موضوع: "شعر"
و محمد می آید...
نوشته شده توسطرحیمی 3ام دی, 1394محمد می آید.
محمد می آید.
محمد در ماه «ربیع» می آید و همراه با خود، ربیع قلوب، بهار جان ها و طراوت ایمان را به همراه می آورد.
محمد می آید.
از نسل ابراهیم بت شکن، از سلاله پاکان، از دامن «آمنه» عفیف، از مکه معظمه، از خانه خدا…
با مشعلی از «حق»، فرا دست که می بینی آتشکده «آذرگشسب»، با طلوع حضرتش، به خاموشی می گراید؛ به نشان فرو مردن فروغ دروغین آتش اهورایی در جلوه جمال الهی و جلال کبریایی
و این «صبح صادق»، رسیدن «روز» را نوید می دهد؛ پس از شب دیجور و ظلمت ظلم؛ پس از قرن ها قساوت و سال ها سفاهت
و با این «میلاد»، لرزه و شکاف در کاخ «کسری» می افتد به نشانه این که از این پس، «کعبه»، کوی عشق است و سکوی آزادی و بنای یادبود عدالت و برابری و توحید،
و سمبل قیام مردم و قوام امت
و رمز خضوع، در برابر فقط «الله».
نه «جم» ها،
نه «کی» ها،
و «کسری» ها،
و «قیصر» ها،
و «فرعون»ها…
محمد می آید.
مردی است از تبار پاک ابراهیم، آخرین حلقه از سلسله نورانی رسولان که همواره مبشران داد و آزادی و معلمان اخلاق بودند و رابط میان خالق و خلق.
می آید…
تبر ابراهیم بر دوش،
عصای موسی در دست،
قلب مسیح در سینه،
عزم نوح در اراده،
صبر ایوب در دل،
زیبایی یوسف در رخسار،
حکمت لقمان بر زبان،
حکومت داود و سلیمان در سایه قرآن.
می آید…
می آید…
با «فرقان»، با «آیات»، با «بینات»، با «نور»، با «ذکر» با «کتاب»، با «هدایت»، با «قرآن»، با «بشارت»، با «انذار»، با «وعد»، با «وعید»
تو را من چشم در راهم : به مناسبت نهم ربیع الاول آغاز امامت حضرت ولی عصر(عج)
نوشته شده توسطرحیمی 29ام آذر, 1394
غم روی غم می ریخت، دریا موج می زد
انگار دریا در دل ما موج می زد
می ریخت غربت از در و دیوار بر ما
اندوه از پایین و بالا موج می زد
خورشید کم کم پشت کوهی لانه می کرد
در من غروبی خسته گویا موج می زد
شب سایه می گسترد کم کم بر سر روز
غم با سپاهش بی محابا موج می زد
سر را به زیر انداختم از شرم اما
در چشم هایم صد تمنا موج می زد
اعجاز را در چشم هایت دیده بودم
در هر نگاهت صد مسیحا موج می زد
چون ساحلی افتاده در آغوش شن ها
دل را به دریا می زدم تا موج می زد
امروز، فردای همان دیروزمان بود
در غربت امروز، فردا موج می زد
شوریدگی، اول بلای عشق بازی است
بی وقفه در من شور دریا موج می زد
یک روز بارانی می آیی، سبز در سبز
رؤیای شیرینی که در ما موج می زد
آورده اند که…
علی خیری
شعر علیرضا قزوه برای ابراهیم زکزاکی
نوشته شده توسطرحیمی 28ام آذر, 1394
زیباترین باران ها در افریقا می بارد
در «گیسلو»
«کادونا»
خونین ترین روز عاشوراست
بزرگترین فریاد
اربعین است
و سرخ ترین خبر
در «زاریا» ست
و تا هنوز شیعیان دو گروه اند
یکی تیر می خورد و یکی مدال می گیرد
یکی تبعید می شود و یکی تبلیغ می شود
با اتصال دائم و پر سرعت به هر چیز
از «عرب سِت» تا ویزای شنگن و
تا دیدار با وزیر مختار
فالوده می خورند از شیراز تا واشنگتن
برو بیا دارند با خرگوش ها و
سوسمارهای عبدالعزیز
فلسطین، نه
زینبیه ، هرگز
جهاد، اصلا و ابدا
اما قمه، حتما
چلوکباب ، همیشه
و مرجعیتی که مُهر می شود دهانش
به مُهر و مِهر ملکه
و زاریا، شیراز نیست
لندن نیست
که زاریا، قدس است و کربلای حسین(ع) است
و زینت ابراهیم
زینب زمانهی ماست
ام البنین نیجریهای در خون است
بوکوحرام کتاب نمی خواند
بوکوحرام کتاب را حرام می داند
بوکوحرام یک شاخه از «عرب ست» است
برادران حرمله و تیر سه شعبه اند
بوکوحرام
حرام زاده هایی از نطفه ی حماقت و وهابیت
دزدان دریایی نفت در خشکی
در خشکه مقدسی
آن سوی مرز
مردی ده بار حبس
چندین گلوله
با چهره ای خونین
عمامه ای گلگون
و خونی که بند نمی آید
با چار زخم عمیق در سینه
چه خوش است چون اسیر می میرم + دانلود خدایا بی حسین من می میرم
نوشته شده توسطرحیمی 28ام آبان, 1394شبایی كه دلا رو غم می گیره
دل تنگم واسه حرم میگیره
میاد آقا یه گوشه ی صحنت
پای شش گوشه ی صحنت دم می گیره
آقام آقام آقام آقام حسین
بازم امشب دارم بهونه ی تو
با رفیقام شدم دیوونه ی تو
همه ی حاجتم آقا همینه
سر بزارم به روی خونه ی تو
بی تو ای شه حقیر می میرم
گر نیایی فقیر می میرم
ثروت من فقط محبت توست
كی دگر من فقیر می میرم
آقام آقام آقام آقام حسین
دست و پایم به عشوه ای بستی
چه خوش است چون اسیر می میرم
من به زینب می خورم سوگند
گر بگویی بمیر می میرم
شعر/ حسین بود و تو بودی...+ فیلم
نوشته شده توسطرحیمی 27ام آبان, 1394شعرخوانی مرتضی امیری برای حضرت زینب (سلاماللهعلیها)
در یازدهمین «سوگوارۀ هنر و حماسه»، هرشب یکی از شاعران آیینی، به شعرخوانی در وصف حماسه عاشورا میپردازد و مرتضی امیری اسفندقه نیز به خواندن اشعار عاشوراییاش در این سوگواره پرداخت.
در اینجا دو قطعه از اشعار او را درباره حضرت زینب(سلاماللهعلیها) و حضرت حرّ میخوانید و همچنین میتوانید فیلمهای آن را دریافت کنید.
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم یاوری کردی
غریب تا که نماند حسینِ بیعباس
بهجای خواهری آنجا برادری کردی
گذشتی از همهچیزت بهپای عشق حسین
چه خواهری تو برادر؟ تو مادری کردی
تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی
بهروی نیزه سر آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
پس از حسین، چه بر تو گذشت، وارثِ درد؟
به خون نشستی و در خون شناوری کردی
حسینِ دیگری آنجا پس از حسین شکفت
تو با حسین پس از او برابری کردی
چه زخمها که نزَد خطبهات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن سخنوری کردی
زبان نبود، خودِ ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی
تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت، پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی
من از کجا و غزلگفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ، خودت ذرّهپروری کردی
****************
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفسِ وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هرآنچه میدیدی
تو را سپرد به آیینه، روسپیدت کرد
به دستوپای تو بارِ چه قفلها که نبود
حسین آمد و سرشار از کلیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظههای تشنه، حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
نصیب هرکس و ناکس نمیشود این بخت
قرار بود بمیری، خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند، حرِّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزدت کرد
«سوگواره هنر و حماسه»، هرسال بهمدت 10 شب و بههمت جمعی از دانشجویان و فعالان هنر و رسانه در پردیس ولیعصرِ دانشگاه هنر تهران بهنشانیِ «خیابان ولیعصر، بالاتر از چهارراه ولیعصر، جنب دانشگاه صنعتی امیرکبیر» برگزار میشود.
منبع: تسنیم
شعر/ روضهی سر، از زبان حضرت رقیه سلام الله علیها
نوشته شده توسطرحیمی 26ام آبان, 1394جدیدترین شعر سجاد شاکری شاعر جوان کشورمان بمناسبت ایام شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها که آن را در زیر می خوانیم:
نشان سنگ نشسته به جای جای سرت
چه سوگنامهی تلخی است ماجرای سرت!
حرام باد! که نان میخورند خولیها
از آن تنورک داغی که بود جای سرت
خدا کند که خطا از نگاه من باشد
که «ما رأیتُ» به جز زخم! هر کجای سرت
چقدر زخم مغیلان به پای من گُل کرد
چقدر خون دلم ریخت، پشت پای سرت
شبیه مادر تو عمر من چه سخت گذشت!
سپید شد همه موهام در عزای سرت
اگرچه پیر شدم من، ولی تو غصّه نخور
اگر شکسته سر دخترت، فدای سرت
بِ بِ ببین که زبانم دچار لکنت شد
دوباره خورده نگاهم به زخمهای سرت
خرابه با تو بهشت است بی گمان! اما
چه سوگنامهی تلخی است ماجرای سرت!
سجاد شاکری - 25 آبانماه 94
السلام علیک یارُقَیـّـِه بنت الحسین شهید
نوشته شده توسطرحیمی 26ام آبان, 1394گُلِ سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تـن مـن آب شــد امـا اثـرم هـســـت هـنــوز
جای سیلی ز روی گونه من پاک نشد!
رد شلاق بـه روی کمرم هسـت هنـوز
می تـوانـم بــه خــدا بــا تـو بـیـایـم بـابـا
جان زهرا کمی از بال و پرم هست هنوز
گفتم ای دختر شامی برو و طعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز
منکه از حـرمـلـه و زجر نخواهـم ترـسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز
گـفـت کـه می زنـمـت اسـم پـدر را بـبـری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز
هـمـه دم نـاز کشـید و بـه دلم تـسـکـیـن داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز
بـا زمین خوردن من دیده خود می بـنـدد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز
خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همـه خـاطـره هـا در نـظـرم هـسـت هـنوز
غـصـــه مـعـجر مـن را نـخـوری بـابـا جـان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز
ساقی جمعه
نوشته شده توسطرحیمی 22ام آبان, 1394
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
با گريهها دل را شكستم تا بيايي
درهاي اين دل را براي سالها سال
بر هر كه جز محبوب بستم تا بيايي
آري ميان آسمان خاطراتم
تنهاي تنها با تو هستم تا بيايي
با يك دل پرخون و دستان تمنا
چون لالهاي ساغر به دستم تا بيايي
شرط گسستن بود حرف آخرينست
زنجيرهايم را گسستم تا بيايي
در انتظارت اي سيه چشم سيه خال
از هر سياهي بود رستم تا بيايي
وقتي كه ساقي جمعه را روز تو، ناميد
با بادههاي جمعه مستم تا بيايي
من در بلنداي غم تنهايي خويش
بر بام تنهايي نشستم تا بيايي
پدیدآونده: سيد محمد هادي حسيني
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست....
نوشته شده توسطرحیمی 18ام آبان, 1394سید حمیدرضا برقعی،شاعر جوان آیینی کشور، شعر جدیدی برای حضرت قاسم (علیه سلام)سروده است.
نوسروده ای تقدیم به ساحت قاسم بن الحسن
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست
این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت…