاب بیاورد و تسلیم آن می شود.

     و آنان که با تو بودند؛ چهار دلیل محکم برای فرو نشستن توفان جهل و سیاهی:

      (… إنّمَا یُرِیدُاللهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیر)؛

     خدا فقط می خواهد آلودگی را از شما خاندان [پیامبر] بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند.

     تو باید می آمدی با چشمان معصوم حسین (ع) و نگاه پر معنای فاطمه (س)، با آرامش علی (ع) و سکوت صبور حسن (ع) تا عطر یقینتان در همه جا بپیچد و پرده های تردید از دیدگان بی خبر نجرانیان کنار رود.

     آنان باید ایمان راسخ در چشمانتان را می دیدند تا بدانند هیچ هیمنه ای پاسخ این همه جلال را نخواهد داد و هیچ کوهی، هرچه عظیم، هیبت گام های مهربان، اما محکم شما پنج گنج را تاب نخواهد آورد!

     باید می آمدی استوار با آرامشی آسمانی، سرشار از عطر رضوان تا عاقب دریابد که یارای مواجهه با معجزات علوی علی (ع) را ندارد و ابوحارثه ناتوان از مباهله و مقابله با تو که سرور کایناتی و اشرف مخلوقات.

     باید می آمدی با استدلالی زلال؛ همچو آب و برهانی عطوف همچو نسیم تا نجرانیان دریابند نفرین شما باران بی وقفه ای است که دنیا را همچو توفان نوح، غرق خواهد کرد، تا زبان ادّعایشان بسته شود و دست های عهد بسته شان، شکسته. دریابند که اگر مخلوقات عالم با تو هم ندا گردند، و دست های ملائک در دستان دعای علی (ع) گره بخورند، اگر قطره اشکی از چشمان فاطمه (س) بر بیابان تشنه نفرین بچکد و عمامه سبز حسن (ع) برای اجابت باز شود و آه حسین (ع) از نهادش برآید؛ به یقین، دنیا تاب نخواهد آورد نفرینتان را و گریزی نیست جز تسلیم در برابر اسلام. و باید حقانیت این جمع الهی را پذیرفت و شکست شانه های خاک گرفته را قبول کرد؛ چرا که خود می دانستند اگر تو با اهلت می آمدی؛ یعنی بر حق بودی و به طریق حق.


حوزه نت

 

قصه های من و فامیل دور(قسمت دوم)

نوشته شده توسطرحیمی 15ام آبان, 1391

    قصه من و فامیل دور به اینجا رسیده که فامیل دور معتقد بود باید برای عفاف و حجاب فرهنگ سازی بشه و صدا و سیما هم داره خیلی عالی این فرهنگ سازی رو انجام میده!!!  و من هم به خاطر همین در شرف سکته همه جانبه بودم! حالا میرسیم به قسمت دوم گفت و گوهای من و فامیل دور که امروز هم تولدشه و من ازهمین راه بسیار دور روی ماهش رو … نههههه نگاه میکنم. فامیل دور به خاطر اثبات حرفش اشاره ای کرد به فیلم” کلاه پهلوی” که: ببین آقا، چقدر داره در مورد حجاب و پیشینه اون مانوور داده میشه!

البته اینجا بنده یک پارازیت دارم که برادر، بیشتر درباره پیشینه بی حجابیه تا حجاب، ولی خوب نظر فامیل دور اینه که این فیلم داره به جوون ها میگه اصل، بر وجود حجاب بوده و اینکه الان خواهرها خیابان رو با عروسی خاله خان باجی هاشون اشتباه گرفتن، بی شک تقصیر استعمار کبیره .

البته بنده در استعمار کبیر و نامردی عده ای برای بی هویت کردن مسلمان ها موافقم اما خوب، بنده در پرتاب نعلین هایی که با فامیل دور داشتم میخواستم بگم: بابا جان دلسوزی که از طریق خودسوزی نمیشه، ما قصد داریم مفاهیم وسیعی را همچون عفاف و حجاب در قالب کارکتر های بی حجاب به مردم منتقل کنیم! مثلاً یک بچه را جلوی مغازه آبنبات فروشی ببریم وبگوییم ببین عزیزم این آبنبات های خوشگل و آبدار و رنگانگ که هر کدوم با طعم های میوه های مختلف از جمله: تمشک، آلبالو وهلو تهیه شده برای تو ضرر داره و اگه بخوری آقای دکتر برات آمپول گاوی میزنه. به نظر شما این بچه شکمو که البته دارای غریزه لذت خواهی هم هست، آبنبات روانتخاب میکنه یا آمپول گاوی رو؟ کاملاً واضحه که اون پسر بچه تپل یا اون دختر بچه مؤدب_ازترس اعتراض های احتمالی بانوان_ حاضره به خاطر خوردن اون آبنبات ها به جای آمپول گاوی چند سال توی کمای این لذت خواهی باشه اما برای یک لحظه هم که شده فقط یه لیس کوچولو به اون آبنبات ها بزنه و بعد غزل خداحافظی رو…

حالا ای فامیل دور که آتش به خرمنم زدی به نظر تو ما میتونیم با نشون دادن خانم های بد حجاب با پوشش های افتضاح به پسرانمون فرهنگ “یغضوا ابصارهم” بدهیم و اینجا بود که فامیل دوووووور غرق در افکار خویشتن شد.

هانیه خوددانی(طلبه پایه سوم)

همین وسط ها

نوشته شده توسطرحیمی 15ام آبان, 1391

 همه زندگی من همین وسط ها گذشته است.

وسطِ سیاهی ها و سپیدی ها،

وسط تاریکی ها و روشنی ها،

هزار بار این وسط ایستاده ام،

هر دو طرف را نگاه کرده ام و تصمیم گرفته ام که دیگر بیایم به طرف نور، یک قدم، دو قدم، قدم سوم، چشم های خواب آلوده ام را نور زده، پایم جایی گیر کرده و زمین خورده ام، بعد نشسته ام و تاریکی ها را نگاه کرده ام و خوابم برده به خیال این که شب است.

و دوباره رفته ام وسط صحنه و دوباره…

 نه، این طوری که نمی شود،

یک بار، یک روز باید تصمیمم را بگیرم و دیگر آهسته و با تردید قدم بر ندارم که وسوسه نشستن، وسوسه خوابیدن، زمین گیرم کند.

یک بار، یک روز، تصمیمم را می گیرم و می دَوَم تا نور، تا شما، تا خیمه شما…

غربت غدیر، شروع فصل سختی ها!

نوشته شده توسطرحیمی 14ام آبان, 1391

 

غدیر بود ، رفتیم پیشانی اباذر را ببوسیم و بگوییم« برادر عیدت مبارک! »؛ پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته بود .

به ابن سکیت گفتیم «علی» ؛ هیچ نگفت ؛  نگاهمان کرد و گریست ، زبانش را بریده بودند . خواستیم دست های میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را که مارا از متمسکین به ولایت امیر مومنان قرار داد» دست هایش را قطع کرده بودند .

گفتیم : «یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم»، سیدی از بنی هاشم. کسی نبود ؛ جسدهاشان درز  لای دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود ، زندانی دخمه های تاریک بودند و غل های گران بر پا ، در کنج زندان ها نماز می خواندند .

فقط همین نبود که میان بیابان بایستد ، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کنند تا ماندگان برسند .

فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازند و بالا رود و صدایش کند و دستش را بالا بگیرد . فقط جمله ی کوتاه «علی مولاست نبود» .کار اصلاً اینقدرها ساده نبود . فصل اتمام نعمت ، فصل بلوغ رسالت ، فصل سختی بود .

بیعت با علی مصافحه ای ساده نبود . مصافحه ای با همه رنج هایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید . ایستادن پشت سر واژه ای سه حرفی که در حق ، سخت گیر بود . ولی این روزها همه چیز آسان شده است . این روزها «علی مولاست» تکه کلامی معمولی و راحت است .

آن « مرد ناشناس » سر بر دیوارنیمه خرابی در دل شب دارد و می گوید :

« آه از این ره توشه ی کم ، آه از راه دراز»  

و ما بی آنکه بشناسیمش ، همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم .

عجیب است!!!

این مرد هنوز هم « مرد ناشناس» است .

طلبه دانش آموخته : نگار مهرجو