« کشته عشق | معرفی شبکه کتابخوانان حرفه ای » |
زیارت قبول
نوشته شده توسطرحیمی 3ام آذر, 1391زيد نساج مى گفت : پيرمرد همسايه اى داشتم كه كمتر او را مى ديدم . روز جمعه اى بود، او لخت شده بود تا غسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمى راديدم كه به اندازه يك وجب و جايش چرك كرده بود. نزديكش رفته و علت زخمش را پرسيدم . ابتدا چيزى نگفت ، اما وقتى بيش از حد اصرار كردم بناچار داستانش را چنين شروع كرد.
در جوانى با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و كارهاى زشت و گناه مشغول بوديم . هر شب در خانه يكى از دوستان جمع مى شديم . تا اين كه شبى نوبت من شد. درخانه چيزى موجود نبود. ناگزير شمشيرم را برداشتم و از كوفه بيرون رفتم ، شايد كسى از كنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم . مدّتى گذشت ، هوا ابرى و تاريك شد. ناگهان رعد و برق شروع شد و برقى جستن كرد و من در روشنايى برق ، دو زن را مشاهده كردم . خودم را به سرعت به آنها رسانيدم و فرياد زدم : هر چه داريد فورا بدهيد و گرنه كشته مى شويدآن دو زن بيچاره جواهراتى را كه همراه داشتند به من دادند. در اين هنگام برق ديگرى جستن كرد، متوجه شدم كه يكى ازآنها جوان و زيبا و ديگرى پير است . شيطان مرا فريب داد، خواستم به آن زن جوان دست درازى كنم . پير زن پيراهنم را گرفت و التماس كنان گفت : دست از اين دختر بردار، اويتيم است و من خاله او هستم . او فردا شب با پسر عمويش ازدواج مى كند. امروز از من خواست كه او را به زيارت قبر حضرت على (ع ) ببرم ، شايد پس از رفتن به خانه شوهرديگر موفق به زيارت نشود. بيا و به خاطر حضرت على (ع ) دست از او بردار. من اعتنا نكرده و دختر را به زمين انداختم . در اين موقع دختر در كمال ياس و دل شكستگى گفت :
ياعلى ! به فريادم برس
ناگهان صدايى از پشت سرم شنيدم . سوارى به من نهيب زد: بر خيز! من با كمال غرور گفتم : آيا مى خواهى شفاعت اين زن را بكنى ؟ تو خودت نمى توانى از چنگم بگريزى . تا اين جسارت را كردم ، نوكشمشير را به پشتم فرو كرد، من افتادم . آن دو زن به سوار گفتند: لطف كردى كه ما رااز دست اين ظالم نجات دادى ، خواهش مى كنيم ما را تا قبر على (ع ) همراهى كن . آن سوار با صداى گرم و مهربان فرمود: زيارت شما قبول است ، من خودم على بن ابى طالب هستم !
اينجا بود كه من از كار زشت خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت انداختم و عرض كردم :
آقا! من توبه كردم ، مرا ببخش.
حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى ، خدا مى پذيرد. عرض كردم : اين زخم ، مرا بسيار آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من بهبود يافت ولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.(امامت ، شهيد دستغيب ، ص 135)
- منبع : عاقبت بخیران عالم/ علی محمدعبدالهی
فرم در حال بارگذاری ...