موضوع: "شعر"
تازیانه خورد اما چادرش را پس گرفت
نوشته شده توسطرحیمی 15ام بهمن, 1395شیعیان حیدریم و خاک پای زینبیم
با نگاه لطف زهرا مبتلای زینبیم
برکت یک عمر گریه بر برادرهای او
لطف فرمودند و حالا ما گدای زینبیم
کربلا از ابتدا تا انتها میدان اوست
از محرم تا صفر غرق عزای زینبیم
در نماز وتر دست گریه کن ها را گرفت
ما حسینی گشته از فیض دعای زینبیم
رازق چشم تر عشاق تنها زینب است
اشک اگر داریم مرهون عطای زینبیم
از نجف تا کربلا هر سال جمع زائران
میهمان سفرهء صحن و سرای زینبیم
روز محشر لحظهء “یوم یفر من اخیه “
با نشان “سینه زن” تحت لوای زینبیم
هر مدافع تا زمین افتاد با خونش نوشت
تا نفس در سینه ها باقیست پای زینبیم
کثرت ایرانیان لشگرش معلوم کرد
بیش از هر قوم دیگر ما فدای زینبیم
او اسارت رفت تا دین خدا احیا شود
ما مسلمانان رنج و غصه های زینبیم
تازیانه خورد اما چادرش را پس گرفت
تا ابد حیران این حجب و حیای زینبیم
مصطفی هاشمی نسب
تا هنوز ...
نوشته شده توسطرحیمی 15ام بهمن, 1395
ای انتظار جاری ده قرن تا هنوز
بی تو غروب می شود این روزها هنوز
اما هنوز چشم جهانی به راه توست
این جمعه آه می رسی از راه یا هنوز…؟
با اشتیاق رویت تو رو به آسمان
هر چشم خیره است ولی ابرها هنوز…
باران پاک رحمتی و خاک می کشد
هر لحظه انتظار نزول تو را هنوز
تو وعده ی خدایی و جاری است یاد تو
در خواهش مکرر هر ربنا هنوز
در انتظار جمعه ی تو ندبه می کند
ناحیه ی مقدسه ی کربلا هنوز
سید محمد رضا شرافت
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
نوشته شده توسطرحیمی 15ام بهمن, 1395من فکر می کنم در غیاب ِ تو
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !
یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
از غم غربتش آزرده خدایا مپسند
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
ای صبا گر به پریشانی من بخشائی
تاری از طره آن عهدشکن بازرسان
شهریار این در شهوار به در بار امیر
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان
ذره ای تربتِ اعلی دهنم بُگذارید
نوشته شده توسطرحیمی 14ام بهمن, 1395
یک وجب خاک، میانِ کفنم بُگذارید
مرهمی بر بدنِ سینه زنم بُگذارید
یک وجب خاک، فقط از حرمِ کرب و بلا
بگذارید، به روی بدنم بُگذارید
حتما اینگونه کمی بوی حرم می گیرم
ذره ای کاش، محل بر سخنم بُگذارید
تا که در قبر، فقط ناله زنم “وای حسین”
ذره ای تربتِ اعلی … دهنم بُگذارید
همه جا جار زدم که، وطنم کرب و بلاست
پس به روی لحدم، از وطنم بُگذارید
یک وجب پارچه هم هست، که اشک آلود است
این کمی پارچه را هم به تنم بُگذارید
کاش می شد که کمی، تربتِ اعلای بقیع
در مزارم، ز غبارِ حسنم بُگذارید
رضا قاسمی
عشق، تا پایانِ دنیا بی تو کم می آورد
نوشته شده توسطرحیمی 9ام بهمن, 1395
عکس تو در رود باید قبله گل ها شود
دست هایت پایه های سنگیِ پل ها شود
می شود با گرمی ات از تخمِ سی مرغ رها
پر کشد مرغی که سیمرغ تغزل ها شود
سردی کوچ تو از این کوچه شاید باعث
سرفه درد آور و یک ریز بلبل ها شود
حافظ و قرآنِ روی طاقچه دلواپسند
درد هجرت تا ابد ذکر تفأل ها شود
التهاب مولوی! شیرازه ی دیوان شمس!
شعرشو تا خواندنت راز تحمل ها شود
عشق، تا پایانِ دنیا بی تو کم می آورد
رفته ای تا بودنت رمز تکامل ها شود
آفتاب من! تمام ترسم از این است که
من نباشم تابشت سهم گلایل ها شود
حسنا محمدزاده
ما را فقیرِ کوی حسین آفریدهاند
نوشته شده توسطرحیمی 1ام بهمن, 1395«سید محمد میرهاشمی» شاعر آیینی کشورمان که در مدح و مرثیه اهل بیت علیهم السلام اشعاری را از خود منتشر کرده است، در تازه ترین اثر خود سروده ای را به پیشگاه قدسی آقا اباعبدالله الحسین (ععلیه السلام) تقدیم کرده که در ادامه با هم می خوانیم.
ما دردِ عشقِ دوست به درمان نمیدهیم
سوزِ سحر به صبحِ گلستان نمیدهیم
جان بر کفیم و دار به دوشی، مرام ماست
تا اذنِ حضرتش نرسد، جان نمیدهیم
ما پشتِ پا به عشق و محبت نمیزنیم
این شهد را به تلخیِ عصیان نمیدهیم
عمری بود ز سینه زنان ولایتیم
این دست را به بیعتِ شیطان نمیدهیم
از آبروی اشک، بصیرت گرفتهایم
این قطره را به زمزمِ جوشان نمیدهیم
تا ذوالفقار ذکرِ ائمه به دست ماست
هرگز امان به منکرِ قرآن نمیدهیم
اهل ولایتیم و پریشانِ دلبریم
ما گوشِ جان به حرف پریشان نمیدهیم
ما را فقیرِ کوی حسین آفریدهاند
این فقر را به ملکِ سلیمان نمیدهیم
جز کربلا بهشتِ دگر را نخواستیم
این خاک را به روضه رضوان نمیدهیم
عشقِ حسین و مهدیِ او ارث مادر است
این گنج پربها بُوَد، ارزان نمیدهیم
مثل یک کودک زمین خورده
نوشته شده توسطرحیمی 1ام بهمن, 1395
حال امروز چشم هایم باز
مثل ابر بهار، بارانی ست
یوسف امروز هم نیامده و
شهر در اضطراب کنعانی ست
مثل یک کودک زمین خورده
مثل یک پیرمرد نابینا
دست از آسمان طلب کردم
دست هایی که هست… اما نیست
شنبه تا پنجشنبه حس کردم
جمعه عطر بهار را دارد
جمعه از راه آمد اما باز
خبر از قصه ای زمستانی ست
صبح در های و هوی ندبه گذشت
ظهر، خورشید آمد… اما… نه
عصر هم دست شب رسید اما
شام، در انتظار فردا نیست
لحظه هایی که شوق می بارد
چه خوش است و چه زود میگذرد
عصر جمعه چقدر دلگیر است
عصر جمعه چقدر طولانیست
سرخ تر از غروب جمعه شده
گونه ای که رفیق باران است
حرفی از قالب غزل نزنید
حال من، حال مرثیه خوانی ست
زینب و روضه های کوفه و شام
اهل بیت حسین و بزم شراب
ازدحام حرامیان هست و
غیرت چشم های سقا نیست
حمید رمی
نصیحت پدر
نوشته شده توسطرحیمی 28ام دی, 1395
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت
که شهوت آتش است از وی بپرهیز
بخود بر آتش دوزخ مکن تیز
در آن آتش نداری طاقت سوز
به صبر آبی براین آتش زن امروز
نرم افزار سپهر سخن، گلستان سعدی،باب هشتم، آداب صحبت،قسمت38/2
ای مهدیِ صاحب زمان می آیی از راه
نوشته شده توسطرحیمی 25ام دی, 1395
آخر امام شیعیان می آیی از راه
ای ماهِ از دیده نهان، می آیی از راه
از این سفر محضِ دعای بی قراران
ای مهدیِ صاحب زمان می آیی از راه
تا که بخوانی بر فرازِ بام کعبه
نام علی را در اذان، می آیی از راه
در هیبتت از حیدر و در چهره خود
از مادرت داری نشان، می آیی از راه
تا که بگیری انتقام عمه ات را
از کوفیان و شامیان می آیی از راه
با ذوالفقار از پای کعبه سمتِ شامات
پای ضریح عمه جان می آیی از راه
تو وعده دادی که بیایی حتم دارم
روزِ قرارِ عاشقان می آیی از راه
آقا کجایی تا کمی روضه بخوانی؟
یک صبح جمعه روضه خوان می آیی از راه
حس می کنم با نوحۀ معروفِ عباس…
“ای ساقیِ لب تشنگان” می آیی از راه
مهدی مقیمی
ای فتنه گران ! از نُه دی درس بگیرید
نوشته شده توسطرحیمی 24ام دی, 1395