موضوعات: "ادبی" یا "شعر" یا "خلوت دل"

دانلود اشعار مصطفی خراسانی با اجرای خود شاعر

نوشته شده توسطرحیمی 14ام مهر, 1391

نجوای آشنا

نوشته شده توسطرحیمی 13ام مهر, 1391

        حمد و سپاس خدايي را سزاست كه تير حتمي قضايش را هيچ سپري نمي‌شكند و لطف و محبت و هدايايش را هيچ مانعي باز نمي‌دارد و هيچ آفريده‌اي به پاي شباهت مخلوقات او نمي‌رسد.
      
 خداوندا!
        من مشتاقانه به سوي تو ميل مي‌كنم و به پروردگاري‌ات شهادت مي‌دهم و اقرار مي‌كنم كه تو خداي مني و بازگشت من به سوي توست.
       جهل و ناداني من و عصيان و گستاخي من تو را باز نداشت از اينكه راهنمايي‌ام كني، پس هرگاه كه تو را خواندم، پاسخم گفتي؛ هرچه از تو خواستم، عنايتم فرمودي، هرگه اطاعتت كردم، قدرداني و تشكر كردي.
      و هرگاه فرمان كه شكرت را به جا آوردم، بر نعمتهايم افزودي و اينها همه چيست جز نعمت تمام و كمال و احسان بي‌پايان تو!؟
      تويي خدايي كه معبود و ستايش شده‌اي جز تو نيست، تو خداي يكتايي، يگانه‌اي، تنهايي، بي‌مثال و بي‌مانندي
       تويي جدايي كه جز تو خدايي نيست. بخشنده‌اي، مهرباني،‌ دانايي حكيم و با تدبيري.
       تويي خدايي كه جز تو خدايي نيست، شنواي بينايي و بخشنده‌ترين كريماني.
     
       منزّه و پاكي تو!چقدر بزرگ است شأن و مقام تو، و چه بلند است در همه جا موقعيت و منزلت تو، و چه روشنگر و جدا سازندة حق است بيانگري و جداسازي تو.
       منزّه و پاكي تو! اي مهربان و لطف كننده به بندگان! چقدر زياد است لطف و مهرباني و نيكي تو، اي رئوف وخيرخواه!
       چقدر بسيار است خيرخواهي و مهرباني تو،اي حكيم و دانا! چه بسيار است آشنايي و دانايي تو.
       پاك و منزهي تو! مشيت و خواست تو را باز گرداننده‌اي نيست.  گفته‌ها و سخنان تو را تغيير دهنده و جابه‌جا كننده‌اي نيست.
       بار خدايا! و من بنده تو هستم كه پيش از اين كه او را بيافريني و پس از آفرينشت، او را نعمت دادي. پس او را از كساني كه آنها را به دينت راهنمايي كردي قرار دادي و او را براي اداي حق خودت توفيق دادي. و او را با ريسمان خودت نگهداشتي.
و اكنون اين منم در پيشگاه تو در حالي كه خوار و كوچك، شكسته و فروتن، و ترسان و لرزان ايستاده‌ام كه به گناهان بزرگي كه بر دوش دارم و به لغزشها و خطاهاي زيادي كه انجام داده‌ام اقرار مي‌كنم، و از گذشت تو امان مي‌خواهم، و به آمرزش و رحمتت بناه مي‌برم.
       يقين و باور دارم كه امان دهنده‌اي مرا از تو امان نمي‌دهد.
       منم آن كه از روي جرأت و بي‌باكي به راه خلاف امر تو رفت و بر نافرماني به تو اقدام نمود.
       منم آن كه از بندگانت زشتكاريهايش را پنهان ساخت و در برابر تو آشكارا به گناه پرداخت.
       منم آن كه برخود ستم روا داشته و بر نفس خود ظلم و جنايت كرده،
       منم، گنهكار، اقرار كنندة به گناه، خطا كار لغزشكار
       خداوندا! تو را به حق كسي كه او را از ميان آفريدگانت برگزيده‌اي و او را براي خودت پسنديده‌اي.
        سرپرستي مرا به عهده بگير همانطور كه سرپرستي كساني را كه اهل طاعت و دارندگان قرب و منزلت در پيشگاهت هستند به عهده مي‌گيري، مرا از خواب بي‌خبران و غافلان، و خواب‌آلودگي اسرافكاران و از چرت زدگي خوارشدگان و زبون گشتگان بيدارساز.
       و قلبم را ميال كن به سوي چيزي كه اهل طاعت را به آن وا داشته‌اي و دلبستگان به بندگي و شيفتگان عبادت را با آن به راه بندگي كشيده‌اي و سهل‌انگاران را با آن، از هلاكت باز گرفته و نجات داده‌اي.
       مرا از اختيار خودت دور نساخته و به حال خودم وامگذار، مانند دور كردن و رها ساختن كسي كه در او خير و فايده‌اي نبوده و تو را به او نيازي نيست، و براي او توبه و بازگشتي نباشد.
       و براي من راز و نياز و مناجات با خودت را در تنهايي و شب و روز دلنشين و خوشايند فرما.
       و براي من خود نگهداري و عصمتي را ببخش كه به ترسيدن از تو نزديكم كند و مرا از انجام دادن حرامهاي تو باز دارد و از اسيري و گرفتاري گناهان بزرگ آزادم نمايد.
       و در پيش خودت براي من آسايشگاهي قرار ده كه با خيال راحت به سوي آن روي آورم و جايگاه امني كه آن را به خود مأوي گزينم و چشمم را روشن سازم.
       پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود و رحمت بفرست، درودي پاك كه هيچ درودي پاك‌تر از آن نباشد بر او درودي بفرست كه افزون كننده باشد وهيچ درودي فزاينده‌تر از آن نباشد و بر او درودي بفرست كه همراه با خوشنودي باشد، و هيچ درودي بالاتر از آن نباشد.   

دانلود دیوان اشعار تنی چند از شعرا (مخصوص موبایل) 1

نوشته شده توسطرحیمی 13ام مهر, 1391

اشعار صائب تبریزی                           
ديوان حكيم‌ سنائي غزنوي                       
ديوان خواجه شمس‌الدين محمد حافظ شيرازي                      
دیوان سعدی                         
گزیده اشعار ملک الشعرای بهار                        
شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی                         
دیوان شهریار                       
دیوان محتشم کاشانی                        
دیوان ناصر خسرو                         
هفت اورنگ جامی                         

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

نوشته شده توسطرحیمی 12ام مهر, 1391

طوفان واژه ها

برای دانلود فایل صوتی با اجرای شاعر

با فرمتwmvکلیک کنید

 

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد


ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد


احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است


در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت


وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت


باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست


بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت


یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت


حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند


با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید


او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید


در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را


اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت


این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
“خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت


بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود”
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن …
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن …


خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن …
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن …


در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس…

سید حمید رضا برقعه ای

عبرت از دنياى بى وفا

نوشته شده توسطرحیمی 12ام مهر, 1391

     يكى از فرمانروايان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد كه همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى كند. خواب خود را براى حكما و دانشمندان بيان كرد تا تعبير كنند، آنها از تعبير آن خواب فرو ماندند، ولى يك نفر پارساى تهيدست ، تعبير خواب او را دريافت و گفت: «سلطان محمود هنوز نگران است كه ملكش در دست دگران است !»

بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند

وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند

خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند

غزل انتظار

نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391

- و اما یک غزل انتظار-

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم

مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت

فرش گسترده و در دست گلایل دارد

تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز

ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد

کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز

می خرم از پسرک هر چه تفال دارد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها

تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد…

 سید حمیدرضا برقعی

دلنوشته ی طلبه ای از سفر به دیار فرشتگان

نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391

متن زير خاطره اي از طلبه رقیه رحیمی است در سفر به سرزمين وحي و ديار فرشتگان،شايد با خواندن آن لحظه اي با حاجيان در اين ايام عزيز همراه شويم:

اینجا….

به اینجا که می رسی،در میان امواج متلاطم و حیرت آور عاشقی گم می شوی

به اینجا که می رسی ،صدای سایش بال فرشتگان را می شنوی

اینجا از دغدغه های مادی دنیا و کینه های خاکستری آن هیچ خبری نیست

اینجا اشک غم با شوق و احساس در هم آمیخته شده

راستی اینجا چقدر نفس کشیدن غنیمت دارد

اینجا چقدرحسرت داری که ساعتها ناگفته های دلت را برای محبوبت با زبان اشک بیان کنی و هیچ کس با اشاره به تو نگوید:ایرانی!بلند شو

اینجا روبروی بقیع،فقط کوچه های بنی هاشم و مظلومیت حسن را نمی بینی بلکه سنگینی غربت بهانه آفرینش گلویت را سخت می فشرد

اینجا صدای شکستن دلها بسیار می آید

اینجا صدای امن یجیب و ناله های أستغفر الله وتُب علینا بسیار می آید

 اینجا کنار غربت بقیع،ناله های یا حسین و یا زینب بسیار می آید

اینجا تنها نشستن و با چشم غلطیده در اشک نگاه کردن و هق هق گریه،عجب طعم خوشی دارد

اینجا آوارگی و شیدایی با پای برهنه بر زمین گرم و مقدسی که رحمه للعالمین بر آن قدم گذاشته،چه لذتی دارد..

اینجا ناله های زهرا و درد دل های علی وجودت را ذوب می کند

اینجا آتش گرفتن درب خانه علی را می بینی.

اما نه!احساس سوختن به تماشا نمی رسدآتش بگیر

اینجا هیچ چیز به اندازه اشک،انسان را به خدا نمی رساند

راستی که اینجا چه بهانه عزیزی برای عاشقی داری

اینجا نمی دانی به کدامین بارقه نور خیره شوی! این سرگردانی آزارت میدهد

اینجا حس کودک یتیمی را داری!

اشکهای خسته از غربت شیعه را با گوشه لباست پاک می کنی ولی هرچه می گریی آرام نمی شوی!

اینجا غربت مدینه،درد سنگینی را بر دلت وارد می کند که اشکهای بی امان آن را تسکین نمیدهد

آری! اینجا مدینه با هوایی بارانی از ابرهای غم و اندوه و غربت است.

 مدینه! کاش دیدن تو تمام شادی هایم را از یادم نمی برد!

احساس می کنم که قلب تو در تاب و تب این غم گران،در هوای غبار آلود سینه ات،می خواهد از تپش بایستد.

می خواهم بگویم اینجا

اینجا حضور صاحب الزمان را می شود احساس کرد

      به اینجا که می رسی غمگینانه پاهای خویش را برهنه می کنی تا اندکی از نیروی ملکوتی رسول الله را از این سنگ فرش های متبرک به خویشتن جذب کنی،آرام و متین در حریم پیامبر خدا قدم بر می داری و مرتب رب ادخلنی می خوانی و اشک می ریزی تا خود را روبروی باب جبرئیل برسانی و چون به اینجا میرسی و چشمت به نگین سبز خاتم آفرینش ،متبرک می شود،زمزمه های عارفانه ات در میان هق هق گریه ها و تکان تکان شانه هایت اندک اندک گم می شود.

آخر اینجا اوج تمام غربت هاست….

به اینجا که رسیده ای،دنیا برای تو تمام شده است

 اینجا مدینه است!

غمناک ترین شهر تاریخ…

نتيجه پناهندگى به خدا و پاداش احسان

نوشته شده توسطرحیمی 9ام مهر, 1391

 فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ

     يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راءى گفتند: چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد).

پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند.

مأموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى (نوجوان ) با را همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند.

شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه :

((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است . ))

جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود.

شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست .

نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم :

پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد

 سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت:

«هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است.»

سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد. لذا در آخر همان هفته شفا يافت.(و به پاداش احسانش رسيد.)

همچنان (1) در فكر آن بيتم (2) كه گفت :
پيل بانى بر لب درياى نيل (3)
زير پايت گر بدانى حال مور
همچو حال تو است زير پاى پيل (4)

پی نوشت:

  1. همچنان : هنوز .
  2. بيتم : شعر.
  3. نگهبان فيلها در ساحل رود نيل .
  4.  يعنى : اگر خواهى از حال مورچه در زير پاى خود آگاه شوى ، به حال خود در زير پاى پيل بنگر. (و با اين مقايسه نكن .

کجایید ای شهیدان خدایی

نوشته شده توسطرحیمی 8ام مهر, 1391

به مناسبت بزرگداشت مولوی

کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
درین بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
زکف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد زن نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر زمانی
برآی ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل هر ضیایی

صفحات: 1· 2

پرهيز از رفتن به نزد نامرد

نوشته شده توسطرحیمی 5ام مهر, 1391

     در شهر بندرى اسکندريه مصر، بر اثر خشکسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراک کم شد که گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند.

نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور

که بر فلک نشد از بى مرادى افغانش

عجب که دو دل خلق جمع مى نشود

که ابر گردد و سيلاب ديده بارانش (1)

صفحات: 1· 2