موضوع: "خلوت دل"

دلنوشته : در این مهلت کوتاه !

نوشته شده توسطرحیمی 19ام مهر, 1391

     آری قصه جانکاهی است زندگی، این که عمری میان صبح و قنوت شناور شوی و این که عمری مسیر عمودی آفتاب و نور را طی کنی و بعد ورق برگردد و خواهان سیاهی باشی. بعد اینکه حس کنی میان مرداب شناوری آن قدر که خودت هم جزئی از مرداب شوی آیا این قصه جانکاهی نیست؟
     سایه ها همیشه در کمین اند،گرگ ها همیشه پشت سنگ حیلت و با هیئتی دلربا، لغزش و غفلت تو را به انتظار نشسته اند. روباه های بزک کرده با زیب و زینت سرنوشت و زندگی همچون در معرکه می تازد و … تا وقتی که از درون تکان نخوری سر و کارت با اینهاست. لحظه لحظه متلاشی شدنت را با اینها می بینی. ابلیس آنچنان به ریش من و تو می خندد که قهقهه اش اشک هر دلسوخته ای را در می آورد. فقط کافی است کمی بنشینی و بیندیشی به واژه های امهلال و املا. اگر چه نمی دانی در کجای راهی و نمی دانی چقدر از راه را پیموده ای و چقدر از جاده مانده است اما معلوم است که این جاده، سرانجام، انتهایی به نام زندگی بعدی دارد. زندگی ای که دیگر امکان هیچ عمل و حرکت و کنشی از تو نیست.

     اما تو ای عابر، پیاده، سواره! با زندگی و سرنوشت چگونه ای؟ می گذاری تا مانند ظرفی در این مهلت کوتاه از مرداب لبریز شوی یا می خواهی تهی از هر سیاهی شوی. آه اگر این مهلت ها از تو گرفته شود و بن بستی را پیش روی خودت ببینی!

     ای عابر پیاده! پرنده شدن راحت است وقتیکه به خودت بیایی. بگذار تا با خودت کمی رُک و راست باشی هیچگاه میان خودت فاصله نگذار خودت داری سرنوشت را رقم می زنی به هر حال، کجا، چه رنگی، سیاه یا سفید همه اینها با خودت است در این مسیر پر پیچ و خم زندگی جاده های توفیق و استغفار هم هست در این جاده، شبها و روزهایی از گریه و حسرت را پیش رو داری و چقدر خوب است در این جاده، گام برداشتن می دانی در این جادهف لذتی زیبا را از بارندگی خودت خواهی دید لااقل کمی سبک می شوی و برای پرنده شدن فضا را باز می بینی باور کن هنوز «او» تو را می خواند هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسی را که جزئی از خودش است براند. تلاش کن تا به روشنایی و نور برسی هر چند: عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم اما راه شیرینی به نام «توبه» باز است.

طلبه سوده گودرزی

نجوای آشنا

نوشته شده توسطرحیمی 13ام مهر, 1391

        حمد و سپاس خدايي را سزاست كه تير حتمي قضايش را هيچ سپري نمي‌شكند و لطف و محبت و هدايايش را هيچ مانعي باز نمي‌دارد و هيچ آفريده‌اي به پاي شباهت مخلوقات او نمي‌رسد.
      
 خداوندا!
        من مشتاقانه به سوي تو ميل مي‌كنم و به پروردگاري‌ات شهادت مي‌دهم و اقرار مي‌كنم كه تو خداي مني و بازگشت من به سوي توست.
       جهل و ناداني من و عصيان و گستاخي من تو را باز نداشت از اينكه راهنمايي‌ام كني، پس هرگاه كه تو را خواندم، پاسخم گفتي؛ هرچه از تو خواستم، عنايتم فرمودي، هرگه اطاعتت كردم، قدرداني و تشكر كردي.
      و هرگاه فرمان كه شكرت را به جا آوردم، بر نعمتهايم افزودي و اينها همه چيست جز نعمت تمام و كمال و احسان بي‌پايان تو!؟
      تويي خدايي كه معبود و ستايش شده‌اي جز تو نيست، تو خداي يكتايي، يگانه‌اي، تنهايي، بي‌مثال و بي‌مانندي
       تويي جدايي كه جز تو خدايي نيست. بخشنده‌اي، مهرباني،‌ دانايي حكيم و با تدبيري.
       تويي خدايي كه جز تو خدايي نيست، شنواي بينايي و بخشنده‌ترين كريماني.
     
       منزّه و پاكي تو!چقدر بزرگ است شأن و مقام تو، و چه بلند است در همه جا موقعيت و منزلت تو، و چه روشنگر و جدا سازندة حق است بيانگري و جداسازي تو.
       منزّه و پاكي تو! اي مهربان و لطف كننده به بندگان! چقدر زياد است لطف و مهرباني و نيكي تو، اي رئوف وخيرخواه!
       چقدر بسيار است خيرخواهي و مهرباني تو،اي حكيم و دانا! چه بسيار است آشنايي و دانايي تو.
       پاك و منزهي تو! مشيت و خواست تو را باز گرداننده‌اي نيست.  گفته‌ها و سخنان تو را تغيير دهنده و جابه‌جا كننده‌اي نيست.
       بار خدايا! و من بنده تو هستم كه پيش از اين كه او را بيافريني و پس از آفرينشت، او را نعمت دادي. پس او را از كساني كه آنها را به دينت راهنمايي كردي قرار دادي و او را براي اداي حق خودت توفيق دادي. و او را با ريسمان خودت نگهداشتي.
و اكنون اين منم در پيشگاه تو در حالي كه خوار و كوچك، شكسته و فروتن، و ترسان و لرزان ايستاده‌ام كه به گناهان بزرگي كه بر دوش دارم و به لغزشها و خطاهاي زيادي كه انجام داده‌ام اقرار مي‌كنم، و از گذشت تو امان مي‌خواهم، و به آمرزش و رحمتت بناه مي‌برم.
       يقين و باور دارم كه امان دهنده‌اي مرا از تو امان نمي‌دهد.
       منم آن كه از روي جرأت و بي‌باكي به راه خلاف امر تو رفت و بر نافرماني به تو اقدام نمود.
       منم آن كه از بندگانت زشتكاريهايش را پنهان ساخت و در برابر تو آشكارا به گناه پرداخت.
       منم آن كه برخود ستم روا داشته و بر نفس خود ظلم و جنايت كرده،
       منم، گنهكار، اقرار كنندة به گناه، خطا كار لغزشكار
       خداوندا! تو را به حق كسي كه او را از ميان آفريدگانت برگزيده‌اي و او را براي خودت پسنديده‌اي.
        سرپرستي مرا به عهده بگير همانطور كه سرپرستي كساني را كه اهل طاعت و دارندگان قرب و منزلت در پيشگاهت هستند به عهده مي‌گيري، مرا از خواب بي‌خبران و غافلان، و خواب‌آلودگي اسرافكاران و از چرت زدگي خوارشدگان و زبون گشتگان بيدارساز.
       و قلبم را ميال كن به سوي چيزي كه اهل طاعت را به آن وا داشته‌اي و دلبستگان به بندگي و شيفتگان عبادت را با آن به راه بندگي كشيده‌اي و سهل‌انگاران را با آن، از هلاكت باز گرفته و نجات داده‌اي.
       مرا از اختيار خودت دور نساخته و به حال خودم وامگذار، مانند دور كردن و رها ساختن كسي كه در او خير و فايده‌اي نبوده و تو را به او نيازي نيست، و براي او توبه و بازگشتي نباشد.
       و براي من راز و نياز و مناجات با خودت را در تنهايي و شب و روز دلنشين و خوشايند فرما.
       و براي من خود نگهداري و عصمتي را ببخش كه به ترسيدن از تو نزديكم كند و مرا از انجام دادن حرامهاي تو باز دارد و از اسيري و گرفتاري گناهان بزرگ آزادم نمايد.
       و در پيش خودت براي من آسايشگاهي قرار ده كه با خيال راحت به سوي آن روي آورم و جايگاه امني كه آن را به خود مأوي گزينم و چشمم را روشن سازم.
       پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود و رحمت بفرست، درودي پاك كه هيچ درودي پاك‌تر از آن نباشد بر او درودي بفرست كه افزون كننده باشد وهيچ درودي فزاينده‌تر از آن نباشد و بر او درودي بفرست كه همراه با خوشنودي باشد، و هيچ درودي بالاتر از آن نباشد.   

دلنوشته ی طلبه ای از سفر به دیار فرشتگان

نوشته شده توسطرحیمی 10ام مهر, 1391

متن زير خاطره اي از طلبه رقیه رحیمی است در سفر به سرزمين وحي و ديار فرشتگان،شايد با خواندن آن لحظه اي با حاجيان در اين ايام عزيز همراه شويم:

اینجا….

به اینجا که می رسی،در میان امواج متلاطم و حیرت آور عاشقی گم می شوی

به اینجا که می رسی ،صدای سایش بال فرشتگان را می شنوی

اینجا از دغدغه های مادی دنیا و کینه های خاکستری آن هیچ خبری نیست

اینجا اشک غم با شوق و احساس در هم آمیخته شده

راستی اینجا چقدر نفس کشیدن غنیمت دارد

اینجا چقدرحسرت داری که ساعتها ناگفته های دلت را برای محبوبت با زبان اشک بیان کنی و هیچ کس با اشاره به تو نگوید:ایرانی!بلند شو

اینجا روبروی بقیع،فقط کوچه های بنی هاشم و مظلومیت حسن را نمی بینی بلکه سنگینی غربت بهانه آفرینش گلویت را سخت می فشرد

اینجا صدای شکستن دلها بسیار می آید

اینجا صدای امن یجیب و ناله های أستغفر الله وتُب علینا بسیار می آید

 اینجا کنار غربت بقیع،ناله های یا حسین و یا زینب بسیار می آید

اینجا تنها نشستن و با چشم غلطیده در اشک نگاه کردن و هق هق گریه،عجب طعم خوشی دارد

اینجا آوارگی و شیدایی با پای برهنه بر زمین گرم و مقدسی که رحمه للعالمین بر آن قدم گذاشته،چه لذتی دارد..

اینجا ناله های زهرا و درد دل های علی وجودت را ذوب می کند

اینجا آتش گرفتن درب خانه علی را می بینی.

اما نه!احساس سوختن به تماشا نمی رسدآتش بگیر

اینجا هیچ چیز به اندازه اشک،انسان را به خدا نمی رساند

راستی که اینجا چه بهانه عزیزی برای عاشقی داری

اینجا نمی دانی به کدامین بارقه نور خیره شوی! این سرگردانی آزارت میدهد

اینجا حس کودک یتیمی را داری!

اشکهای خسته از غربت شیعه را با گوشه لباست پاک می کنی ولی هرچه می گریی آرام نمی شوی!

اینجا غربت مدینه،درد سنگینی را بر دلت وارد می کند که اشکهای بی امان آن را تسکین نمیدهد

آری! اینجا مدینه با هوایی بارانی از ابرهای غم و اندوه و غربت است.

 مدینه! کاش دیدن تو تمام شادی هایم را از یادم نمی برد!

احساس می کنم که قلب تو در تاب و تب این غم گران،در هوای غبار آلود سینه ات،می خواهد از تپش بایستد.

می خواهم بگویم اینجا

اینجا حضور صاحب الزمان را می شود احساس کرد

      به اینجا که می رسی غمگینانه پاهای خویش را برهنه می کنی تا اندکی از نیروی ملکوتی رسول الله را از این سنگ فرش های متبرک به خویشتن جذب کنی،آرام و متین در حریم پیامبر خدا قدم بر می داری و مرتب رب ادخلنی می خوانی و اشک می ریزی تا خود را روبروی باب جبرئیل برسانی و چون به اینجا میرسی و چشمت به نگین سبز خاتم آفرینش ،متبرک می شود،زمزمه های عارفانه ات در میان هق هق گریه ها و تکان تکان شانه هایت اندک اندک گم می شود.

آخر اینجا اوج تمام غربت هاست….

به اینجا که رسیده ای،دنیا برای تو تمام شده است

 اینجا مدینه است!

غمناک ترین شهر تاریخ…

بیدار کنید مرا !

نوشته شده توسطرحیمی 2ام مهر, 1391

مولای من ، میدانم که

              اگر با آمدن ” آفتاب” از خواب بیدار شوم نمازم قضاست.


عا شقا نه

نوشته شده توسطرحیمی 23ام شهریور, 1391

الهى ! از من آهى و از تو نگاهى .

الهى ! عمرى آه در بساط نداشتم و اينك جز آه در بساط ندارم .

الهى ! غبطه ملايكه اى را مى خورم كه جز سجود نمى دانند، كاش حسن از ازل تا ابد در يك سجده بود.

الهى ! تا كى عبدالهوى باشم ، به عزت تو عبدالهو شدم .

الهى ! سست از آن كه مست تو نيست كيست ؟

الهى ! همه اين و آن را تماشا كنند و حسن خود را، كه عجيب تر از خود نيافت .

الهى ! دل بى حضور چشم بى نور است ، اين دنيا را نمى بيند و آن ، عقبى را.

الهى ! همه حيوانات را در كوه و جنگل مى بينند و حسن در شهر و ده .

الهى ! هر كه شادى خواهد بخواهد، حسن را اندوه پيوسته و دل شكسته ده .

الهى ! آن كه خوب را حباله اصطياد مبشرات نكرده است ، كفران نعمت گرانبهائى كرده است .

الهى ! مراجعات از مهاجرت به سويت تعرب بعد از هجرت است و تويى كه نگهدار دل هايى .

الهى ! آن كه در نماز جواب سلام نمى شنود، هنوز نمازگزار نشده ، ما را با نمازگزاران بدار.

الهى ! خوشا آن كه بر عهدش استوار است و همواره محو ديدار است .

الهى ! آن كس تاج عزت بر سر دارد كه حلقه ارادتت را در گوش دارد و طوق عبوديت را در گردن.

منبع :پندهاى حكيمانه علامه حسن زاده آملى/عباس عزيزى